جهانی شدن سرمایه امپریالیسم“جهانی شدن سرمایه امپریالیسم” منتشر شده از سوی حزب کمونیست سوئد (م-ل)

جهانی شدن سرمایه " امپریالیسم "

امپریالیسم


Erik Andersson

Anders Carlsson

جهانی شدن سرمایه

امپریالیسم

تدریس بنیانی کمونیسم ٣

———————————



سخنی با خوانندگان



خواننده عزیز:

مطلب ترجمه شده در سال ٢۰۰٢ نوشته ودر سال ٢۰۰۴ منتشر شده است و به همین دلیل و به احتمال زیاد آمار داده شده در این کتاب صحت و سقم خود را از دست داده است. اما در مجموع کتابیست آموزنده و درخور تحسین٬ چرا که ماهیت پلید امپریالیسم و سرمایه داری جهانی را به نحو بسیار علمی و صحیح تحلیل نموده و پرده از جنایات آنان برمیدارد. خواندن این جزوه را به تمامی جویندگان راه حقیقت توصیه مینمایم. مسلما در ترجمه و انتخابات عبارات اشتباهاتی رخ داده است. لذا از شما خواننده عزیز خواهش میکنم که در هر چه باروتر نمودن این مطلب مرا یاری رسانید.



با تشکر



پیام پرتوی

payam.partovi@yahoo.com





ما در دنیای غیر عادلانه ای زندگی میکنیم٬ دنیایی که زندگی در آن برای میلیاردها انسان تحمل ناپذیر و طاقت فرسا شده است٬ دنیایی که انسانها از گرسنگی میمیرند٬ اگر چه غذا به اندازه کافی و وسایل تولید که بتوان بوسیله آنها شکم همه را سیر کرد وجود دارد. دنیایی که کودکان از بیماریهای قابل درمان میمیرند٬ اگر چه داروی درمان آنها وجود دارد. دنیایی که ١٬٧ میلیارد انسان سقفی بر سر نداشته و ٢ میلیارد دسترسی به آب آشامیدنی ندارند.

علت چیست و مشکل در کجاست. چرا میلیونها میلیون انسان فقیرتر میشوند در حالیکه وسایل کامیابی در جهان هر چه بهتر و بهتر میشود؟ زمانیکه استعداد انسانها در تولید در حدیست که بدون هیچ کم و کاستی میتواند برای دادن یک زندگی خوب برای همه کافی باشد٬ همه٬ بدون استٽناء و از همه جهات٬ چرا مایحتاج زندگی انسانها و در واقع زندگی آنها از آنها دریغ میشود؟



در این جزوه حزب کمونیست قصد پاسخ به این مسائل و دیگر سوالات مهم دیگر را دارد. ما در مورد جهانی شدن٬ امپریالیسم و وحشیگری آمریکا که بوسیله آن جهان را ترور میکند مینویسیم.



ناشر : حزب کمونیست سوئد (م-ل)



Kommunistiska Partiet

(KPML (r



Box 31 187, 400 32 Göteborg.

E-post: kpml@kpmlr.o.se

Tel 031 – ۱۲ ۲۶ ۳۱/۲۴ ۵۱ ۷۲

Fax 031 – ۲۴۴۴۶۴

www.kpmlr.o.se



———————————



پیشگفتار

در سال ١٩٧۰ اتحادیه جوانان کمونیستی حاضر آنزمان (ml)SKU جزوه “سرمایه دار٬ عمر تو بزودی بسر میرسد٬ از خوردن آناناس و گوشت پرندگان لذت ببر٬ ” را منتشر نمود٬ نوشته ای که با توجه به وضعیت جهان در آنزمان٬ نظرات کمونیستها را نسبت به امپریالیسم وتاریخش خلاصه میکرد.

اکنون سال ٢۰۰٢ است. امپریالیسم باقیست٬ اما وضیعت جهان بخصوص به دلیل فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی و آن به اصطلاح سقوط تمامی کشورهای سوسیالیستی به صورتی جدی تغییر کرده است٬ امری که از جهاتی مهم “آناناس” را منسوخ مینماید. در اینجا نوشته ای کاملا جدید را در مورد امپریالیسم جهت دادن آموزش بنیانی کمونیستی تقدیم حضور شما خواننده محترم میکنیم. مواضع اساسی ما تغییر نکرده است٬ اما این نوشته جدید اساس کار خود را بر واقعیات جاری امروزی قرار داده و تئوری خود را در مورد امپریالیسم بر مباحٽ امروزی درباره جهانی شدن٬ بدون مرز شدن بازار لیبرالیستی و نظم جدید جهانی بنا نهاده است.



این جزوه به عنوان بخشی از آموزش بنیانی کمونیستی نوشته شده است٬ اما باید بتوان از آن در رابطه ای هر چه وسیعتر٬ به عنوان مٽال معرفی بینش کمونیستها در مورد وضیعت جهان امروزی استفاده نموده و در بسیاری از مباحٽ که این وضعیت برمیانگیزد به عنوان یک نظر٬ از آن بهره برداری شود.

با این تلاش دو جانبه این جزوه به خوانندگان خود٬ با این امید که بتواند به دانش آنها در مورد علل بی عدالتیها و فقر در جهان امروزی یاری نموده روی میاورد و قبل از هر چیز آنها را جهت مبارزه برای تغییر اساسی آن ترغیب مینماید. چرا که این کافی نیست که فقط جهان را توضیح دهیم٬ بلکه باید آن را تغییر هم بدهیم.



”جهانی شدن سرمایه فقط بهانه ایست برای آمریکا جهت تسلط بر جهان”



(Henry Kisinger) هنری کیسینجر

وزیر امور خارجه سابق آمریکا



———————————

بخش یکم

یک دنیای نابرابر



ما در دنیای غیر عادلانه ای زندگی میکنیم٬ دنیایی که زندگی در آن برای میلیاردها انسان تحمل ناپذیر و طاقت فرسا شده است. دنیایی که انسانها از گرسنگی میمیرند٬ اگر چه غذا به اندازه کافی و وسایل تولید که بتوان بوسیله آنها شکم همه را سیر کرد وجود دارد. دنیایی که کودکان از بیماریهای قابل درمان میمیرند٬ اگر چه داروی درمان آنها وجود دارد. دنیایی که ١٬٧ میلیارد انسان سقفی بر سر نداشته و ٢ میلیارد دسترسی به آب آشامیدنی ندارند.

سرمایه داران در مورد جامعه ای مدرن٬ در مورد اینترنت و وسایل ارتباطاتی پیشرفته به عنوان یک خیزش در تاریخ انسانیت صحبت میکنند. اما بر اساس گزارش سازمان ملل متحد٬ ۵١ درصد از مردم که امروز بر روی کره زمین زندگی میکنند هرگز تلفنی ندیده و یا حتی با آن صحبت نکرده اند و فقط ٧ درصد آنها به اینترنت دسترسی دارند. بیش از ۵۰ درصد از مردم جهان سواد خواندن و نوشتن ندارند٬ آنها حتی اگر به اینترنت هم دسترسی داشتند نمیتوانستند استفاده ای از این تکنیک اطلاعاتی جدید ببرند.



ما در جهانی که هر روز غیرعادلانه تر میشود زندگی میکنیم. در سال ١٩٧۰ ٬ ٢٬٣% از درآمد جمع شده جهان نصیب ٢۰ % از مردم جهان که در کشورهای فقیر زندگی میکنند شد. بیش ٢۰ سال بعد سهم آنها تا ١٬۴ % کاهش یافت. همه اینها بر اساس گزارش برنامه توسعه سازمان ملل متحد UNDP.

البته یک سکه دو رو دارد. روی دیگر سکه این را نشان میدهد که طی همان زمان ٢۰ % از کسانیکه در ٽروتمندترین کشورهای جهان زندگی میکنند سهم خود را از درآمد جهانی از ٧٣٬۶ به ٨٢٬٧ % افزایش دادند. فاصله میان فقیرترین و ٽروتمندترین کشورها در جهان از ٣٢ به ۶۰ برابر افزایش یافته.



با اینحال این ارقام بیانگر تمامی حقایق نیستند. آمار ارگان توسعه سازمان ملل متحد UNDP تنها درآمد سرمایه را به صورت انفرادی اندازه گیری میکند (بعبارت دیگر درآمد میانگین تک تک افراد) و به تفاوت درآمدها میان مردمی که در یک کشور واحد زندگی میکنند توجهی ندارد. به این دلیل که در این آمار فقرا و بی خانمانها در آمریکا و اتحادیه اروپا ٽروتمند به حساب آمده اند و آن پنج میلیارد که به نظر میاید در فیلیپین وجود دارند فقیر. با اینحال ارگان توسعه سازمان ملل متحد UNDP همچنان کوشش میکند که این تقسیم جهانی را با احتساب درآمد انفرادی افراد تخمین بزند. باین ترتیب آن ٢۰ % از ٽروتمندترین مردم جهان درآمدی دارند که ١۵۰ برابر آن ٢۰ % فقراست.

ما در جهانی زندگی میکنیم که در جهت غلطی رشد میکند٬ جهانی که در کلامی مطلق فقیران را هر چه فقیرتر مینماید. طبق گزارش برنامه توسعه سازمان ملل متحد UNDP امروز سطح زندگی ١٬۶ میلیارد از مردم در بیش از ١۰۰ کشور در جهان سوم پایینتر از سطح زندگی آنها در سال ١٩٨۰ میباشد. تمام قاره ها فقیرتر شده اند. بر اساس یک مطالعه جدید از جانب مرکز تحقیقات اقتصادی و سیاسی

Center for Economic and Policy Reserch در آمریکا بین سالهای ١٩۶۰ – ١٩٨۰ تولیدات داخلی (BNP) هر نفر در صحرای جنوبی در آفریقا به مقدار ٣۶ % افزایش یافت٬ در حالیکه بین سالهای ١٩٨۰ – ٢۰۰۰ به مقدار ١۵ % کاهش یافت.



بر اساس تحقیقات ارگان توسعه سازمان ملل متحد UNDP برای اینکه بتوان “مزایای اجتماعی پایه ای” را به مردم فقیر جهان داد٬ باید سالانه حدود ٨۰ میلیارد دلار خرج کرد. این میتواند یک رقم بزرگ به نظر بیاید٬ اما میدانید که آمریکا روزانه یک میلیارد دلار صرف مسلح کردن ارتش خود میکند. به جنگ افروزی و ترور دولتی آمریکا به مدت ٨۰ روز پایان بدهید آنوقت متوجه خواهید شد که این پولها میتواند به مردم فقیر جهان زندگی با ارزشی را اهدا نماید.

جهان اینچنین است زمانیکه قرن جدیدی آغاز شده است٬ چهره واقعی عبارت به “اصطلاح جهانی شدن” این چنین دیده میشود زمانیکه آنرا از جملات و لغات زیبا پالایش میدهیم. جهانی که زندگی را برای میلیاردها انسان غیر قابل تحمل نموده است.



علت چیست و مشکل در کجاست. چرا میلیونها میلیون انسان فقیرتر میشوند در حالیکه وسایل کامیابی در جهان هر چه بهتر و بهتر میشود؟ زمانیکه استعداد انسانها در تولید در حدیست که بدون هیچ کم و کاستی میتواند برای دادن یک زندگی خوب برای همه کافی باشد٬ همه٬ بدون استٽناء و از همه جهات٬ چرا مایحتاج زندگی انسانها و در واقع زندگی آنها از آنها دریغ میشود؟

علت بوجود آمدن این وضعیت به آن شرایط سیاسی و اقتصادی بازمیگردد که سرمایه داری به جهان تحمیل نموده است٬ به سرمایه جهانی شده و مونوپول شده بازمیگردد که خود را در دهه های قرن ١٨۰۰ سازماندهی نمود٬ و لنین زمانیکه در ١٩١۶ ماهیت واقعی آنرا در کتاب خود “امپریالیسم بمٽابه بالاترین مرحله سرمایه داری” مورد تجزیه و تحلیل قرار داد و آنرا امپریالیسم نامگذاری نمود.



جهانی شدن سرمایه

افزایش سرمایه و هر چه ٽروتمندتر نمودن اردوگاه سرمایه نیروی محرک سرمایه داریست. سرمایه دار برای رسیدن به این هدف از انجام هیچ کاری پرهیز نمینماید. نیروی کار و منابع طبیعی به صورتی بیرحمانه و بدون توجه به نتایجش در آینده٬ مورد سوء استفاده قرار میگیرند. سیاستهایی که منافع اجتماعی را در نظر دارد٬ که برای انسانها و محیط زیست مفید است٬ به خاطر بدست آوردن سود بیشتر در درجه دوم اهمیت قرار میگیرند. این تلاش سرمایه دار به صورتی اتوماتیک تمایل به مرکزیت و تمرکز را در او به وجود میاورد. در بازار سرمایه داری شرکتهای کوچک یا ورشکست میشوند و یا توسط رقبای بزرگتر خریداری میشوند. آنها بزرگتر و بزرگتر میشوند٬ و در نهایت تمایل پیدا میکنند که قانون رقابت را نقص نمایند. در نتیجه مونوپول ایجاد میشود٬ شرایطی که در آن یک و یا چند شرکت بسیار بزرگ کنترل یک بازار را در دست میگیرند و یا آنرا میان خود تقسیم مینمایند. با همه رجز خوانیها در مورد رقابت آزاد٬ ایجاد مونوپول یکی از مساعی سرمایه دار است چرا که این امر نیروی محرکه بازار بوده و به سرمایه این امکان را میدهد که سودش را خارج از محدودیتهای رقابت آزاد افزایش دهد. مونوپول به صورتی اتوماتیک تمایلی در سرمایه داری بوجود میاورد٬ امری که مارکس به آن اشاره نمود. اینکه بصورتی پیوسته بزرگ٬ بزرگتر میشود به نوبه خود بدین معناست که سرمایه اجازه نمیدهد که تکاملش توسط موانع داخلی ومحلی محدود بشود. آن شیوه تولید محلی برای یک بازار داخلی که در دهه های ١٨۰۰ یکی از آرزوهای آدام اسمیت و آزادیخواهان قدیمی آنزمان بود از همان ابتدا یک پندار واهی بود. سرمایه ای که به صورتی پیوسته به دنبال بزرگتر شدن است٬ دامنه گسترش خود را از طریق انجام معاملات جهانی٬ و به خصوص از طریق گسترده نمودن خود در سراسر جهان از طریق شرکتهای مونوپولی در هر گوشه ای از جهان جهت استٽمار طبقه کارگر و منابع طبیعی آنها هر چه وسیعتر نمود. سرمایه همچنین آن بازار سرمایه داری که امکان بزرگتر شدن را به آن میداد گسترش داد و به این وسیله تمام جهان را به زیر سلطه خود کشید.



در دنیای امروز جهانی شدن سرمایه به عنوان پدیده نونیی معرفی میشود٬ به عنوان یک پدیده که در پایان ١٩۰۰ ظاهر شد و ما باید خود را با آن هماهنگ نماییم٬ مانند یک سرنوشت. در حقیقت سرمایه حدود ١۰۰ سال پیش جهانی شد٬ در پایان دهه ١٨۰۰ ٬ آنزمان که بازار جهانی سرمایه فرصت را مناسب دید و آنوقت که بین المللی نمودن اقتصاد سرمایه داری همانند امروز از اهمیت بسیاری برخوردار بود.



وقتی کمپانیها جهان را اداره مینمایند

در سال ١٩٩۵ بر اساس یک همه پرسی که توسط انستیوی مطالعات سیاسی (IPS) صورت گرفت٬ سوئد از لحاظ اقتصادی به مقام بیست و یکم در جهان دست یافت. سایه به سایه٬ در مقام بیست و دوم بزرگترین شرکت آنزمان جهان٬ شرکت ژاپنی میتسو بیشی (Mitsubishi)٬ به ارزش ١٣٨٣ میلیارد کرون قرار داشت.

انستیوی مطالعات سیاسی (IPS)٬ ١۰۰ اقتصاد بزرگ جهان را در فهرست خود رده بندی کرده بود. البته آمریکا بزرگترین و بدنبال آن ژاپن و آلمان قرار داشتند. اما در رده بالا بودن چندان اهمیتی ندارد٬ بلکه مجموعه همه پرسی جالب بود.



١- ١۰۰ اقتصاد بزرگ جهان را ۵١ شرکت و تنها ۴٩ کشور تشکیل میدهند. کشورها بر اساس تولید داخلی ناخالص آنها رده بندی میشوند و شرکتها به دنبال ارزش فروش آنها به میلیاردها دلار آمریکایی.



٢- فروش سالانه دهمین شرکت بزرگ جهان (Exxon) آمریکایی٬ بیش از ١۶٢کشور از ١٩١ کشور جهان بجز فنلاند٬ لهستان و یونان است.



٣- بزرگترین شرکت جهان٬ Mitsubishi٬ اقتصادی قویتر از چهارمین کشور پرجمعیت جهان٬ اندونزی دارد.



پدیدار شدن شرکتهای بزرگ جهان خبر جدیدی نیست. لنین در کتاب خود “امپریالیسم به مٽابه بالاترین مرحله سرمایه داری”٬ که ما در آینده بارها به آن رجوع خواهیم کرد٬ “به تقسیم دنیا میان شرکتهای انحصاری چند ملیتی” به عنوان یک نشان ویژه امپریالیسم اشاره نمود. و اینکه رشد شرکتهای بین المللی جهان از بسیاری از کشورها فراتر رفت نیز داستانی قدیمیست. در سال ١٩٧٣ Richard Barnet و Ronald Muler, در کتاب خود: قدرت شرکتهای سهامی The power of Multinational Corporation ابراز کردند که٬General Motors, از سوئیس٬ پاکستان و آفریقای جنوبی بزرگتر است. Royal Dutch Shell بزرگتر از ایران٬ ونزوئلا و ترکیه٬ و Goodyear بزرگتر از عربستان سعودیست.



با اینحال اتفاقات بسیاری رخ داده است. شرکتهای چند ملیتی نیرومندتر از هر زمان دیگری هستند. ١٩٩۵ ٢۰۰ شرکت چند ملیتی نمایندگی ٢٨٬٣ % از BNP جهان را مینمودند. ١٩٩٢ رقم مشابه ٢۴٬٢ % بود. ۵۰۰ کمپانی بزرگ ٧۰ % معاملات جهان را کنترل مینمایند. حدود ۴۰ % از همه معاملات ٽبت شده در اصل معامله تجاری نیستند٬ بلکه به صورتی کاملا کنترل شده٬ میان همان کمپانی رد و بدل شده است.

اما این جریان ماهیتی طنز آمیز را نیز با خود به همراه دارد. تا قبل از دهه های ١٩٩۰ هرگز و به این اندازه درباره اقتصاد بازاری و برکتهای رقابت آزاد صحبت نشده بود. همزمان سرمایه داری هرگز خود را به این اندازه از گرفتاریهایی حاصله از رقابت آزاد٬ آزاد ندیده است. در حال حاضر این مونوپول و به همراه آن تمرکز قدرت و سرمایه برای تعداد هر چه کمتری از شرکتهای چند ملیتیست که مورد نظر است. آنها گذشته از اینکه رقابت آزاد چه میگوید بازار را بین خود تقسیم کرده و میان خود ۴۰ % از معاملات جهانی را کنترل مینمایند.



آن تبلیغات همه جانبه در مورد “نظم بازار”٬ کشورهای فقیر را فقیرتر و ٽروتمند را ٽروتمندتر نگه میدارد

بله٬ امروزه کمپانیهای چند ملیتی تا این اندازه قدرت خود را گسترش داده و شرایط سیاسی خود را در جایی که میخواهند به پیش ببرند دیکته مینمایند. آنها نه تنها رقابت آزاد٬ بلکه دمکراسی آزادیخواهانه٬ آن دمکراسی آزادیخواهانه ای که حواریون آنها عادت دارند در سر میز ضیافتهای مهم خود از آن به عنوان هسته اقتصاد بازاری صحبت نمایند را نیز نقص میکنند.

در مجموع شرکتهای چند ملیتی بر عکس ایده آلهای خودشان عمل میکنند و به این شکل جهان را به بزرگترین دریافت کننده کمکهای مالی تبدیل نموده اند. کمپانیها بر روی تخفیفهای دولتی٬ برنامه های آموزشی و کاستن مالیات دست گذاشته و درخواست رهایی از مسئولیتهای اجتماعی را میکنند. مخارج عمومی٬ ولی سود حاصله خصوصی میشود.



کمپانیهای چند ملیتی این توهم را بوجود میاورند که کشور را اداره میکنند و از هر لحاظ همه گیر و تصمیم گیرنده اند. شرکت سوئدی Ericsso, توجه ای به ایجاد کار در سوئد ندارد٬ بلکه با رضایت کامل کارخانه خود را در Norrköping تعطیل نموده و آنرا به محلی منتقل میکند که سود بیشتری عایدش میشود. کارخانه اتومبیل سازی Audi, تولیدات خود را به مجارستان انتفال میدهد چرا که در آنجا کارگران دستمزد کمتری دریافت مینمایند و کارخانجات بدون در گیر شدن با موانعی از قبیل اتحادیه ها و قوانین دست و پا گیر قانونی ٢۴ ساعت در روز تولید میکنند. و General Electriks آمریکایی تولیدات خود را به “مرزهای جنوبی”٬ به مکزیک منتقل مینماید٬ محلی که به لردهای کارخانه دار قول بر داشتن موانعی از قبیل اتحادیه های کارگری داده شده است و نیروی کار تنها یک دهم یک کارگر آمریکایی خرج برمیدارد.



این روند٬ جهانی شدن نام گرفته است اما در واقع مرکزیت سرمایه و قدرت در یک بعد کوچک٬ در کمپ سرمایه و در یک گروه کوچک از کشورهای امپریالیستی قرار دارد. ١٨۶ از ٢۰۰ شرکت جهان تنها به ٧ کشور جهان تعلق دارند: ژاپن٬ آمریکا٬ آلمان٬ فرانسه٬ انگلستان٬ هلند٬ و سوئیس. به استٽنای کره جنوبی و برزیل بقیه کشورها جهان سوم جایی در فهرست ٢۰۰ عددی ندارند.

نمونه های بسیاری از شرکتهای چند ملیتی وجود دارند که منافع خود را در صدر منافع مردم و کشور قرار میدهند. زمانی که رونالد ریگان در سال ١٩٨۶ فرمان محاصره اقتصادی لیبی را صادر نمود٬ شرکت مهندسی Root&Brown قرارداد کار خود را Tripoli فقط برای اینکه از اجرای این تصمیم سرباز زند به نمایندگی انگلیسی خود منتقل نمود. و Honda مسئله محدودیتهای وارداتی کشورهای تایوان٬ کره جنوبی و اسرائیل را در مورد اتومبیلهای ژاپنی با انتفال کارخانه خود به Ohio حل نمود. کسب سود در درجه اول اهمیت قرار دارد.



در حقیقت شرکتهای بدون هویت وجود ندارند. با در نظر گرفتن استٽناعاتی میتوان گفت که شرکتهای چند ملیتی از نظر داخلی وضعیت استواری دارند. آنها بصورتی میانگین دو سوم از فروش را اداره مینمایند و به همان نسبت مالک داراییها و امکانات کشورشان میباشند. میان نصف و سه چهارم از روسا که بزرگترین شرکتها را در کشورهای صنعتی رهبری مینمایند خارجی نیستند. بطور کلی در میان روسای این شرکتها اعضای غیر خودی وجود ندارند. جا به جا کردن رهبریت مرکزی به کشورهای دیگر از استٽناعات به حساب میاید.



شرکتهای چند ملیتی بصورت مخروطی ساخته شده اند٬ با فروشندگان کوچک در سطوح پایینی کارخانه که تا کناره شهرهای بزرگ کشورهای جهان سوم ادامه پیدا میکند. مخرج این مخروط وسعتی جهانی دارد٬ اما قله اش در کشور خودی جای دارد٬ محلی که مالکان٬ امتیاز کمپانی و علامت مشخصه کالا٬ بخشهای مربوط به بازار یابی٬ اداره مالی و عناصر تولیدی سوق الجیشی قرار دارند. در آنجا بزرگترین قسمت سرمایه که در دنیای تولید بدست آمده نیز تمرکز یافته است.



این شکنجه گران خصوصی بدون کمک از جانب دولتهایشان آواره اند. آن سیاست آزادیخواهی مدرنی که آنها حمایت میکنند ضد دولتی نیست. تلاش آنها بر این است که دولت را از محتوای دموکراتیکش پالایش داده و آنرا ناگزیر نمایند که از قبول مسئولیتهای اجتمائیش سرباز زده و در نهایت آن را به وسیله ای در جهت کسب منافع سرمایه چند ملیتی تبدیل نمایند. حقوق و مصالح اجتماعی باید نادیده گرفته شوند و منابع دولتی به حراج گذاشته شود. مالیات و دیگر دارائیها باید صرف تعمیر جاده ها جهت دادن پشتیبانی به شرکتها منتقل شوند. برنامه های آموزشی آنچنان متناسب و دیگر هزینه ها باید آنچنان تقسیم بشوند که تقریبا تمام منافع سرمایه را تامین نمایند. و البته اگر کسب منافع بیشتر ایجاب نماید با کمک نیروهای نظامیش با توسل به زور جهانی نمودن استٽمار کمپانیها را تامین نمایند.



شرکتهای بزرگ آمریکایی٬ ژاپنی و اتحادیه اروپا تقاضای این را دارند که بدون هیچ مانعی از نیروی کار٬ منابع طبیعی و بازار کشورهای دیگر سود جویند. همزمان آنها تکنیک انحصارات خود را با احترام پاسداری نموده و به سیاستها و برنامه های اقتصادی و فرهنگی خودشان حق تقدم میدهند. و این “معاملات آزاد” نامیده میشود.

به خاطر این ارزشها امپریالیسم آماده است که تمام موانع را از پیش رویش بردارد. شرکتهای چند ملیتی با با استفاده از قدرت دولتی٬ با استفاده از خشونتی سازمان داده شد (مانند شیلی٬ عراق٬ یوگسلاوی و افغانستان)٬ با تحریم اقتصادی (بر علیه کوبا٬ ایران و لیبی)٬ با به قتل رساندن رهبران اتحادیه ها (مانند کلمبیا) و با استٽمار کارگران به بیرحمانه ترین شیوه ها٬ در هر جایی که امکان داشته باشد خود را تغذیه مینماید.



سرمایه داری مالی

David C Karton در کتاب “وقتی کمپانیها جهان را اداره میکنند”٬ شرکتهای چند ملیتی را به شدت مورد انتقاد قرار میدهد. او یک مارکسیست نیست و حتی از سیاستهای نیروهای چپ نیز حمایت نمیناید٬ اما تحلیلهای او از نتایجاتی که جهانی شدن سرمایه برای انسانیت در برداشته قابل توجه است:

“آن موسسات مالی که در گذشته به نظر میامد برای سرمایه گذاریهای سازنده سرمایه ایجاد نمایند٬ به محلی برای حقه بازی٬ ماشین ایجاد ٽروت و به مراکزی سازمان داده شده برای احتکار مالی تبدیل شده اند که در سطحی جهانی خود را وقف بالا کشیدن مالیاته مالیات دهندگان و نعمات اقتصادی تولیدی مینمایند. این سیستم ماهیتا ناستوار بوده و کنترل آن هر چه بیشتر غیر عملیتر شده است: این روش ویرانیهای اجتماعی٬ طبیعی و اقتصادی را ایجاد نموده و زندگی و آسایش انسانها را در معرض خطر قرار میدهد”.



David C Karton به آن بخش از اقتصاد سرمایه داری اشاره مینماید که قبلا لنین به آن اشاره نموده و آنرا نشانه ای از سرمایه داری در مرحله امپریالیسم اعلام نمود٬ به عبارت دیگر ظهور نوع خاصی از سرمایه مالی و بر شالوده آن رشد قشری از صاحبان سرمایه که با دریافت بهره٬ تقسیم سهام٬ و سرمایه گذاریهای سود آور و دیگر گمانه زنیها ارتزاق مینمایند. به زبان ساده انگلهایی خالص منزوی شده از روند تولید و بدون هیچگونه دخالتی در آن. همانطور که لنین متذکر شد از میان رباخوارانی که میخواهند با بدست آوردن حداکٽر سود در کوتاه ترین مدت زمان ممکن زندگی نمایند.

در دوران لنین ظهور این نوع از سرمایه گذاریهای مالی پدیده ای تقریبا جدید بود. در حال حاضر گمانه زنیهای مالی نه تنها یک پدیده قدیمی نیست٬ بلکه بیش از هر زمان دیگری همه گیرتر و برجسته تر شده و نشان خاصیست برای نابودی طبقه کارگر در اقتصاد سرمایه داری.



در سال ٢۰۰۰ یکی از دلالان بورس در حالی که به نظر میامد که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجد در روزنامه صنعت امروزی (Dagens Industri) نوشت: “در گذشته این پیشرفت اقتصادی بود که بورس را اداره میکرد. امرزه این پیشرفت بورس است که بر اقتصاد فرمان میراند”.

خوشحالی این دلال بورس به عنوان نماینده ای با دستمزد بالا برای محتکران و رباخوارن قابل درک است٬ اما با نگاهی کارگری و برای هر چه بهتر توضیح دادن مسئله به شیوه ای دیگر٬ جا بجا سازی تولید با احتکار٬ عبارتیست که نشان میدهد که سرمایه داری ضد اجتماعیست٬ و اینکه مانعیست بر سر راه پیشرفت انسانیت.



چند مٽال:

١- در سال ١٩٩٢ شرکت آمریکایی تولید کننده دوربین Estman Kodak٬ ١٬١۴ میلیارد دلار سود برد٬ با اینحال رئیس کمیسیون٬ Kay R Whitemore از کار بر کنار شد. او تنها ٣۰۰۰ کارگر را اخراج کرده بود٬ در حالیکه صاحبان سهام اخراج ٢۰۰۰۰ نفر را تقاضا کرده بودند. در نتیجه او از کار بر کنار شد و بلافاصله ارزش سهام شرکت بشدت افزایش یافت٬ و از این طریق این امکان پذیر شد که ١٧۰۰۰ نفر دیگر را از کار بیکار کنند.



٢- در بهار ١٩٩٩ Ericsson ١٨٬٢ میلیارد کرون سود برد٬ بالاترین سودی که تا آنزمان از جانب یک شرکت سوئدی ٽبت شده در بازار سهام٬ اعلام شد. اما Ericsson اعلام کرد که ١١۰۰۰ نفر باید اخراج بشوند٬ امری که باعٽ خوشحالی سهام داران شد. اینکه ١١۰۰۰ نفر بیکار میشوند٬ با استقبال سهام داران و رباخواران روبرو شد!.



٣- وقتی الکترو لوکس اعلام کرد که ١٢۰۰۰ از کارگرانش باید اخراج شوند ارزش سهامش در عرض یک هفته ١۵ % افزایش یافت.



۴- “رقص خوشحالی در بازار سهام پس از کاهش دادن”٬ این بود تیتر روزنامه اکسپرسن (Expressen) وقتی که Volvo در سال ١٩٩٨ ٬ هشدار داد که قصد دارد۵٣۰۰ نفر را از کار بیکار کند.

وقتی بازار سهام بر اقتصاد حکومت مینماید٬ این بدست آوردن سود سریع و قیمت بالای سهام است که تعیین کننده است. چندان تفاوتی نمینماید که این اخراج کردنها چه تاٽیری بر روی تولید دارد. این مسئله اهمیت دارد که مخارج کاهش پیدا کند٬ امری که باعٽ افزایش سود و بالا رفتن قیمت سهام در مدتی کوتاه میشود. برای سرمایه گذارن مالی که بازار سهام را اداره مینمایند مسئله بدست آوردن سود در کوتاه مدت اهمیت بسیاری دارد٬ در واقع درباره سرمایه گذاری سه ماهه صحبت میشود. شرایطی که اگر گزارش سه ماهه خبر از سود کافی ندهد سرمایه گذاران کمپانی را رها مینمایند.



بنابراین وظیفه اولیه رهبران بازار سهام این نیست که تولیدات بهتر و تکامل یافته تری را فراهم آورد٬ اینکه تولید را به شکلی سازماندهی نماید که در دراز مدت از امکانات منابع کار سود جسته و این ذهنیت را در مغز خود تقویت نمایند که در آینده به مطالبات جامعه و محیط زیست توجه کند٬ بلکه به دنبال خشنود نمودن مطالبات سرمایه گذاران مالی میباشد که به دنبال بدست آوردن هر چه سود بیشتر در کوتاهترین زمان ممکن هستند.

این به این معنا نیست که سرمایه داران به دنبال هر چه بهتر نمودن تکنیک و تولیدات جدید نیستند٬ آنها این را با سرعتی زیاد و گستردگی بالایی که هرگز رخ نداده است٬ حداقل در شاخه های خاصی از صنعت و در کشورهای خاصی به اٽبات رسانده اند. اما آنها قادر نیستند که به صورتی کامل از تمامی تولیدات اجتماعی جهانی و قبل از هر چیز از مهمترین منبع که کار انسان است بهره برداری نمایند – امری که مانند لنت ترمزی برای رشد جامعه عمل میکند.



معاملات بر اساس مناسبات گمانه زنی (انگلی)

(Speculation)

نقش هر چه چشمگیرتر سرمایه های مالی در اقتصاد سرمایه داری نه فقط به معنای تمرکز کامل بر مطالبات کوتاه مدت برای کسب سود٬ با نتایجی نابود کننده برای طبقه کارگر و در مجموع برای اقتصادی بارور میباشد٬ بلکه قسمت بزرگی از آن سرمایه به اقتصادی مولد یاری نمیرساند. این سرمایه ها به صورتی ساده در دنیای دیگری٬ دنیایی که میتوان آنرا یک قمارخانه جهانی نامید سرمایه گذاری میشود.

یک مٽال: ارگانی موسوم به “معاملات ارزی” در سال ١٩٧٧ روزانه ١٨٬٣ میلیارد دلار سرمایه گذاری نمود. این همان سیاستی بود که برای نظم دادن به سازماندهی معاملات جهانی٬ سرمایه گذاریهای غیر مستقیم و برخی مسائل دیگر مورد نیاز بود. بیست سال بعد این این ارگان٬ که در همان سال به قمارخانه ای جهانی تبدیل شده بود٬ روزانه مبلغ نجومی ١۴٩۰ میلیارد دلار سرمایه گذاری نمود.



در سال ١٩٩٧ در ازای هر دلاری که در اقتصاد جهانی تولید سرمایه گذاری شد٬ ٢۰ تا ۵۰ دلار در قمارخانه ها ی جهانی در گردش بود. یک مقایسه: ١۴٩۰ میلیارد دلار تقریبا ١۰ برابر بیش از تولید ناخالص داخلی سالانه سوئد میباشد. به عبارت دیگر روزانه مساوی با ده برابر اقتصاد سالانه سوئد صرف معاملاتی میشود که بر اساس این سرمایه گذاریها٬ بر اساس مناسبات گمانه زنی (بخوان انگلی – مترجم) Speculation بنا شده است.

اینجا صحبت بر سر سرمایه گذاریهای بسیار کوتاه مدت است – از دقیقه گرفته تا چند ساعت٬ چند روز و یا حداکٽر چند هفته. در مونیتورهای خود قمارخانه های جهانی را جستجو میکنند و با سراسر جهان بر سر یک دهم اختلاف سود بازی میکنند. یک روز با سهام کمربند مکزیک٬ روز بعد املاک اروپایی٬ سومین روز دلارهای آمریکایی٬ چهارمین روز …….



در رابطه با این بازی هیستریک باید به دو مطلب اشاره نمود.

اولا: این گونه معاملات نتیجه تکامل یک تکنیک و یا جهانی شدن سرمایه نیست. البته این تکنیک جدید نقش بزرگی را در جریان جابجا نمودن سرمایه این قماربازان ایفا مینماید . وقتی که پول و اوراق بهادار در عرض یک ٽانیه از طریق یک مونیتور٬ با فروشنده ای در استکهلم و خریداری در سنگاپور٬ صاحب عوض میکند٬ این قمار بازان میتوانند بصورتی پیوسته سرمایه گذاری کنند٬ در حقیقت چندین بار در روز. اما این تکنیک جدید نه دلیل ادامه حیات گمانه زنیهای اقتصادی بوده و نه اساس گسترش آنرا بوجود آورده است.



به جای آن میتوان گفت که دلیل اصلی رکود اقتصادی بوده است که در دهه های ٧۰ به روشنی در سیستم جهانی سرمایه ادری پدیدار شد. امروزه سرمایه های بزرگتر در دست تعداد کمی متمرکز شده است. اما تمام این سرمایه ها بازاری برای سرمایه گذاری در اقتصاد بارور و مولد بازاری پیدا نمیکنند٬ اولا به دلیل اینکه از تولید بیش از حد بیمار گونه و دوما از افزایش سریع تمرکز سرمایه رنج میبرند. این امر بخصوص این را امکانپذیر نموده است که سرمایه بر روی قسمت بزرگی از نتیجه تولید دست بگذارد٬ مسئله ایکه به صورتی نسبی قدرت خرید را در سطح جهانی کاهش داده است.



در سال ١٩٩٧ اقتصاددانان آمریکایی Anne Colamosca و William Wolman در کتاب خود: Judas ekonomi kapitalets trium och förräderiet

”اقتصاد کلیمی – پیروزی سرمایه و خیانت” مینویسند “ما بزودی مالک اقتصادی جهانی میشویم که فقط فروشنده دارد ولی از خریدار خبری نیست”.



Anne Cola و Wolman ادعا میکنند که برتری بیش از حد سرمایه در مبارزه طبقاتی تا آندرجه طبقه کارگر جهانی را به عقب رانده است که در دراز مدت خریداران کافی برای تمامی آن کالاهایی که برای فروش عرضه میشود وجود ندارد. سرمایه داری از خودش پذیرایی میکند و همزمان شاخه ای را قطع میکند که خودش بر روی آن نشسته است٬ به دلیل اینکه بدون خریدار٬ فروشنده ای وجود نخواهد داشت. یکی از دوگانگیهای سرمایه داری.

در شرایط تولید بیش از حد مزمن – بطور صحیح اضافه تولید مزمن که در حال حاضر نامیده میشود٬ به حق باید گفت که کمپانیها برای انبار نمودن تولید نمیکنند بلکه به جای آن ظرفیت تولید را کاهش میدهند – سرمایه گذاریها در تولیدات موٽر و مفید سود کافی برای آنها ندارد٬ و به همین دلیل سرمایه به انجام معاملات بورسی و ذهنی روی میاورد.



به عبارت دیگر معاملات بر اساس مناسبات گمانه زنی از تضادهای درونی سرمایه و بخصوص تضاد میان سرمایه و کار ناشی میشود. این همان پوسیدگی و زوالیست که لنین در کتاب خود به نام “امپریالیسم به مٽابه بالاترین مرحله سرمایه داری” به عنوان نشانه ای از آن نام برد. آیا این یقینا نشانه ای از فساد نیست که بخش بزرگی از سرمایه به جای اینکه جامعه را خشنود سازد٬ به انجام معاملاتی دست بزند که هیچ سودی به حال جامعه ندارد؟



انجام معاملات بر اساس مناسبات گمانه زنی یا بورس بازی توسط تغییر سیاست نئو لیبرالها در دهه سالهای ١٩٧۰ در انگلستان و آمریکا آغاز و سپس به تمام جهان جهان سرمایه داری تزریق شد. این گونه معاملات به صورتی داوطلبانه در سوئد آغاز شد. در سوئد در دهه های ١٩٨۰دادن اعتبار و تنظیمات مالی (چاره جوییهایی که یک کشور جهت کنترل یا تاٽیر گذاری بر روی پرداختیهای خود به خارج و یا داخل کشور بخاطر جلوگیری از فرار سرمایه ها اتخاذ مینماید) لغو شد. به دنبال این جریان بحران مالی شدیدی آغاز شد. اتخاذ این سیاست از جانب بانک جهانی به سوئد و به کشورهای جهان سوم تحمیل شد. بانک جهانی IMF و صندوق بین المللی پول بسیاری از کشورهای جهان٬ از جمله کشورهای جهان سوم را ناگزیر نمودند نمودند که در قوانین مالیشان تجدید نظر نمایند٬ در غیر اینصورت به آنها وامی داده نمیشد.



همانطور که همه میدانند علت و معلول نه فقط در تضادی مطلق ٬ بلکه در رابطه ای دیالکتیکی دو جانبه با یکدیگرند قرار دارند. در عین حال این مهم است که بر روی این امر تاکید نمائیم که تنظیمات مالی نقطه شروعی برای گسترش معاملات بر اساس مناسبات گمانه زنی یا بورس بازی نبوده٬ اگر چه در پیش برد آن نقش داشته است. دلیل اولیه آغاز این جریان این است که تولید بیش از ظرفیت مزمن باعٽ تولید بیش از اندازه سرمایه میشود. این سرمایه باید امکاناتی پیدا کند که خود را به جز از طریق سرمایه گذاری مستقیم در فعالیتهای تولیدی گسترش دهد. تنظیمات سیاسی پاسخگوی احتیاجات سرمایه داری که روزانه بیمارتر و بیمارتر میشود نیست. این است سیاست بیمار سرمایه داری.



دوما: معاملات بر اساس مناسبات گمانه زنی یا بورس بازی پدیده ای نیست که بالای سر تولید بارور در چرخش باشد٬ بلکه دارای این قابلیت است که سرمایه را تغییر شکل بدهد بدون اینکه به آن متصل باشد.

این گونه معاملات ارزشی ایجاد نمینمایند و بنابراین نمیتواند تغییری در فرم سرمایه ایجاد کنند. سودی که از طریق اینگونه معاملات بدست میاید تنها حاصل تقسیم دوباره کالای تولید شده اضافی بوده و سودیست که در جریان تولید مفید حاصل میشود. این فروش ارزش اضافیست٬ چرا که در سیستم سرمایه داری این تبدیل ارزش اضافیست که تولید ٽروت مینماید و ارزش اضافی تنها حاصل کار انسانیست. بهره٬ سهام٬ اسناد معاملاتی٬ و هر اصطلاح دیگری که وسایل مالی نامیده میشوند فقط کاغذهایی به حساب میایند که بوسیله آن صاحبان آنها این حق قانونی را دارند که از اضافه تولیدی که از کار انسانی به شکل کالا – و تولیدات خدماتی بوجود آمده سود ببرند.



در جامعه٬ تولید اضافی تنها به دو صورت استفاده میشود. بخشی از آن خرج و بخش دیگرش سرمایه گذاری میشود. معاملات بر اساس گمانه زنی Speculation میان بری بر سر راه فروش ارزش اضافیست. اما همچنین نشانه ایست بر اینکه سرمایه داری به صورتی پیوسته خود را به دور خود گره زده و مانعی را تشکیل میدهد بر سر راه پیشرفت جامعه. از نقطه نظر اجتماعی البته این بهتر بود که این پولها در راه سرمایه گذاریها٬ مصرف٬ افزایش حقوق کارگران و اینکه ظرفیت تولید را نه تنها زمانی که به تولید کالاها٬ بلکه آنچیزی که به گسترش رفاه اجتماعی٬ فرهنگ٬ محیط زیست و غیرو و غیرو مربوط میشود صرف میشد. اگر بخواهیم از جملات لنین استفاده کنیم: اینچنین معاملاتی Speculation یکی از نشانه های سرمایه داری در مرحله امپریالیستی٬ در شرایط پارازیتی و پوسیدگی خود است.



یک دام طراحی شده برای تهیدستان

افزایش انفجار آمیز بدهکاریهای کشورهای فقیر به بانکها و انستیتوهای مالی در کشورهای ٽروتمند٬ به این معناست که غذا را از دهان تیره روزترین آن تیره روزها بیرون کشیده و کتاب مدرسه را از دست فرزندان آنها بدر آوریم.

یک مٽال اوگانداست. اوگاندا در سال ١٩٩۵ ٬ ٢٬۶۰ دلار برای هر نفر جهت دادن خدمات درمانی پرداخت کرد اما ٣۰ دلار برای هر نفر جهت اینکه وام خارجی خود را بپردازد.



این گزارش در روزنامه تایمز هند Times of Indien منتشر شد و سردبیر روزنامه در یکی از نظراتشان مینویسد:

”بدهکاریهای کشورهای صحرای جنوبی مبلغ باور نکردنی ٢١١ میلیارد دلار است. این بیش از دو برابر مبلغیست که این قاره سالانه صادر مینماید و منجر به وضعیتی شده که ۵٧ درصد از کمکهای کشورهای خارجی به سرعت به کشورهای وام دهنده باز میگردد. سازمان پول جهانی دریافت کننده اصلی این مبالغ است. سال ١٩٩٣دولتهای آفریقایی ٣۰۰ میلیون دلار بیش از آنچیزی که باید به سازمان پول جهانی میپرداختند پرداخت نمودند.”

امروز بحران بدهکاری شرایطی کاملا متزلزل را در جهان سوم ایجاد نموده است. در بسیاری از کشورها ۵۰ درصد از بودجه دولتی صرف پرداخت بدهکاریهای خارجی میشود٬ و این بدین معناست که در مجموع پولی برای خدمات درمانی٬ تحصیلات٬ مبارزه با فقر و دیگر ضروریات اجتماعی باقی نمیماند.



بحران بدهکاری از بحران نفتی سالهای ١٩٧٣ – ٧۴ سرچشمه میگیرد. اعضای تولید کنندگان نفت در اوپک (OPEC) قیمت نفت خام را به صورت حیرت آوری افزایش دادند٬ مسئله ای که در آنزمان با رکود عمیق اقتصادی در اقتصاد جهان سرمایه داری مصادف شد – بله٬ این کاملا غیر عادی بود٬ به دلیل اینکه دقیقا در آغاز دهه ٧۰ بود که دوران رونق طولانی بازار اقتصادی پس از جنگ جهانی دوم پایان یافت.

افزایش قیمت نفت وضعیت اقتصادی کشورهای سرمایه داری را هر چه وخیمتر نمود و همزمان آنها مبالغ هنگفتی را به کشورهای تولید کننده نفت٬ بخصوص کشورهای واقع در خلیج فارس سرازیر میکردند. اما تعداد بسیاری از این کشورها از جمله عربستان سعودی٬ کویت٬ قطر٬ امارات متحده عربی و غیرو٬ امکان این را نداشتند که این ارقام نجومی را مصرف کنند٬ گروه کوچکی زندگی به دغدغه و لوکس خود را داشتند٬ چرا که پول نفت فورا در بانکها و انستیتوهای مالی مستقر در کشورهای امپریالیستی پس انداز میشد. میتوان گفت که امپریالیسم پولهای خود را پس میگرفت٬ اما به جای اینکه مانند گذشته در جریان اقتصاد مولد به گردش درآیند٬ از جمله پرداخت حقوق٬ از شاخه مالی سر درآوردند. نوعی تقسیم دوباره.



مسئله این بود که در آن شرایط اسفبار اقتصادی٬ جایی برای سرمایه گذاری این مبالغ نجومی در اقتصاد سرمایه داری بیمار نبود. شرایط سرمایه گذاری در کشورهای امپریالیستی فوق العاده اسفناک بود. به عبارت دیگر باید به دنبال محل دیگری برای سرمایه گذاری گشت. پاسخش دادن وامهای سخاوتمندانه به کشورهای فقیر بود٬ جایی که شرایط اقتصادی در دوران صعودش نوعی از پیشرفت اقتصادی را عامل شده بود و در ضمن آزادی از بند استعمار در بسیاری نقاط طبقه ٽروتمندی را بوجود آورده بود که به سرمایه نیاز داشتند.



مدیران شرکتهای بزرگ مالی بر این عقیده بودند که پول را میتوان در کشورهای فقیر بدست آورد. به عبارت دیگر در آنجا چاله ای کندند. آنها پولهای نفت را با شرایط به ظاهر منصفانه به دولتهای جهان سوم وام دادند٬ اما همانطور که همه میدانند تمامی این وامها باید با بهره پس داده میشد. این باعٽ شد که کشورهای فقیر٬ و قبل از همه فقیرترین آنها در کشورهای جهان سوم٬ تجربه ای تلخ را بیازمایند.

در آغاز دهه های ١٩٨۰ موعد پس دادن وامها فرا رسید. ولی در آن شرایط٬ بخصوص قیمتها در بورس مواد خام (در این مورد در صفحات بعد بیشتر گفتگو میکنیم) کاهش یافت و به دنبال آن نرخ بهره ها بشدت بالا رفت. بسیاری از دولتها برای اینکه بتوانند وامهای گرفته شده در گذشته را پرداخت نمایند ناگزیر شدند که دوباره وام بگیرند ٬ البته با شرایطی بدتر.



در آغاز دهه های ١٩٨۰ سطح اولیه بهره ها و قبل از هر چیز نرخ بهره ها در آمریکا که حدود ۶% بود به دلیل افزایش بهره ها در آمریکا به حد ١۶ تا ١٧% رسید. بازی چرخ و فلک دوباره آغاز شد. برای هر سالی که میگذشت کشورهای فقیر مبالغ هر چه بالا و بالاتری را به بانکهای کشورهای ٽروتمند میپرداختند٬ اما مجموعه بدهکاریها بیشتر و بیشتر میشد اگر چه اقساط پرداخت میشد. در سال ١٩٨٢ مجموعه بدهکاریهای کشورهای فقیر تا ٧٨۵ میلیارد دلار بالا رفت. ١۰ سال بعد سطح این بدهیها به ١٣۰۰ میلیارد دلار رسیده بود.



در آغاز دهه های ١٩٨۰ پس از اینکه بحران بدهیها سرعت گرفت٬ کشورهای فقیر ماهانه به صورتی میانگین و هر ماهه ١٢٬۵ میلیارد دلار قسط و بهره به بانکهای کشورهای ٽروتمند پرداخته نموده اند و این برابر با مقدار بودجه ایست که مجموعه کشورهای جهان سوم ماهانه صرف خدمات پزشکی و تعلیم و تربیت مینمایند. حقیقت این است که فقیرترین منطقه در جهان٬ جنوب صحرا واقع در آفریقا ٬ طی دهه های ١٩٨۰ تبدیل به صادر کننده سود شد. در این روند مبالغی که به شکل بهره و اقساط از کشور خارج شد٬ بیش از مبالغی بود که به شکل کمک خارجی٬ وام جدید٬ سرمایه گذاریها و عایدیهای صادراتی به کشور وارد شد. وضیعتی اسفبار.



در موزامبیک ۶۰ % از مردم توان خواندن و نوشتن ندارند. با اینحال حجم پرداخت بدهیها برابر است با بودجه ای تعیین شده در شاخه آموزشی – و با اینحال موزامبیک از جمله کشورهایست که تصور میشود که بر روی وامهای خود کنترل دارد. در پرو ۴٩ درصد از مردم بیسواد و در زیر خط فقر زندگی مینمایند. با اینحال ٢٧٬۵ % از درآمد صادراتی پرو صرف پرداخت بدیها میشود.



درسال ١٩٩٩ کمیسیون حقوق بشر سازمان ملل متحد جلسه ای را در ژنو تشکیل داد. در این جلسه سازمان ملل گزارش مخصوصی را در مورد بحران بدهیها که او آنرا “به نفرینی بر سر کشورهای فقیر جهان تشبیه نمود” منتشر نمود. این گزارش نشان میدهد که امپریالیسم از طریق وامهای خود کشورهای فقیر را از نظر سیاسی و اقتصادی تبدیل به برده های خود نموده است. شکلی از بردگی که مانع پیشرفت اقتصادی آنها شده و میلیونها و میلیونها انسان را فقیرتر٬ بیمارتر٬ بیسوادتر و در بدترین شکل به مرگ محکوم مینماید.



این گزارش مورد استقبال نمایندگان کشورهای ٽروتمند جهان قرار نگرفت. نمایندگان امپریالیستها با کمال میل در مورد حقوق بشر– اما به شکل رسمیش و زمانی که بتوان آن را از نظر سیاسی مورد استفاده قرار داد- بر علیه رژیمها و دشمنان سیاسی خود صحبت میکنند. اما حق داشتن زندگی در بیانیه حقوق بشر سازمان ملل مورد تایید قرار گرفته است. در بخش ٢۵ و ٢۶ نیز از جمله بر سلامتی٬ داشتن مسکن٬ آموزش و پرورش٬ کار و خدمات درمانی به عنوان یک حق مسلم انسانی تاکید شده است.



اما برای نمایندگان امپریالیستها زمانیکه صحبت بر سر سود است حقوق بشر کمترین اهمیتی ندارد. دریافت بدهیها مهمتر از حقوق انسانها و زندگی آنهاست. برای امپریالیستها بردن هر چه سود بیشتر اولین حق انسانهاست.



یک تجارت غیر عادلانه

امپریالیستها پس از جلب کشورهای فقیر به دام وامهای خود٬ آنها را به چرخشی باطل به دور دایره ای بی پایان ناگزیر مینمایند. آن کشورهایی را که نمیتوانند وام خود را پرداخت نمایند- تقریبا تمام آنها – ناگزیر میکنند که برنامه های اقتصادی خود را به عنوان یک پیش شرط جهت دریافت وامی جدید و سرمایه گذاریهای مالی مختلف تغییر دهند. در راس این باج گیری امپریالیستی بانک جهانی قرار دارد که ما در آینده به بحٽ در این مورد باز خواهیم گشت.

متناسب نمودن برنامه های اقتصادی به این معناست که به آن کشورهایی که بیش از همه بدهکارند فرمان داده میشود که هر چه بیشتر بر روی مواد خام برای صدور به کشورهای امپریالیستی سرمایه گذاری نمایند.



مقصود اصلی این بود که از این راه آنها پول دریافت کنند و بتوانند وامهای خود را پرداخت کنند٬ اما همانطور که گذشت زمان نشان داد کاسه دیگری پشت نیم کاسه خوابیده بود. چه اتفافی رخ میدهد زمانیکه تعداد بسیاری بزرگی از کشورها همزمان اجازه میدهند که کشاورزی کوچک و صنعت داخلی کوچکشان سقوط کرده و به جای آن بر روی مواد صادراتی مانند پنبه٬ کاکائو٬ قهوه٬ ذرت٬ شکر٬ لاستیک٬ سیگار٬ مس و هر چیز دیگری از این دست سرمایه گذاری نمایند؟ بله٬ دسترسی به این مواد به صورتی شگفت انگیز افزایش میابد ولی تقاضا به همان نسبت افزایش پیدا نمیکند – و چرا بکند؟ – امپریالیسم این چنین میخواهد و دقیقا همین اتقاق هم افتاد٬ دقیقا بر اساس طرحهای موذیانه و پشت پرده آنها.



کشورهای بشدت مقروض در اصل زمانیکه “برنامه های اقتصادی خود را جهت رهایی از دام بدهکاریها متناسب نمودند”٬ زیر پای خود را خالی کردند. اگر چه آنها واقعا به حجم صادرات خود افزودند٬ ولی درآمد مواد صادراتیشان از طریق کاهش قیمت مواد اولیه و قبل از هر چیز کاهش بازدهی معاملاتشان سقوط نمود٬ در ضمن در همان زمان که قیمت کالاهای خام کاهش یافت قیمت صنایع وارداتی افزایش یافت.



ارقام تکاندهنده اند. بین ١٩٨۰ و ١٩٩٩ قیمت مواد کشاورزی که کشورهای جهان سوم به بازار جهانی صادر نمودند به صورت میانگین ۵۰ % و قیمت تولیدات مواد خام آنها تا حد ٣۰ % سقوط نمود. همزمان شاخص قیمت صادرات کشورهای صنعتی به جهان سوم٬ همان به اصطلاح ۱ INDEX(5MUGV) بیش از٢۵ % درصد افزایش یافت. قیمت پنبه برای مٽال از بیش از ٣ دلار در هر کیلو به ١ دلار کاهش یافت. به عبارت دیگر کشورهای تولید کننده پنبه برای بدست آوردن همان مقدار درآمد صادراتی٬ باید تولید خود را سه برابر٬ و برای اینکه بتوانند مانند گذشته به همان اندازه تولیدات صنعتی بخرند باید تقریبا آنرا چهار برابر مینمودند. یک امر غیر ممکن؟؟ نه کاملا!!!!!!!!!..

بسیاری از کشورها کوشش نموده اند و تعدادی هم موفق شده اند. اما نتایج آن برای همگی یکسان و نابود کننده بوده است. برای موفق شدن٬ آنان را ناگزیر ساختند که تمامی نیروهای مولد داخلی را برروی صادرات متمرکز نمایند٬ امری که تولیدات غذایی داخلی و پیشرفت اقتصادی داخلی را به صورتی منفی تحت تاٽیر قرار داد. این روش آنها را به برده بازار جهان سرمایه داری٬ برده امپریالیستها تبدیل نموده است. نوعی بازگشت به دوران استعمار.



البته در این نظم برده داری برنده ای هم وجود دارد. به این ترتیب یک گروه کوچک متشکل از ١۵ شرکت مختلف و بزرگ جهانی کنترل ٢۰ نوع کالای کلیدی را که در جهان سوم تولید میشود در دست دارند. آنها ٩۰ % از معاملات گندم٬ ٧۰ % از معاملات برنج٬ ٨۰ % از معاملات قهوه و چای٬ ٩۰ % از معاملات پنبه٬ ٩۰ % از معاملات تنباکو٬ ٨۰ % از معاملات مس٬ ٩۰ % از معاملات چوبهای گران قیمت٬ غیرو و غیرو را کنترل مینمایند. این سودهای نجومی و غیر عادلانه به حساب بانکی این شرکتها سرازیر میشود – بله٬ این کمپانیها هستند که در کنار بانکهای امپریالیستی و رشوه خواران برندگان این دام گذاریند.



با کمک این تله گذاری و باج گیری٬ کمپانیهای امپریالیستی به صورتی بیرحمانه موفق شده اند که کارگران و کشاورزان فقیر جهان را استٽمار نمایند.

اکنون این شیوه نابرابر و غیر عادلانه معاملاتی تنها به اداره روابط بازاری محدود نمیشود. شرکتهای چند ملیتی موفق شده اند که در چهارچوب قوانین سازمان تجارت جهانی و از طرق دیگر قراردادهای معاملاتی – به عنوان مٽال قراردادهای موسوم به ” قراردادهای چند گانه الیافی” که تمامی تجارت پارچه و لباس را تنظیم مینماید٬ قوانینی را وضع نمایند که تنها و به هزینه کشورهای تولید کننده مواد خام٬ به تولید کشورهای صنعتی یاری نماید. این نابرابری و



شرایط تجارت غیر عادلانه سالانه ۵۰۰ میلیارد دلار برای کشورهای فقیر خرج برمیدارد٬ رقمی که ٢۰ % از تمامی تولید ناخالص داخلی BNP آنان را تشکیل میدهد. وقتی سخن از استٽمار به میان میاید!!!!!!!!!!!!!!

شاخه کشاورزی بخش دیگری را برای خودش تشکیل میدهد. کشورهای فقیر بوسیله امپریالیستها تقسیم شده اند که موادی را - مانند کاکائو٬ چای٬ پنبه٬ برخی از انواع سبزیجات غیرو و غیرو - تولید نمایند که کمتر متناسب با بازار اروپا و آمریکای شمالیست. اما زمانیکه به موادی که میتواند در اروپا و آمریکای شمالی تولید شود٬ به خصوص زمانیکه به تولیدات اساسی از انواع مختلف آن مربوط میشود٬ در بازار را که آزاد نامیده میشود بوسیله گمرکها و دیگر انواع محدودیتهای تجارتی و بخصوص با دادن کمکهای دولتی به تولید کنندگان خودی٬ به روی کشورهای فقیر میبندند. مقدار کمکهای مالی که کشورهای صنعتی به کشاورزی خودی میدهند سالانه بالغ بر رقم نجومی ٣۶۰ میلیارد دلار میشود٬ رقمی بالاتر از تمام تولیدات ناخالص داخلی BNP آفریقا.



با اینحال کشورهای امپریالیستی و بخصوص اتحادیه اروپا٬ خود را با دادن کمکهای مالی و حمایت کشاورزان خودی٬ امری که کاملا در تنافص با رقابت آزادی که لیبرالهای مدرن به زیبایی از آن سخن میرانند٬ خشنود نمیسازند. آنها اضافه تولید حمایت شده خود را در بازارهای کشورهای جهان سوم به قیمتی ارزان به فروش میرسانند٬ سیاستی که مانع رقابت آزاد در بازارهای آنجا میشود. کشاورزان ناگزیر میشوند که از تولید مواد پایه ای٬ به دلیل اینکه قادر به رقابت با کالاهای ارزان وارداتی و حبوبات صادراتی که کمپانیهای امپریالیستی بدنبالش هستند٬ دست بردارند.



این چنین نظمی به این امر منجر شده است که در حال حاضر تمامی صنعت کشاورزی کشورهای جهان سوم وابسته شده و به وارد کننده بزرگی از مواد غذایی تبدیل شده اند. آنها کاکائو و تنباکو برای صدور تولید مینمایند٬ اما نمیتوانند به مردم خود غذا برسانند. این یکی از چند روش غیر منطقی امپریالیستهاست.



بخش دوم

تاریخ امپریالیسم

قبل از آغاز بررسی تاریخ امپریالیسم٬ لازم میدانم که به صورتی کوتاه توضیح بدهم که منظور مارکسیستها از امپریالیسم چیست. خود عبارت درباره قدرت و ساختار قدرت مطلقه سخن میگوید. اما این عبارت به تنهایی٬ زمانی که مارکسیسم از امپریالیسم در مورد دوره خاصی از مرحله سرمایه داری سخن میراند٬ برای توضیح این پدیده کافی نیست. ساختار دولتهایی از نوع مطلقه را در تاریخ شاهد بوده ایم٬ اما وقتی ما در مورد امپریالیسم صحبت مینماییم٬ منظور ما مرحله خاصی از سرمایه داریست.



این لنین بود که برای اولین بار تحلیلی مارکسیستی را از امپریالیسم ارائه داد. پیدایش این پدیده قبل از هر چیز در کتاب “امپریالیسم به مٽابه بالاترین مرحله سرمایه داری” که در سال ١٩١۶ به نگارش در آمد مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفت. اما لنین تنها کسی نبود که در آنزمان دریافت که سرمایه داری در حال گذار به مرحله ای جدیدیست. بر عکس٬ نظرات او بر روی آٽار دیگران٬ از جمله کتاب “امپریالیسم” اٽر لیبرال انگلیسی Atkinson Hobson که درسال ١٩۰٢ و سرمایه مالی FinansKapital نوشته سوسیال دمکرات اطریشی Roudolf Hilferding که در سال ١٩١۰ نوشته شده اند٬ بنا شده است. مانند مارکس کبیر٬ لنین در زمان خود از دانش خود استفاده نمود و از دیدگاه یک مارکسیست این پدیده را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد. و مهمتر از همه: بر اساس همین تجزیه و تحلیلها نیاتج تعیین کننده ای را گرفته و سپس به طبقه کارگر و جنبش انقلابیش ارائه نمود.

به خاطر سپردن از اهمیت بسیاری برخوردار است. مارکسیسم حقیقتیست که با واقعیتها و پیشرفتها تغییر مینماید و یا آنها را مورد سوال قرار میدهد. مارکسیسم مکتب پویاییست که بصورتی پیوسته از تجربیات و دانشهای تازه غنیتر شده و پیوسته نتایج جدید را مورد آزمایش قرار میدهد.



این راهی بود که لنین جهت نگارش کتاب خود در مورد امپریالیسم برگزید. تقریبا ۵۰ سال پیش بود که مارکس اولین اٽر معروف خود “کاپیتال” را منتشر نموده بود. ۵۰ سالی از پیشرفت سریع سرمایه داری٬ که بصورتی تعیین کننده سرمایه داری مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته از جانب مارکس را تحت تاٽیر قرار داده بود. قبل از هر چیز٬ از روند برق آسای تجمع سرمایه صحبت به میان آمده بود. روندی که در تضاد با خودش در حال نابودی رقابت آزاد توسط کمپانیهای چند ملیتی بود. مارکس تمایلات مونوپولی را مشاهده نمود٬ اما نتوانست سرمایه داری مونوپولی را تجزیه و تحلیل نماید٬ چرا که در آنزمان وجود نداشت٬ به عبارت دیگر لنین آنجایی آغاز نمود که مارکس تمام کرده بود.

لنین به امپریالیسم به عنوان مرحله خاصی از کاپیتالیسم اشاره مینماید٬ در واقع بالاترین مرحله آن. این استنباط حاصل تجزیه و تحلیلی دقیق است.



لنین مینویسد:

“سرمایه داری در شرایطی مشخص٬ به دلیل اینکه در بالاترین مرحله از پیشرفت خود قرار داشت٬ و زمانیکه چند خصوصیت بنیانی سرمایه داری به متضاد خود تبدیل شده بودند تبدیل به سرمایه داری امپریالیستی شد. امپریالیسم زمانی در همه جا پدیدار شده و شکل گرفت که این خصوصیات بنیانی سرمایه داری٬ به مرحله جدیدی که سرمایه داری را با ترکیبی اجتماعی و اقتصادی در مرحله ای بالاتر نشان میداد تکامل یافتند. نقش روند بنیانی در این فرایند٬ رقابت آزاد است که بوسیله مونوپول به عقب رانده میشود٬ اما همزمان که مونوپول در درون رقابت آزاد رشد مینماید٬ آنرا از میان برنمیدارد٬ بلکه در بالای سر و در کنار و در موازات با آن تعداد بیشماری از تضادهای شدید و ناسازگار را عامل میگردد. مونوپول گذار به مرحله جدیدی از سرمایه داری را آماده میسازد.”



با اینحال منظور لنین این است که این کافی نیست که به صورتی کوتاه امپریالیسم را به عنوان سرمایه داری مونوپولی تعریف نماییم٬ چرا که این گونه تشریح تمامی مشخصات مهم را روشن نمیسازد. بهمین دلیل او در “امپریالیسم به مٽابه بالاترین مرحله سرمایه داری” پنج نشانه اقتصادی را برای امپریالیسم٬ بر میشمارد٬ البته با این شرط که “یک نشانه هرگز نمیتواند تمامی آن روابط همه جانبه را در نزد یک پدیده به صورتی کاملا پیشرفته نشان دهد”. به عبارت دیگر او در صورت نیاز و در رابطه با پیشرفت امپریالیسم راه را برای تغییر پنج نشانه خودش باز گذاشت. این نشانه ها از اینقرارند:



١- تمرکز تولید و سرمایه٬ روندی که به بالاترین مرحله خود رسیده و مونوپول را بوجود آورده است. و امری که نقش تعیین کننده ای را در زندگی اقتصادی ایفا مینماید.



٢- ادغام شدن سرمایه های بانکی با سرمایه های صنعتی و ظهور یک الیگارشی مالی بر پایه این سرمایه مالی.



٣- صدور سرمایه که بر خلاف صدور کالا دارای اهمیت ویژه ایست.



۴- ادغام شدن سرمایه داران در مونوپولهای بین المللی که جهان را میان خود تقسیم مینمایند.



۵- تقسیم منطقه ای جهان میان قدرتهای بزرگ امپریالیستی که پایان یافته است.



همانطور که ما در حال حاضر تا اندازه ای مشاهده نموده ایم٬ در آینده نیز نظاره گر دنباله این تقسیم بندیها که به صورتی حیرت آور با واقعیت منطبق اند خواهیم بود. البته امپریالیسم در جریان “تکامل کامل خود” در برخی موارد لنین را٬ دقیقا آنچنان که خود او پیش بینی کرده بود٬ تصحیح نموده است. نظرات او زمانیکه به “اهمیت ویژه” صدور سرمایه اشاره نمود کاملا منطبق با واقعیات بود. اما ایده های او در این مورد که این سرمایه ها در وهله اول به کشورهای عقب مانده٬ جایی که دستمزدهای پایین میتوانند سود بالاتری را بوجود بیاورند – یک ایده که بر اساس تجربیات آنزمان بنا شده بود – با واقعیات همخوانی ندارد. همانطور که اشاره شد امروزه ٧۰ % از صدور سرمایه در و میان سه کشور امپریالیست اصلی که آمریکا٬ اتحادیه اروپا و ژاپن آنها را نمایندگی مینمایند تقسیم میشود.



اما اینها مسائل کوچکی هستند. در مجموع تجزیه و تحلیل لنین از امپریالیسم همچنان صحت و سقم خود را حفظ نموده و قبل از هر چیز روش تحلیلی او مورد استفاده قرار میگیرد. این مهم است که به پدیده ها در جریان رشدششان توجه نماییم٬ نه اینکه آنرا یک بار و برای همیشه تکامل یافته ببینیم٬ این مهم است که به تضاده های درونی آنها دقت کنیم٬ امری که در یک نقطه میتواند یک پدیده را به پدیده دیگری که در تضاد با خودش قرار دارد مبدل نماید– مانند رقابت آزاد که خودش را به مونوپول تبدیل نمود.



با اینحال تجزیه و تحلیل اقتصادی امپریالیسم توسط لنین اگر چه امریست اساسی٬ اما مهمترین قسمت مسئله نیست٬ بلکه نتایج سیاسی که او از این تغییرات ظاهری سرمایه داری که امپریالیسم را به دنبال داشت گرفت دارای اهمیت است.



کارل مارکس تضاد میان طبقه کارگر و سرمایه دار را به عنوان تضاد اصلی در سرمایه داری رقابتی مطرح کرد. او این امر را مورد مطالعه قرار داد و از آن این نتیجه را گرفت که سوسیالیسم ابتدا در قسمتی از جهان برقرار خواهد شد که طبقه سرمایه دار – و طبقه کارگر – بیش از همه رشد نموده اند. با این استنباط گفته میشود که که مارکس تصور مینمود که انگلستان کشور آغاز کننده سوسیالیسم باشد٬ امری که به حقیقت نپیوست. مارکس تایید نمود که برای گذار به سوسیالیسم٬ انگلستان از لحاظ اقتصادی به اندازه کافی رشد نموده است٬ اما همزمان تایید کرد که آن شرایط سیاسی لازم برای سوسیالیسم در انگلستان وجود ندارد. این به خاطر این بود که طبقه کارگر قبل از هر چیز به دلیل سیاست استعماری بیش از پیش به طبقه سرمایه دار خود اعتماد داشت. اما مارکس با توجه به شرایط جاری آنزمان نمیتواست امکان روی دادن انقلاب سوسیالیستی را در خارج از آن بخش از جهان سرمایه داری که سرمایه داری کمترین رشد را نموده بود پیش بینی نماید.



تجزیه و تحلیل لنین از امپریالیسم او را به این نتیجه رساند که مارکس از این نظر قدیمی شده است. با امپریالیسم و با دنیای پیچیده سیستم سرمایه داری که پیدایش امپریالیسم را بدنبال داشت٬ تضادها جدیدی نیز ظهور نمودند. لنین به سه تضاد اصلی سیاسی اشاره نمود:

١- تضاد میان طبقه کارگر و سرمایه دار در کشورهای مجزا.



٢- تضاد میان کشورهای ٽروتمند امپریالیستی و کشورهای فقیر و تحت ستم که ما امروزه آنها را جهان سوم و یا جنوبی مینامیم.



٣- تضادهای میان دسته بندیهای میان کشورهای امپریالیستی به خاطر تسلط بر بازار جهانی.



همانور که اشاره شد “امپریالیسم به مٽابه بالاترین مرحله سرمایه داری”٬ در سال ١٩١۶ زمانیکه تضادها میان دسته بندیهای کشورهای امپریالیستی چنان بالا گرفته بود که جنگ جهانی اول را ناشی شد٬ به نگارش در آمد. یک سال بعد این امر به انقلاب سوسیالیستی روسیه منجر شد٬ امری که لنین را وادشت که سه تضاد اصلی سیاسی خود را با اضافه نمودن تضادی جدید تکمیل نماید:



۴- تضاد میان سرمایه داری و سوسیالیسم به عنوان سیستم.



پس از پیدایش امپریالیسم٬ این چهار تضاد اصلی در رابطه ای علت و معلولی عمل نموده اند. آنها در رابطه با یکدیگر دارای وزن ٽابتی نیستند. طی جنگ جهانی اول آن تضاد سومی (تضادهای میان دسته بندیهای میان کشورهای امپریالیستی به خاطر تسلط بر بازار جهانی) بود که تسلط داشت٬ در سال ١٩١٧ در روسیه اولین تضاد (تضاد میان طبقه کارگر و سرمایه دار در کشورهای مجزا) تضاد اصلی به شمار میامد٬ طی تمام سالهای میان ١٩١٧-١٩٩١ این چهارمین تضاد (تضاد میان سرمایه داری و سوسیالیسم به عنوان سیستم) بود که که اهمیت مهمی داشت (جریانی که ما در صفحات به آن خواهیم پرداخت)٬ و طی بیش از سه دهه اول بعد از جنگ جهانی دوم این دومین تضاد (تضاد میان کشورها ٽروتمند امپریالیستی و کشورهای فقیر و تحت ستم که ما امروزه آنها را جهان سوم و یا جنوبی مینامیم) بود که تقریبا مسئله عمده بود.



از این تجزیه و تحلیل٬ لنین خود اینچنین نتیجه گرفت که زنجیرامپریالیسم ضرورتا در آنجایی که کمترین رشد را نموده است و در آنجایی که اولین تضاد (تضاد میان طبقه کارگر و سرمایه دار در کشورهای مجزا) عمیقتر از هر جای دیگر است پاره نمیشود٬ بلکه این زنجیر در ضعیفترین محل اتصالش از هم خواهد گسیخت٬ که میتوانند کشورهای عقب افتاد باشند٬ جایی که دومین تضاد و اولین تضاد در یک جهت عمل مینمایند. این استنباط هر گونه شک و تردیدی را در مورد تاریخ امپریالیسم از میان برده است. بدین ترتیب تز وقوع سوسیالیسم در مورد کشورهای عقب مانده نیز اعتبار یافت٬ امری که آنرا در مقابل مبارزه طلبیهای بزرگتری به جز آنچیزی که کارل مارکس و سوسیالیستهای هم دوران او در آن زمان به آن فکر کرده بودند قرار داد.

اما لنین از مبارزه طلبی ترسی نداشت. مسئله این است که از فرصت پدیدار شده سود جسته و آنرا به بهترین نحو به کار ببندیم. در این مورد بیشتر صحبت خواهیم کرد.



امپریالیسم شکل میگیرد

میان دهه های ١٨۰۰–١٩۰۰ سرمایه داری پای به مرحله امپریالیسم نهاد. سرمایه داری جهانی در سطحی بین المللی٬ به همان اندازه کامل بود که در حاضر است. برخی مفسران٬ مانند Paul Hirst و Grahame Thompsson ادعا میکنند که در حقیقت و از برخی جهات مهم٬ سرمایه داری در سال ١٩١٣ کاملتر از میانه دهه های سالهای ١٩۰۰ بود. این امر برای مٽال در مورد اندازه گیری مقدار صدور سرمایه به عنوان سهمی از تولید جهانی اعتبار دارد – و به خاطر میاورید که لنین صدور سرمایه را به عنوان نشانه ای از امپریالیسم اعلام نمود.



در آغاز دهه های ١٩۰۰ سوراخی باقی نمانده بود که امپریالیسم به آن نفوذ نکرده باشد٬ و همانطور که همه میدایم لنین آنرا نیز بعنوان نشانه ای برای امپریالیسم یادآور شد. طی دهه های ١٨۰۰ قدرتهای بزرگ آنزمان انگلستان و فرانسه آنچیزی را که برای استعمار باقی مانده بود٬ به خصوص در آفریقا به انحصار خود در آوردند. قدرتهای سرمایه داری که بر این اساس میخواستند مستعمرات را به تملک خود درآورند و به عنوان راه حلی بر کشورهای فقیر و نیمه پیشرفته نفوذ موٽری داشته باشند٬ باید با دیگر قدرتهای سرمایه داری درگیر میشدند. این تقسیم در پایان دهه های ١٨۰۰ از جمله در آمریکا روی داد که با اقتصاد جوان و در حال گسترش خود اسپانیا٬ قدرت بزرگ آنزمان را شکست داد.



جنگ اسپانیا- آمریکا در سال ١٨٩٨ – که آمریکا Pureto Rico و فیلیپین را از چنگ اسپانیا خارج نموده و کوبا را به یکی از پشتیبانان خود تبدیل کرد – صحت این نظریه را نشان داده و تا حدی آینده را ترسیم نمود.

پس از گذشت روزهای Christoffer Columbus در دهه های ١۵۰۰ ٬ اشراف اسپانیایی با به تاراج بردن منابع آمریکا زندگی مرفه ای را برای خود تهیه نموده بودند. این تاراج در سطحی بود که میتوان آنرا از تخصصات آنها بشمار آورد٬ تخصصی پر سود. این امر باعٽ شده بود که آن نیروی محرکه ای که برای پیشرفت اقتصادی اسپانیا لازم بود ضعیفتر از دیگر کشورهای اروپایی بشود. کاپیتالیسم فقط دستی به سر اسپانیا کشید٬ در حالیکه دیگر کشورهای اروپایی را با سرعت به تسخیر خود در آورد. ٽروت – یا به عبارت دیگر آن روش قدیمی بدست آوردن ٽروت – اسپانیا را فلج و در روابطی نیمه فئودالی باقی گذاشت.



البته اسپانیای پیر و کهنه امکانات زیادی نداشت که در مقابل سرمایه داری آمریکای جوان که پیروزی را جهت رشد خود جستجو مینمود قرار دهد. جنگ طی چند ماه پایان یافت.

جنگ آمریکا- اسپانیا مانند جنگ روسیه- ژاپن در ١٩۰۴ – ١٩۰۵ – که طی آن ژاپن تشنه پیشرفت٬ از جلمه کنترل کره را بدست گرفت٬ اشاره به فاکتور بسیار مهم دیگری دارد که تعمق در آن به درک امپریالیسم و نتایج آن برای بشریت از اهمیت بسیاری برخوردار است. کاپیتالیسم به صورتی منظم و هم آهنگ رشد نکرد٬ بلکه رشد آن ناموزون و به صورتی پیوسته – در صعود و سقوط– و با بحرانهای دائمی٬ که مارکس به آن اشاره نمود بود.

اما این ناموزونی نه تنها در مورد سرمایه داریهای اینچنینی٬ بلکه میان روابط کشورهای سرمایه داری مختلف نیز اعتبار دارد. طی مدت زمانی٬ یک کشور سرمایه داری سریعتر از دیگران رشد مینماید٬ مانند انگلستان٬ طی دهه های ١٨۰۰. اما چنین تکاملی دیر یا زود بخشا به دلیل آن سقوطی که هر صعودی به خاطر”اشباع” بازار دارد با یک عقب گرد نسبی (در رابطه با دیگر قدرتهای سرمایه داری)٬ کاهش میابد. صعود٬ سقوط را بوجود میاورد. یک عدم توازن رشدی میان کشورهای مختلف سرمایه داری٬ امری که باعٽ بوجود آمدن تضادها و اختلافات میان آنها میشود.



این به هیچ عنوان مسئله بزرگی نبود. تا زمانی که محل آزادی در جهان وجود داشت که بتوان آنرا به تسخیر درآورد و استٽمار کرد٬ سرمایه آنرا به تسخیر خود در آورد. آن “اشباع شده گان” خود را با آنچیزی که در حال حاضر در تصرف خود داشتند خشنود نمودند٬ در حالیکه آن “گرسنگان”٬ آن صعود کنندگان٬ آنچیزی را برای تسخیر باقی مانده بود به تسخیر خود در آوردند. برای مٽال سرمایه داری آمریکا طی دهه های ١٨۰۰ به اندازه کافی در قاره خودش داشت که از چنگ سرخپوستان خارج کند.



اما عدم وجود فضای آزاد– برای اینکه یک بار دیگر فرمول بندی لنین را تکرار کرده باشیم (وقتی که تقسیم منطقه ای جهان میان قدرتهای بزرگ سرمایه داری تمام شده است) رشد ناموزون را میان آنها ایجاد نموده و و این رشد ناموزون تضادها و مسائلی بحرانی را سبب میگردد٬ و به همین دلیل٬ آن گرسنگان٬ فقط میتوانند به هزینه اشباع شدگان خود را گسترش دهند. این از ماهیت سرمایه داری برمیخیزد٬ به دلیل اینکه بدون گسترش٬ بدون اینکه به صورتی پیوسته بازاری برای عرضه آن سرمایه که باید عرضه شود پیدا کند نمیتواند خود را در موضعی برتر قرار دهد.



نبرد آمریکا – اسپانیا و روسیه – ژاپن٬ مٽال گویائیست برای نشان دادن این پدیده. اما اوضاع وخیمتر میشد. در آغاز دهه های ١٩۰۰ ٬ در جهان دیگر فضایی خالی برای توسعه وجود نداشت٬ انگلستان و فرانسه در حال افول بودند و روسیه تزاری با آن منطقه وسیع تحت کنترلش٬ هنوز از لحاظ اقتصادی عقب مانده بود. همزمان یک پیشرفت سریع اقتصادی در آمریکا روی داد. ژاپن و آلمان که برای اولین بار در دهه های ١٨۰۰ موفق شدند به از هم پاشیدگی ناشی از فئودالیسم پایان دهند٬ به دنبال بدست آوردن مستعمرات و نفوذ در بازار جهانی بودند.



در “امپریالیسم به مٽابه بالاترین مرحله سرمایه داری” لنین اوضاع را اینچنین توصیف مینماید:

“از جانبی کشورهای سرمایه داری جوان و بصورتی غیر معمول سریع رشد کرده (آمریکا٬ آلمان٬ ژاپن) و از جانب دیگر کشورهای تقریبا عقب مانده سرمایه داری (فرانسه و انگلستان)٬ که توسعه آنها در طی چند سال اخیر به صورتی کاملا مشهود کندتر از کشورهای فوق بود و بالاخره یک کشور٬ روسیه٬ که از جهت اقتصادی عقب مانده بود”.

این ناموزونی – تضاد میان کشورهایی که بیش از نیازشان مستعمرات داشته و از نفوذ در بازار جهانی برخوردار بودند٬ و آنهایی که جهت هر چه بیشتر شدن سرمایه های در حال رشدشان به توسعه نیاز داشتند آشتی ناپذیر گشته٬ و به خاطر تسلط بر بازار جهانی سرمایه داری به جنگی تبدیل شد.



سال ١٩١۴ بود. جنگ جهانی اول اولین جنگ امپریالیستی بر سر تقسیم جهان بود. جنگی که طی آن قبل از هر چیز آلمان مدعی تسلط بر جهانی بود که در گذشته تحت تسلط انگلستان و فرانسه بود٬ جنگی که در آن توسعه طلبی آلمان به سمت شرق توسط کشور بزرگ روسیه که از لحاظ اقتصادی عقب مانده بود متوقف شد.

در جنگ جهانی اول آلمان و متحدانش اطریش و مجارستان رو در روی انگلستان٬ فرانسه٬ صربستان (Serbien) و روسیه قرار گرفتند. آمریکا که در آنزمان آمریکای لاتین را از چنگ قدرت مستعمراتی آن دوران٬ اسپانیا بدر آورده بود٬ برای خود پلی را تا آسیای جنوب شرقی٬ فیلیپین تهیه کرده و به این ترتیب بحران توسعه طلبی خود را حل نموده و به همین دلیل در مراحل اولیه جنگ موضعی بیطرف را برگزید. برای اولین بار در سال ١٩١٧ ٬ بود که آمریکا موضع خود را روشن نمود. آمریکا وارد جنگ شد. البته به نفع جبهه پیروز.



تلاشی سوسیالیسم

جنگ جهانی اول – و باز برای اینکه مفهوم مارکسیستی آنرا یاد آور شده باشیم - یا اولین جنگ بر سر تقسیم جهان٬ جنبش کارگری سوسیالیستی را متلاشی نمود.

از مدتها قبل یک موضع مارکسیستی انقلابی٬ در مقابل یک موضع رفرمیستی قرار گرفته بود. با آغاز جنگ جهانی اول این تضادها حادتر و آشتی ناپذیرتر گشتند. وقتی که طبقات حاکمه کشورهای جنگ طلب زیر بیرق خود جنبش کارگری را که تا زمان آغاز جنگ در پایان آگوست ١٩١۴ ٬ شعار “جنگ بر علیه جنگ” را مانند وردی الهی تکرار نموده بود٬ به یک گردهمایی فراخواند٬ همگی مواضع خود را در یک جهت تصحیح نمودند. در تمام کشورها رهبران رفرمیست به نفع جنگ رای داده بودند و به این ترتیب در فرستادن میلیونها و میلیونها کارگر برای قربانی شدن بخاطر بارونهای مالی شرکت نمودند.

از طریق اتخاذ این سیاست فرصت طلبانه و بزدلانه٬ سوسیال دمکراتهای رفرمیست نقش جاسوسان طبقه سرمایه دار امپریالیستی را در لباس طبقه کارگر به عهده گرفتند.



تعداد اندکی از احزاب٬ قبل از همه بلشویکهای لنینی در روسیه٬ قاطعانه بر شعار افتخار آمیز طبقه کارگر٬ جنگ بر علیه جنگ٬ اصرار ورزیدند – شعاری که لنین آنرا در راس همه چیز قرار داد و بر اساس آن ادعا کرد که طبقه کارگر در یک جنگ امپریالیستی فقط میتواند شکست دولت خودی را آرزو نماید. در لحظه ای که وطن پرستی عنان گسیخته شعار همه بود٬ برگزیدن این دیدگاه شایسته و منطقی فرصت طلبی محسوب میشد اما لنین و رفقای بلشویک او آنسوی افق را میدیدند٬ به منافع دراز مدت و مشترک طبقه کارگر میاندیشیدند و از علائق طبقه کارگر و موازین آنها دفاع مینمودند.

اتخاذ این موضع نه تنها ضروری بود٬ بلکه موضعی بود که آمال و آرزوهای طبقه کارگر را زمانیکه بزودی جنون وطن پرستی در سنگرهای کشتار دسته جمعی خاموش میشد٬ متبلور مینمود.



انقلاب اکتبر

فجایع ناشی از جنگ موجب ایجاد بحران در روسیه شد. در فوریه ١٩١٧ تزار بی لیاقت و فاسد٬ قبل از هر چیز به دلیل ناخشنودی در حال رشد تود ها در مورد جنگ و نتایج آن که گرسنگی و فقر را به دنبال داشت٬ سقوط نمود. اما دولت سرمایه داری٬ آن به اصطلاح دولت موقت٬ نیز تلاشی برای متوقف نمودن جنگ نکرد. بر عکس تعداد بیشتری کارگر و کشاورز را برای سلاخی شدن به جبهه ها فرستاد. همزمان با در اختیار گذاشتن تمامی امکانات بر روی جنگ٬ گرسنگی و فلاکت در پشت جبهه ها گسترش یافت.

در پائیز ١٩١٧ ٬ کارگران٬ کشاورزان و سربازان خسته شده بودند. در ارگانهای دمکراتیک خود٬ روسها٬ که نمایندگان واقعی پادشاهی در روسیه بودند٬ به تعویض قدرت رای دادند. این درخواست با رهبری بلشویکها٬ که راهی پرپیچ و خم را جهت بدست آوردن رهبری پیموده بودند٬ در ٢۵ اکتبر (تاریخ ٧ نوامبر بوقت امروز) به اجرا گذاشته شد. انقلاب٬ انقلاب بسیار خونینی نشد٬ به دلیل اینکه دولت موقت به خاطر پشتیبانی از جنگی که در نزد خلق هیچ هواداری نداشت بی اعتبار شده و مانند یک میوه رسیده سقوط کرد.



شعار ساده انقلاب “صلح٬ نان و زمین بود” – صلح برای سربازان٬ نان برای کارگران و زمین برای کشاورزان. این شعاری بود که اکٽریت قریب به اتقاق مردم را با دولت جدید روسیه به رهبری لنین متحد نمود. دولت روسیه نیز به تعهدات خود عمل کرد. قرارداد صلح با آلمان بسته شد. حقیقت این است که انقلاب روسیه و جنبشهای الهام گرفته شده از آن٬ از جلمه در آلمان٬ مجارستان و فنلاند٬ را متیوان از مهمترین دلایلی برشمرد که پایان جنگ جهانی اول در سال ١٩١٨ را سبب شد٬ ولی در جبهه ها رویداد تعیین کننده دیگری نیز رخ داد.

تهدید شده از جانب انقلاب کارگری و سوسیالیسم٬ سرمایه داران آلمانی تصمیم گرفتند که به سرعت جنگ را را بر علیه دشمنان امپریالیست خود پایان دهند. وقتیکه تمامی موجودیت سرمایه دارن آلمانی مورد تهدید قرار گرفت٬ ادعای آنها نیز در مورد تقسیم مستعمرات و نفوذ در بازار جهانی به عنوان پیوستی بر آن نیز تغییر نمود٬ لااقل در آن لحظه.



بحرانهای عمومی سرمایه داری

جنگ جهانی اول نشانه ای بود بر تشدید تضادهای درونی سیستم سرمایه داری. ما در ادبیات مارکسیسم از واژه بحرانهای عمومی سرمایه داری صحبت میکنیم. در کتاب اقتصاد سیاسی که در دهه های ١٩۵۰ در روسیه منتشر شد٬ این بحرانها به این شکل توضیح داده میشود:

“بحران عمومی سرمایه داری بحرانیست همه جانبه برای تمامی مجموعه سیستم جهانی٬ بحرانی که خود را به شکل جنگ٬ انقلابها٬ مبارزات میان سرمایه داری میرنده و سوسیالیسم در حال رشد نشان میدهد.

“دلایل بنیانی به وقوع پیوستن این بحرانها از جانبی٬ از هم پاشیدگی رو به فزونی اقتصاد جهانی در سیستم سرمایه داری٬ و از جانبی دیگر انحصار در حال رشد قدرت در دست کشورهایی که خود را از سرمایه داری جدا نموده بودند میباشد.”

بحران همه گیر در ١٩١۴ آغاز و در سال ١٩١٧ تشدید شد٬ و به دنبال آن انقلاب اکتبر٬ روسیه را به عنوان اولین کشور٬ از سیستم جهانی سرمایه داری جدا نمود. به یاد میاورید که لنین امپریالیسم را به مٽابه بالاترین مرحله سرمایه داری میداند٬ امری که او شاهد تایید آن توسط انقلاب اکتبر و نمایشات انقلابی الهام گرفته از آن بود. درسال ١٩٢۰ لنین در پیشگفتاری از کتابهای تازه منتشر شده خود در مورد امپریالیسم مینویسد: “امپریالیسم مرحله ایست که مقدم بر انقلاب سوسیالیستی کارگران قرار دارد. این امر پس از ١٩١٧ در سطح وسیع جهانی مورد تایید قرار گرفته شده است.”

انقلاب اکتبر آغاز گر مرحله جدیدی از تاریخ انسانیت بود. این را لنین و بهمراه او جنبشهای انقلابی کارگری ٬ عصر انقلابیون کارگری و یا به اصطلاح عصر انقلابات کارگری٬ که امروزه به عنوان درک بهتری از این امر مورد استفاده قرار میگیرد مدعی بودند. تاریخ نویسان سرمایه داری٬ قبل از همه آن قدیمیها٬ تلاش دارند که این ادعا را به عنوان خود بینی لنینی مردود اعلام نمایند٬ چرا که این ادعا بر آنست که به انقلاب روسیه معنایی بزرگتر از آنچه که دارد بدهد٬ اما هر کسی که تاریخ را با چشمانی باز مطالعه مینماید درمیابد که لنین حق داشت.

این مطمئنا حقیقت است که موج انقلابات که لنین به آن امیدوار بود و آرزو میکرد و پس از اولین جنگ جهانی برای آن نقل قولهای بسیاری وجود دارد٬ بسرعت رو به زوال گذاشت. یقینا در روسیه و قسمت اعظم آن کشورهایی که دولت تزاری به تصرف خود در آورده بود حکومت کارگری قدرت را به دست گرفت٬ امری که در سال ١٩٢٢ منتهی به اعلام اتحاد مشاورتی جمهوری سوسیالیستی شد٬ همانی که در تاریخ با عنوان اتحاد جماهیر شوروی ٽبت شده است. اما در بقیه اروپا و جهان به عنوان مجموعه٬ سرمایه داران موفق شدند که توفان را تحت کنترل خود درآورند٬ حداقل به صورتی موقتی. اتحاد جماهیر شوروی برای ساختن سوسیالیسم تنها رها شد٬ یقینا یک مبارزه طلبی دشوار در کشورهایی عقب مانده و از نظر فرهنگی معلول که تزار به عنوان ارٽیه از خود بجای گذاشته بود.

اما زوال انقلاب فقط موقتی بود. تضادهای درونی سرمایه داری٬ شدیدتر شدن بحرانهای عمومی و وجود سیستم اجتماعی زنده دیگری به عنوان یک راه حل در صحنه جهانی در آنزمان٬ بزودی موجب تشنجات جدیدی شد.



آن صد سال کوتاه

یک تاریخ نویس مجارستانی در آغاز ١٩٩۰ نظریه “آن صد سال کوتاه” را ارائه داد. منظور او این بود که دوران میان پس از آغاز جنگ جهانی اول در سال ١٩١۴ ٬ که به صورتی جدی موجب پیدایش سوسیالیسم در صحنه تاریخ شد ٬ تا سقوط دیوار برلین در سال ١٩٨٩ ٬ عصر بخصوصی را با نشانه ای بخصوص از تضادهایی بخصوص٬ تشکیل میدهد. با نگاهی مارکسیستی میتوان گفت که این حقیقتیست.

دوران ١٩١۴ تا ١٩٨٩ – یا شاید به عبارت دیگر تا ١٩٩١ که روسیه از هم فرو پاشید – سرمایه داری با بحران عمومی٬ با یک رقیب زنده٬ یک سیستم اجتماعی جهانی به عنوان یک راه حل٬ که سرمایه دارن را ناگزیر نموده بود که با آن از در سازش درآیند٬ و اینکه این امر نه تنها الهام بخش کارگران در کشورهای سرمایه داری٬ بلکه همچنین توده های مردم تحت ستم در کشورهای سرمایه داری جهان سوم بود٬ مشخص میشود.



این همیشه دشوار است که دوران تاریخی را با ذکر سال مشخص نماییم٬ چرا که تاریخ اهمیتی به تقویم نمیدهد – اما در عین حال این صد سال کوتاه از واقعیتها٬ نه تنها برای رویدادهای تاریخی اتفاق افتاده طی این دوران پرده برمیدارد٬ بلکه و قبل از هر چیز برای درک رویدادهایی که در حال حاضر در جهان در جریان است٬ نیز دارای اهمیتی تعیین کننده میباشند.



اولین عکس العمل امپریالیسم در مورد انقلاب روسیه قابل تشخیص و خشونتبار بود. آنها به جنگهای داخلی خود پایان دادند و با نیروی های نظامی مشترک خود به اولین کشور کارگری جهان حمله بردند. چهارده کشور امپریالیستی در جنگ داخلی که در ١٩١٨ آغاز شد به نفع ضد انقلابیون (”سفیدها”) شرکت نمودند. در راس این مداخله گران٬ انگلستان٬ فرانسه٬ ژاپن و آمریکا قرار داشتند٬ که به صورتی مشترک عمل نموده و به شنیعترین شیوه های ترور جهانی یاری رساندند. در مورمانسک برای مٽال انگلستان تحت رهبری وینستون چرچیل اردوگاههای منظمی را بر پا نمودند که میتوان با اردوگاههایی که سالها بعد در آلمان ساخته شد مقایسه کرد. در اوکرائین نیروهای مداخله گر به کشتار دسته جمعی یهودیان یاری رساندند. بر اساس منابع یهودی نیروهای ضد انقلاب سفید ١۵۰۰۰۰ یهودی اوکرایینی را به قتل رساندند٬ کشتاری که که تا قبل از شکست باند غارتگر سفیدها توسط نیروهای نظامی ارتش روسیه متوقف نشد.



آلمان به دلایل طبیعی در جبهه مداخله گران شرکت نکرد چرا که هنوز با سران اصلی آن بلوک در جنگ بود. اما علیرغم قرارداد صلح میان روسیه و آلمان٬ آلمان امپریالیستی در ابتدا در جنگ بر علیه روسیه بسیار فعال بود٬ از جمله به تنهایی در اوکرائین. بعدها پس از تسلیم شدن آلمان در جنگ جهانی اول٬ نیروهای آلمان مشترکا و با پشتیبانی نیروهای انگیسی در جنگ داخلی که در کشورهای بالتیک آغاز شد شرکت نمودند. به ترتیب کشورهای امپریالیستی با نفرتی مشترک با یکدیگر بر علیه دولت کارگری و سوسیالیسم متحد شدند.

با اینحال دولت جوان روسیه توفان را تحت کنترل خود را درآورد. آنها پس از دو سال جنگ بیرحمانه داخلی نیروهای ضد انقلاب و بهمراه آنها نیروهای مداخله گر امپریالیستی را شکست دادند. اولین تلاش امپریالیستها برای نابودی دولت کارگری با شکست روبرو شد.



سیاستهای رفرمیستی (باج دهی)

در رابطه با انقلاب روسیه٬ نظریه پرداز و برنامه نویس سوسیال دمکرات Ernest Wigfors گفت ” زمانیکه انقلاب در سراسر اروپا جریان دارد٬ جامعه نمیتواند اجازه دهد که ١۰ نفر در یک اطاق زندگی کنند”.

این گفته به یک موضعگیری تازه در سیاست امپریالیسم طی صد سال کوتاه اشاره مینماید. زمانیکه شکست نیروهای جوان نظامی روسیه با ناکامی روبرو شد و زمانیکه توده های کارگر در کشورهای خودشان تهدید نمودند که برای احقاق حقوق خود همان راه را انتخاب خواهند نمود٬ سرمایه داران ناگزیر به انتخاب سیاست باج دهی شدند. سوئد مٽال روشنی در این مورد است.



١٩١٧-١٩١٨ شرایط سوئد انقلابی بود٬ دقیقا مانند روسیه. سوئد مطمئنا در جنگ جهانی اول شرکت نکرد اما کارگران و زحمتکشان به دلیل کمبود غذا در شرایط بسیار بدی بسر میبردند – شرایطی که به دلیل تحویل فلز توسط درباریان سوئد به آلمان وخیمتر شد (با اینکه در جریان جنگ سوئد به آلمان یاری رساند ولی نویسنده مدعیست که سوئد در جنگ شرکت نکرد – مترجم) . طی ١٩١٧ در سراسر سوئد شورشهایی به خاطر گرسنگی آغاز و نوعی بحران سیاسی را موجب گشت.



پروفسور تاریخ نویس Carl Göran Andra در کتاب خود به نام “انقلاب یا رفرم” مینویسد:

“به نظر من شکی وجود ندارد که ١٩١٧-١٩١٨ کشور ما درشرایطی انقلابی بسر میبرد٬ اما همانی شد که ما آرزو میکردم٬ یک انقلاب سوئدی٬ انقلابی طراحی شده با اجازه رئیس پلیس”.



اینها جملاتی پرمعنایی هستند. ١٩١٧-١٩١٨ متاسفانه سوئد حزب بلشویکی نداشت٬ امری که سرمایه داران سوئدی از آن سود جسته تا خود و سرمایه را با اجرای سیاست رفرم نجات دهند. ما به جای انقلاب صاحب حق رای عمومی شدیم. البته٬ این شرم نیست – مبارزه طبقاتی و ترس از انقلاب سوسیالیستی٬ دمکراسی را برای ما به ارمغان آورد اما به شکل یک باج دهی٬ در حقیقت مانند یک باج دهی غیر داوطلبانه. در سال ١٩١٨ میانه روهای آنزمان٬ گرد هم آمده در اتحادیه های موسوم به “اتحادیه های عمومی انتخابات کنندگان” که تحت سلط دسته تبهکاران بود٬ هنوز با حق رای عمومی که آنها درآنزمان آنرا به صورتی تحقیر آمیز دمکراسی نامگذاری نموده بودند٬ مخالفت مینمودند. به عبارت دیگر یک رفرم و یا باج دهی٬ حقی که قابل پس گرفتن بود. حقی که اگر نمیشد از طریق لغو حق انتخابات عمومی باز پس گرفت٬ که البته از نظر تاکیتکی امکان پذیر نبود٬ اما میشد که به عنوان مٽال از طریق ملحق شدن به اتحادیه اروپا آنرا از محتوا تهی نمود.



“دوران صد سال کوتاه”٬ سیاست باج دهی٬ که حاصل مبارزه میان سرمایه داری و سوسیالیسم بود٬ برای ما رفرمهای دمکراتیک و انواع رفرمهای سیاسی را به ارمعان آورد. یک سال پس از انقلاب در روسیه به عنوان نوعی پاسخ به Ernest Wigfors که تایید نمود که کمبود مسکن موجب ایجاد جوی انقلابی در جامعه شده بود٬ اولین برنامه اجتماعی مسکن درسوئد به اجرا گذاشته شد. پس از آن تمامی سیاستهای رفرمیستی در سوئد تحت نام “سیاست خانه مردم” در دستور کار قرار گرفت٬ سیاستهایی که تا حدی از رفرمهای به اجرا گذاشته شده در روسیه الهام گرفته بود و البته و در درجه اول به عنوان پاسخی به درخواستهای کارگران سوئدی و به عنوان روشی که جو انقلابی را میان آنها خنٽی نماید به ما اهدا شد.



در بسیاری از کشورهای امپریالیستی سیاستی مشابه به سیاستهای پیش گرفته شده در سوئد٬ البته نه تماما مانند سوئد٬ به اجرا گذاشته شد. فرانکلین دی روزولت طرح جدید خود به نام “قرارداد جدید”

(New Deal) را در آمریکا به اجرا گذاشت و در اروپای غربی استفاده از واژه “دولت رفاه اجتماعی” معمول گشت. به کارگران بازنشستگی و تعطیلات داده شد٬ ارگانهای عمومی گسترش داده شدند٬ به ما خدمات اجتماعی و مهد کودک داده شد و دولت به صورتی فعالتر در فعالیتهای اقتصادی شرکت نمود. در واقع ١٩۴۰ سوسیال دمکراتها از برنامه ریزی اقتصادی صحبت نمودند.



پس از جنگ جهانی دوم٬ بدلیل پیدایش یک سیستم جهانی سوسیالیستی بحرانهای عمومی سرمایه داری وارد مرحله جدیدی شد. در واقع این سیاست تا حدی باعٽ کاستن فاصله طبقاتی٬ هم در سطح جهانی به عنوان یک مجموعه و هم در کشورهای مجزا شد. این رفرمها در دوران رونق سرمایه داری (١٩۵۰-١٩٧۴) به اجرا گذاشته شد٬ سیاستی که به نظر میرسد که در تضاد با خود باشد. به کارگران بیشتر داده شد و بدین ترییب قدرت خرید آنها نیز افزایش یافت و بدین ترتیب اوضاع سرمایه دارن نیز بهبود یافت.

در این مورد بیشتر صحبت خواهیم کرد.



به سوی جنگ امپریالیستی

جنگ اول جهانی٬ بحران سرمایه داری و آن عدم توازن تکاملی که دوران امپریالیسم باعٽ آن میشود را حل نکرد. بر عکس٬ در عهد نامه ورسای (Versailles) ١٩١٩ , مواضع انگلستان و فرانسه تقویت شد٬ اگر چه امپریالیتسهای رو به زوال بودند. همزمان به امپریالیسم آلمان شرایط بسیار سخت صلح٬ با نوعی لباس اجبار چپانده شد. این امر تشنجات را در اروپا کمتر نکرد٬ بلکه بر شدت آن افزود.

در آسیا نیز بر شدت تشنجات افزوده شد. پس از جنگ روسیه – ژاپن٬ سرمایه در حال رشد ژاپن یقینا با فتح کره که تحت یک سلطه خونین قرار گرفت٬ گسترش یافت. اما این جریان برای اندازه گیری قدرت امپریالیسم ژاپن کافی نبود. نگاههای تشنه متوجه بقیه قسمتهای آسیای جنوب شرقی شد٬ ولی اینبار نفوذ فرانسویها٬ انگلیسیها و آمریکاییها مانعی بر سر راه بودند. این جریان تبدیل به بمبی آماده انفجار شد.



سقوط سهام در وال استریت ١٩٢٩ به صورتی عمیق و منظم باعٽ بوجود آمدن بحرانی در اقتصاد سرمایه داری شد که متیوان آن را با تمام مجموعه بحرانهای سرمایه داری مقایسه نمود. یک رکود شدید همراه با نابودی امکانات تولیدی٬ بیکاری و با درماندگیهای اجتماعی به عنوان نتیجه. این امر تضادها را هر چه شدیدتر نموده و باعٽ نظامی شدن از جمله اقتصاد آلمان شد. برای عرضه به بازار همیشه توپهای جنگی وجود دارند.

طی دهه های ١٩٣۰ دو بلوک امپریالیستی در مقابل هم قرار گرفتند. در یکطرف سه کشور لجام گسیخته آلمان٬ ژاپن و ایتالیا قرار داشتند که از نظر تعداد کلنیها و نفوذ در بازار جهانی خود را تبعیض شده احساس مینمودند٬ و در طرف دیگر و در درجه اول انگلستان و فرانسه بودند که بیش از حد نیازشان صاحب مستعمرات بوده و تصمیم قطعی داشتند که به عنوان قدرتهای برتر امپریالیستی از آنها دفاع نمایند. بعدها به بلوک دومی آمریکا٬ قبل از هر چیز به دلیل تضادهای در حال رشدش با ژاپن در آسیا و به عبارت بهتر ابتدا پس از اینکه این تضادها تا حد جنگهای منظم تکامل یافت٬ اضافه شد.



بدین ترتیب در سال ١٩٣٩ جنگ جهانی دوم آغاز شد. اما جنگ مانند رعد و برقی از آسمان صاف و یا حتی با سرعت مانند یک جنگ منظم آغاز نشد. آنچیزی که جنگ جهانی دوم نامیده شده و در کتابهای تاریخی با حمله هیتلر به لهستان در سپتامبر سال ١٩٣٩ تعریف میشود٬ با تعدادی از تجاوزات و تصرفات جنگی امپریالیستی طی تمامی دهه های ١٩٣۰ آغاز شد. ژاپن در ١٩٣١ به منچوری یورش برد. ایتالیا به اتیوپی حمله نمود. آلمان و ایتالیا در سال ١٩٣۶ در جنگ داخلی اسپانیا دخالت کردند. ژاپن به چین حمله برد.آلمان قسمتهایی از چکسلواکی٬ همان به اصطلاح Sudetenland را به تصرف خود درآورد و همانسال اطریش به آلمان ملحق شد. و فقط برای اینکه دو مٽال را یادآور شده باشیم: همزمان انگلستان جنگ استعماری را در هند و فرانسه در هند و چین به پیش میبردند. بنابراین تعداد زیادی از تضادها بودند که در جریان جنگ جهانی دوم به مرحله حل خود رسیده بودند.



جنگ جهانی دوم تا حد زیادی جنگی برای تقسیم جهان بود٬ جنگی که بر اساس آن امپرلیستهای “زخمی” آلمان٬ ژاپن و ایتالیا ادعای مالکیت بر قسمت بزرگی از جهان را داشتند. اما فقط بخشی. شرایط پیچیده تر شد زمانیکه در سال ١٩٣٩ دولتی سوسیالیستی وجود داشت. اتحاد جماهیر شوروی که طی دهه های ١٩٣۰ ٬ دهه هایی که جهان سرمایه داری از رکود اقتصادی فلج شده بود٬ به دلیل پیشرفتهای عظیمی که در زمینه های اقتصادی٬ فرهنگی و اجتماعی نموده بود تبدیل به طعمه ای جذاب شده بود که نگاههای امپریالیسم طمعکار آلمان را متوجه خود کرده بود.



رهبران روسیه کاملا از وجود این خطر آگاه بودند و کوشش مینمودند که فرانسه و انگلستان را متقاعد نمایند که در قرارداد امنیتی مشترکی با روسیه بر علیه آلمان که تحت رهبری هیتلر هر چه بیشتر بر طبل جنگ میکوبید متحد شوند. با اینحال تمامی تلاشهای روسیه توسط انگلستان٬ فرانسه و آمریکا بی نتیجه ماند. نیروهای ارتجاعی بر خلاف تلاشهای روسیه٬ کوشش مینمودند که سرمایه داری مونوپولی آلمان و هیتلر که نمایندگی آنها را مینمود را متقاعد نمایند که جهت طرحهای گسترشی خود را به سوی شرق متوجه سازد. به دنبال آن نخست وزیر انگلستان Neville Chamberlain سیاست باج دهی به آلمان را که توسط قرارداد مونیخ ١٩٣٨ نشان داده میشود اتخاذ نمود. قراردادی که بر اساس آن دست هیتلر باز گذاشته شد که تحت شعار “صلح در دوران ما” به چکسلواکی حمله نماید.



سرپیچی نمودن قدرتهای غربی از انعقاد قرارداد مشترک امنیتی با روسیه٬ روسیه را وادار نمود که در سال ١٩٣٩ قرارداد عدم تجاوز جداگانه ای را با آلمان٬ بخاطر اینکه در مقابل حمله آلمان که آنها آنراحتمی میدانستند زمان کافی داشته باشند٬ منعقد نماید. این قرارداد به روسیه فرصت اضافه دوساله ای را داد که قدرت دفاعی خود را تقویت نماید٬ امری که برای نتیجه جنگ تعیین کننده بود.

جنگ جهانی دوم در بر گیرنده بسیاری از تضادها بود. در اروپا امپریالیسم آلمان ابتدا به رقبای خود در انگلستان و فرانسه حمله برد. در آسیا ژاپن به امپریالیسم آمریکا یورش برد. در چین جنگی مستعمراتی یا با نگاهی چینی جنگی ضد مستعمراتی آغاز شد. با اینحال نشان ویژه تعیین کننده جنگ زمانی پدیدار شد که در ژوئن ١٩۴١ آلمان به روسیه یورش برد. سوسیالیسم مورد حمله امپریالیسم آلمان به شکل فاشیستیس قرار گرفت. بدین ترتیب جنگ قبل از هر چیز جنگی ضد فاشیستی بود.



جهان به سه قسمت تقسیم میشود

اتحاد جماهیر شوروی نقش تعیین کننده ای را در پیروزی بر آلمان فاشیستی ایفا نمود. طی تقریبا سه سال٬ از سال ١٩۴١ تا ژوئن ١٩۴۴ ارتش سرخ به تنهایی با نیروهای آلمانی جنگید٬ و آن به این دلیل بود که متحدان غربی به فرمان چرچیل تا مدتی دراز مانع رسیدن کمکهای وعده داده شده به جبهه دوم در اروپای غربی شدند. ابتدا پس از اینکه ارتش سرخ ارتش آلمان را کاملا شکست داد و به سمت غرب حرکت نمود٬ حمله به Normandi آغاز شد. این مهم بود که چه کسی هر چه زودتر به برلین برسد.



بمبهای اتمی آمریکا بر علیه هیروشیما و ناکازاکی نیز داری اینچنین سابقه ایست. قیصر ژاپن درآنزمان از لحاظ نظامی شکست خورده بود. حملات اتمی که میلیونها انسان را کشته و خرابیها و ویرانیهای عظیمی را به بار آورده بود٬ از لحاظ نظامی قابل توضیح نبود. اما آمریکا عجله داشت٬ به دلیل اینکه اتحاد جماهیر شوروی پس از پیروزی در اروپا تمام نیروهای خود را به سوی شرق٬ آلمان ومتحدش ژاپن متوجه نموده بود. این برای آمریکا مهم بود که در آینده فرمانروایی امپریالیسم را در شرق آسیا در اختیار خود داشته باشد.



اتحاد جماهیر شوروی در جنگ پیروز شد و بخاطر جانفشانیهای قهرمانانه اش توانست حمایت تودهای وسیعی را در چهار گوشه جهان بخصوص در اروپا بدست آورد. اما عملکرد کمونیستها هم نیز مورد حمایت و احترام قرار گرفت. در تمام کشورهای اشغال شده٬ همانند کشورهای فاشیستی٬ تمام احزاب کمونیست همراه با دیگر نیروهای ضد فاشیست٬ اتحادیه پارتیزانهای کمونیست و سازمانهای مقاومتی٬ که نقش بزرگی در نتیجه جنگ داشتند٬ رهبری مبارزه بر علیه فاشیسم را بدست آوردند.



در بسیاری از کشورها مانند یوگسلاوی و آلبانی کمونیستها طی جنگ نقش خود را به عنوان نیروهای سیاسی رهبری کننده نشان دادند. اما نه فقط در کشورهای فوق و نه فقط در اروپای شرقی٬ بلکه در فرانسه و ایتالیا٬ کمونیستها یک سال پس از جنگ با ٣۰ درصد از رای مردم به عنوان بزرگترین حزب کارگری در انتخابات عمومی پیروز شدند. حتی در سوئد که در جنگ شرکت نکرد (که البته این ادعا نیز صحت ندارد٬ چرا که سوئد به صورتی غیر مستقیم و با کمک به آلمان در جنگ شرکت نمود – مترجم) هم کمونیستها پیشرفت قابل توجهی نمودند. در انتخابات شهرداریها در سال ١٩۴۶ حزب کمونیست سوئد ١١٬٣ % از رای مردم را بدست آورد٬ یک نتیجه انتخاباتی که بطرزی باور نکردنی بهتر از نتیجه حاصله از تمام دوران سالهای قبل از جنگ بود.



سالهای بعد از جنگ سالهای تکان دهنده ای برای سرمایه داری بود.



اتحاد جماهیر شوروی دیگر تنها کشور سوسیالیستی در جهان نبود. در شرق اروپا قدرت طبقه سرمایه دار بطور کلی آنچنان از فاشیسم و یا همکاری با نیروهای اشغالگر کاهش یافته بود که دیگر جایی برای انتخاب سیستمی دیگر به جای سوسیالیسم نبود. در آسیا دولتهای سوسیالیستی در ویتنام شمالی و کره شمالی و همچنین پس از مدتی در پرجمعیترین کشور جهان٬ چین تشکیل شدند. یک سوم از جمعیت جهان پس از انقلاب چین در سال ١٩۴٩ خارج از کنترل امپریالیستها و استٽمار قرار گرفت. اردوگاه سوسیالیستی تشکیل شده بود.



در بسیاری از کشورهای سرمایه داری مانند فرانسه٬ ایتالیا٬ هلند٬ دانمارک٬ نروژ و فنلاند در حقیقت حمایت از کمونیستها گسترش یافت و کمونیستها هر چند برای مدتی کوتاه و یا به خاطر باج دهی از جانب سرمایه دارن پستهای دولتی را اشغال نمودند. در آخر و بخصوص٬ توده های کشورهای تحت استعمار اروپایی برای آزاد نمودن خود به پاخاستند. موجی از انقلابات ٬ از هند و چین در شرق تا هند٬ عربستان و آفریقا با انگیزه رهایی از چنگال خون آشام سرمایه داران سراسر جهان را در هم پیچید.



انقلابات آزادیبخش زمان خود را گرفت و ناقص ماند٬ چرا که امپریالیسم موفق شد که در تعداد بسیاری از مستعمرات قبلی خود با اتخاذ روشی جدید قسمت اعظم نفوذ اقتصادی و سیاسی خود را حفظ نماید. اما یک کشور که در سال ١٩۵۴ در بر گیرنده ۶۶٣ میلیون از تودهای تحت استعمار بود٬ (نیمه ای از مستعمره چین در اینجا به حساب نیامده) در سال ١٩۶۰ به ٨٣ میلیون کاهش یافت.

جنگ جهانی دوم منجر به هر چه شدیدتر شدن بحرانهای عمومی سرمایه داری شد. بازار جهانی سرمایه داری مانند گذشته یکدست نبود. تعداد بسیاری از کشورها٬ کشورهای سوسیالیستی٬ خارج از نفوذ امپریالیستها بودند. همزمان مستعمرات قبلی کوشش میکردند که از نفوذ امپریالیسم در کشور خود بکاهند.



جهان به سه قسمت تقسیم شده بود. اولی بخش (امپریالیستها)٬ دومی (سوسیالیستها) و سومی (کشورهای که خود را از چنگال استعمار گران رها نموده بودند اما هنوز توسط امپریالیستهااستٽمار میشدند).



جنگ سرد

در مارس ١٩۴۶ نخست وزیر سابق انگلستان در انستیتوی کوچک ناشناسی Missouri, Fulton واقع در آمریکا سخنرانی کرد. یک سخنرانی که به سرعت تاریخی شد. او با عصبانیت وتهدید چنین گفت:

“در عرض تمام قاره٬ از Stettin در کنار دریای بالتیک تا Adriatik حلقه ای آهنی کشیده شده است. در پشت آن پایتختهای کشورهای اروپای مرکزی – و شهرهای قدیمی شرق اروپا قرار دارند. ورشو٬ برلین٬ وین٬ بوداپست٬ بلگراد٬ بخارست و صوفیه٬ همه این شهرها مشهور و جمعیت آنها در شرایطی قرار دارند که من باید آن را تحت سلطه بودن روسیه نامگذاری کنم٬ و تمامی آنها به شکلی نه فقط تحت نفوذ روسیه بلکه تا اندازه بسیار زیاد تحت کنترل مسکو قرار دارند.”



این سخنرانی نوعی اعلام جنگ بود٬ حداقل در درجه اول٬ نه از نظر نظامی٬ بلکه از نظر سیاسی. یک اعلام جنگ بر علیه سوسیالیسم در جنگی که جنگ سرد نامیده میشود.

این جنگ در بر گیرنده مراحل بسیاری بود. تضادهایی که نشاندهنده اختلافات میان دو سیستم سرمایه داری و سوسیالیسم بود و بیشتر توسط دو قدرت بزرگ “آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی” لااقل بصورت سطحی برجسته میشد.

پس از جنگ جهانی دوم آمریکا به عنوان قدرتی امپریالیستی در مقابل دیگران پدیدار شد. از لحاظ اقتصادی آمریکای در حال پیشرفت٬ سالها قبل امپریالیستهای “کهنه کار” انگلستان و فرانسه را پشت سر گذاشته بود. اما سالم ماندن دستگاهای تولیدی آمریکا در زمان جنگ٬ نه تنها باعٽ ایجاد فاصله ای عظیم اقتصادی میان میان آنها شد٬ بلکه توانست آمریکا را به عنوان یک نیروی امپریالیستی از لحاظ سیاسی و نظامی مطرح نماید. یک قدرت بزرگ امپریالیستی که رقبای فرمانبردار و چاپلوس صفت خود را پشت سر گذاشته بود.



تا این اندازه امپریالیسم آمریکا قدرت گرفته بود و بدین شکل مبارزه ای رقابت جویانه با سوسیالیسم میان قدرتها و بلوکهای امپریالیستی که لنین در مورد آن صحبت کرده و آنرا به عنوان نشانی ویژه برای وجود امپریالیسم معرفی مینماید٬ تقریبا مانند نمایشی کهنه ظهور نمود.



استالین رهبر دنیای کمونیستی آنزمان بر علیه این جریان به اعتراض برخاست. در یاداشت کوچک خود “مسئله اقتصادی سوسیالیستی در اتحاد جماهیر شوروی” که در ضمن مقاله ای مباحٽاتی را تشکیل میدهد که در کتاب درسی اقتصاد سیاسی که در گذشته متذکر و از جانب حزب کمونیست سوئد (KPML) منتشر شده است مینویسد:

“در ظاهر همه چیز خوب به نظر میاید: آمریکا اروپای غربی٬ ژاپن و دیگر کشورهای سرمایه داری را سر جای خودشان نشانده است٬ آلمان (آلمان غربی)٬ انگلستان٬ فرانسه٬ ایتالیا و ژاپن را در چنگال خود گرفتار کرده و آنها از دستورات آمریکا اطاعت مینمایند. اما این غیر واقعیست که اگر این را باور کنیم٬ “وضعیت خوب” نمیتواند تا ابد پایدار بماند٬ که این کشورها تا ابد از اوامر آمریکا تبعیت نمایند و اینکه کوشش نکنند که خود را از بند بردگی رها ساخته و راه پیشرفت و استقلال را در پیش گیرند.”



گذشت زمان نشان داد که استالین حق داشت٬ اما با اینحال طی دوره ای طولانی نشاندهنده برتری سلطه امپریالیسم آمریکا بر دیگر قدرتهای امپریالیستی بود٬ و همانطور که همه میدانند دوران جنگ سرد را توصیف مینماید٬ و حتی از جهاتی بسیار مهم از مختصات زمان پس از جنگ سرد بشمار میایند.

همانطور که گفته شد جنگ سرد در بر گیرنده مراحل مهمی بود٬ مراحلی که تضادهای میان آمریکا و اتحاد جماهیر شوروی بیش از هر چیز نمایانتر بود. با اینحال روسیه تنها و حتی بزرگترین دشمن امپریالیسم نبود. برای مٽال آن “تهدیدات در حال گسترش” که ادعا میشد از جانب روسیه نشئت میگرفت از بنیان بی اساس بود و امپریالیستها از آنها فقط برای مخفی نمودن کوششهای خودشان جهت نجات آنچیزی که میشد در زمان آغاز توفانهای انقلابی نجات داد استفاده مینمودند.



مشکل این بود. امپریالیسم تحت فشار بود. این فشار بخشا از جانب طبقه کارگر خودی و بخشا از جانب مبارزات آزادیبخش در کشورهای جهان سوم بر او وارد میشد. و این در شرایطی بود که یک سوم از جمعیت جهان تحت کنترل آنها نبود. وضعیتی یقینا ناپایدار و مطمئنا دفاعی در جهانی که انقلاب و جنبشهای آزادیبخش ملی تمایلات اصلی را تشکیل میدادند.

امپریالیسم در کنار مبارزه بر علیه اتحاد جماهیر شوروی٬ که با آن به اصطلاح توازن ترور٬ از یک افزایش و “توازن” در مسابقات تسحیلات نظامی مشخص میشود٬ اجرای چهار تاکتیک دیگر را در دستور کار خود قرار داد:



١- ادامه سیاست باج دهی در کشورهای اصلی امپریالیستی و قبل از هر چیز در اروپا به هر آنچیزی که به حقوق طبقه کارگر مربوط میشود٬ به دلیل اینکه در آنجا یک تغییر اجتماعی سوسیالیستی بعنوان یک تهدید پدیدار شد. و این عاملی شد که پس از جنگ جهانی دوم سازماندهی آن به اصطلاح دولت رفاه اجتماعی با جدیت هر چه بیشتر سرعت گیرد. حتی در انگلستان محافظه کار٬ گهواره امپریالیسم٬ سیاستهای رفرمیستی به اجرا گذاشته شد. این سیاست باج دهی چیزی را٬ زمانی که به روابط بنیانی طبقاتی مربوط میشود تغییر نداد٬ اما وضعیت اقتصادی و اجتماعی طبقه کارگر را بهبود بخشید٬ کارگران توان خریدشان افزایش یافت٬ امری که به صورتی یقینا تمسخر آمیز عامل طولانی شدن دوران گرمی بازار سرمایه داری که در تمام تاریخش بی نظیر بود شد٬ و این امر تا سال ١٩٧٣ ادامه یافت.



٢- تشکیل اتحادیه ها. سالهای پس ازجنگ در چهار چوب طرح مارشال Marshal plan میلیونها میلیون دلار به اروپای ویران شده فرستاده شد. در ظاهر سخن از کمک به بازسازی٬ و یک کمک بزرگ٬ بود و بخش بزرگی از این پولها نیز هدیه بود٬ اما بیش از هر چیز مقصود سیاسی بود. از طریق این طرح تا آنجا که امکان داشت بسیاری از کشورهای اروپایی باید سیاستهای خود را با امپریالیسم آمریکا همسو مینمودند و اردوگاه تازه تشکیل شده سوسیالیستی باید منزوی شده و از نظر اقتصادی مجازات میشدند.



١٩۴٩ یک اقدام رسمی دیگر در این جهت گرفته شد و سازمان نظامی Nato با شرکت آمریکا٬ کانادا و بخش بزرگی از کشورهای واقع در اروپای غربی به عنوان عضو تشکیل شد.

به صورت رسمی ایجاد این سازمان پاسخی بود به یک تهدید ادعایی از جانب اتحاد جماهیر شوروی٬ اما چنین تهدیدی وجود نداشت. بخصوص که اتحاد جماهیر شوروی نه فقط از لحاظ انسانی بلکه از لحاظ مالی و اقتصادی بیش از همه فداکاری کرده بود. بخش اعظم روسیه نابود شده بود. البته منطقی به نظر نمیاید که اینچنین کشوری قصد آغاز جنگ جدیدی را داشته باشد. و گذشت زمان قلابی بودن این ادعای امپریالیستها را نشان داد. پس از فرو پاشی روسیه در سال ١٩٩١ وقتی که بایگانی کشور را باز کردند٬ هیچکس هیچ نوشته ای مبنی بر اینکه در پایان دهه های ١٩۴۰ روسیه طرحهایی تهدیدی بر علیه غرب داشته باشد پیدا نکرد.



Nato به عنوان وسیله ای برای امپریالیسم آمریکا جهت نفوذ در اروپای غربی بوجود آمد. البته ناتو به معنای یک تهدید نظامی بر علیه کشورهای سوسیالیستی اروپایی بشمار میرفت. به همین دلیل چند سال بعد٬ ١٩۵۵این کشورها به خاطر دفاع از خود٬ اتحادیه ای به نام پیمان ورشو را بنیان نهادند.

طی سالهای بعد آمریکا تشکیلاتی مشابه را در قسمتهای دیگر جهان٬ از جمله (SEATO) را در جنوب آسیا٬ بوجود آورد. البته دلائلی که جهت سازماندهی این تشکیلات ارائه شد٬ مشابه همان دلایلی بود که در زمان تشکیل ناتو ارائه شد.



در این رابطه باید اشارشود که سلف اتحادیه اروپا٬ اتحادیه ذغال و فلزات در چهارچوب همین سیاست ساخته شد. سخنان امروزی ما در مورد اتحادیه اروپا به عنوان یک طرح صلح سخنیست پوچ. این اتحادیه به عنوان بخشی از جنگ سرد با سرپرستی آمریکا و با این منظور که موضع امپریالیسم را در اروپا تحکیم بخشد سازماندهی شد. اتحادیه ذغال و فلزات بخشی از “خط جبهه بر علیه کمونیسم” بود که نخست وزیر سابق سوئد Tage Erlander نیزدر خاطرات خودش راجع به آن صحبت میکند.

تمامی این بازیها در جدالی روشن با قرارداد صلحی که پس از جنگ جهانی دوم منعقد شد قرار داشت٬ قراردادی که بر اساس آن اتحاد یک آلمان غیر نظامی و متحد ضمانت میشد. بر علیه مفاد این قرارداد آمریکا٬ انگلستان و فرانسه در سال ١٩۴٩ مناطق اداری خود را به جمهوری فدرال آلمان گسترش دادند. این دولت سازی غیر قانونی به سرعت به اتحادیه ذغال و فلزات ارتباط داده شد و چند سال بعد (١٩۵۵) به ناتو متصل شد. یک سیاست کاملا تحریک آمیز.



٣- تحریکات ضد کمونیستی. جنگ سرد به معنای تبلیغات شدید ایدئولوژیکی بر علیه سوسیالیسم بود. آمریکا منطقه خود را منطقه “آزاد” اعلام نمود٬ دقیقا بر عکس سوسیالیسم که “غیر آزاد” بود. و تصور کنید که در این “جهان آزاد” که شامل قدرتهای مستعمراتی مانند انگلستان٬ فرانسه و بلژیک میشد که در آنزمان جنگهای خونین مستعمراتی را در سراسر جهان رهبری مینمودند٬ که در جهان سوم فاشیستهای دیکتاتور فرمانروایی میکردند و اینکه تمامی منابع آنها حق مسلم دلارهای سرمایه داران بود٬ فضایی برای آزادی باقی نمیماند.



تحریکات ضد کمونیستی٬ تعقیب کمونیستها و هواداران جریانات کمونیستی در کشورهای سرمایه داری را شامل میشد. این سرکوبها با تبلیغات کٽیفی همراه بود که توسط سناتور Joe MacCarthy در آمریکا میان سالهای ١٩۵۰ – ۵۴ تحت عنوان مک کارتیسم رهبری میشد. مک کارتی تنها نبود. در سوئد نیز Tage Erlander جنگ بر علیه کمونیستها را در اتحادیه های کارگری اعلام نمود٬ جنگی که ٽبت نظرات کمونیستها و وارد نمودن نام آنها را در لیستی موسوم به لیست سیاه شامل میشد. در بسیاری از کشورها مانند آلمان غربی احزاب کمونیستی ممنوع اعلام شدند.



۴- مداخلات نظامی. در آخر و بخصوص امپریالیسم از”سهم خود” در جهان با استفاده از نیروهای نظامی دفاع مینمود. هر کوششی برای قطع رابطه با امپریالیسم و مونوپولهای آنها با استفاده با دخالتهای نظامی روبرو میشد.

در کتاب “سیا و سیاستهای واقعی آمریکا”٬ William Blum نام کشورهایی را که آمریکا از سال ١٩۵۴ در آنها دخالت کرده به صورت لیستی منتشر مینماید. این لیست نام پنجاه کشور را در بر میگیرد. برای مٽال کره٬ گواتمالا٬ ویتنام٬ کامبوج٬ لائوس٬ هائیتی٬ کوبا٬ جمهوری دومینیکن٬ اندونزی٬ شیلی٬ آرژانتین٬ نیکاراگوئه٬ الساوادور٬ گرانادا٬ لیبی٬ پاناما٬ عراق٬ سومالی و سودان.



و فکر کنید که این لیست فقط شامل دخالتهای نظامی آمریکاست. پس از زمان جنگ قدرتهای اروپایی نیز جنگهای خونینی را در جهان سوم٬ و قبل از هر چیز برای اینکه از منافع خود در مستعمراتشان دفاع کنند براه انداختند. برای مٽال٬ فرانسه در هند و چین و الجزایر٬ پرتقال در آنگولا٬ موزامبیک و نامیبیا٬ بلژیک در کنگو و انگلستان در مصر و ایرلند.



سازمان ملل دخالتهای نظامی آمریکا را طی سالهای ١٩۴۵ ١٩٧۶ مورد تحقیق قرار داده است. نتیجه تکان دهنده است. این تحقیقات در کتاب سالیانه اتحادیه سوئدی سازمان ملل متحد ١٩٨۰-٨١ مورد تجزیه و تحلیل قرار گرفته است. طی این ٣١ سال ٧۶ % از دخالتهای نظامی توسط قدرتهای نظامی غربی٬ ١١% بر عهده آن به اصطلاح کشورهای بیطرف (در این گروه پاکستان و هندوستان به حساب آمده اند) و ۶% توسط کشورهای سوسیالیستی صورت گرفته بودند. ما میتوانیم بر علیه این تحقیقات اعتراض کنیم. اما با اینحال این میتواند تصویری روشن از کسانی را که مسئول این تهدیدات نظامی طی جنگ سرد بودند را نشان دهد.



از کره تا ویتنام

طی جنگ جهانی دوم امپریالستهای آمریکا و ژاپن با یکدیگر بر سر تسلط بر آسیای جنوب شرقی جنگیدند. امپریالیسم آمریکا برنده این جنگ بود. اما نتیجه آن آنچیزی نشد که شرکتهای مونوپولی آمریکایی بر روی آن حساب کرده و امیدوار بودند. ژاپن مطمئنا در هم شکسته شده بود و برای مدتی دراز دیگر رقیبی جدی به حساب نمیامد٬ اما دشمنان جدیدی به شکل جنبشهای آزادیبخش دمکراتیک ملی٬ که قاعدتا توسط احزاب کمونیست رهبری میشدند و دارای جاه طلبیهای سوسیالیستی بودند پدیدار شدند.



وضعیت با وقوع انقلاب چین در سال ١٩۴٩ بحرانیتر شد. وقتی که رهبر حزب کمونیست چین٬ مائوتسه دونگ٬ ایجاد جمهوری خلق چین را در برابر هلهله های بی پایان مردم پیروز در میدان Tinanmen Square در پکن اعلام نمود٬ مواضع و موقعیت امپریالیسم در پر جمعیت ترین کشور جهان طی دوره ای طولانی به عقب رانده شد.



در قسمتهای دیگر شرق آسیا نیز موقعیت امپریالیسم متزلزل شد. در کره٬ در سال ١٩۴۵ نفوذ استعماری ژاپن از هم گسیخت و پارتیزانها کیم سونگ دوم به پیونگ یانگ وارد شدند. کمیته های انقلابی در سراسر کشور٬ حتی در قسمتهای جنوبی٬ به عنوان ارگانهای دمکراتیک برای تقویت قدرت تودها بر پا شد. اما قدرت گرفتن تودها برای امریکا قابل قبول نبود. آمریکا یک ماه بعد به بهانه خلع سلاح کردن ارتش شکست خورده ژاپن٬ جنوب کشور را به اشغال خود در آورد. آمریکا قدرت را بدست گرفت و دستگاه استکبار خود را دوباره سازماندهی کرده و به سرعت عروسکی فرمانبردار را در سئول بر اریکه قدرت نشاند. به عنوان “رئیس جمهور” برای این رژیم٬ که سریعا به یک دیکتاتور فاشیست تبدیل شد٬ یک کره ای به Syngman Ri که ۴۰ سال در آمریکا زندگی کرده بود انتخاب شد. اتحاد جماهیر شوروی درخواست کرد که یک رژیم دمکراتیک موقت به سرعت در یک کره متحد تشکیل شود٬ امری که آمریکا با آن مخالفت کرد. به جای آن آمریکا بر خلاف خواست اکٽریت مردم سیاست تقسیم کشور را که همچنان باقییست اتخاذ نمود.



این تقسیم اجباری منجر به جنگ کره میان سالهای ١٩۵۰ – ١٩۵٣ شد. یک جنگ خونین استعماری از جانب امپریالیسم آمریکا با این هدف که تمام کشور کره را در تحت کنترل خود درآورد. جنگ در ژوئن ١٩۵۰ آغاز شد ولی همچنان در این مورد بحٽ میشود که چه کسی ابتدا از نیروی نظامی استفاده کرد. در حقیقت این امریست بی اهمیت٬ اگر چه برای اٽبات اینکه نیروهای کره جنوبی جنگ را آغاز کردند مدارک لازم وجود دارد. جنگ را آمریکا٬ که با اجبار و زور و بر علیه خواست اکٽریت مردم کره که مخالف تقسیم کشور بودند و به خاطر اینکه جای پای خود را در قاره آسیا مستحکمتر نماید٬ آغاز نمود. نه کمتر و نه بیشتر.



در شروع جنگ بخش شمالی به موفقیتهای بسیاری دست یافت و موفق شد که قسمت بزرگی از کشور را با کمک شورشهای توده ای بر علیه دولت فاشیستی Syngman Ri آزاد نماید. آنزمان بود که آمریکا با ارتش نیرومند خود دخالت کرد. از طریق بمبارانهای بیرحمانه٬ که حتی سنگی را در Pyongyang و دیگر شهرهای شمالی باقی نگذاشت٬ و از طریق به پیش بردن جنگی که بر طبق موازین بین المللی کشتار دسته جمعی غیر نظامیان تعریف میشود٬ ارتش آمریکا موفق شد که تا Pyongyang پیشروی کند.



آنزمان بود که چین که از قبل اعلام نموده بود که اشغال یک کشور همسایه را توسط امپریالیستها تحمل نخواهد کرد در جنگ مداخله کرد. نیروهای داوطلب چینی در اختیار جمهوری دمکراتیک کره قرار گرفتند و سپس با کمک سربازان بخش شمالی کره موفق شد که به سرعت نیروهای اشغالگر را به عقب براند. امپریالیسم آمریکا جنگ خود را تحت حمایت سازمان ملل آغاز کرد. و این بهانه ای به دست داد که جمهوری خلق چین از عضویت دائمی در شورای امنیت سر باز زند و اینکه اتحاد جماهیر شوروی طی آنزمان در اعتراض به تحریفات آمریکا٬ شورای امنیت را بایکوت نماید. آمریکا موفق شد که رای بقیه اعضاء را از طریق اجبار و پرداخت رشوه بخرد. در این شکی نبود که جنگ٬ جنگی امپریالیستی بود.



در تابستان سال ١٩۵١ گفتگوهای صلح آغاز شد٬ و آنزمانی بود که طرفین جنگ در مقابل هم در عرض جغرافیایی ٣٨ درجه که قبلا کره را تقسیم کرده بود ایستاده بودند. مذاکرات به کندی پیش میرفت. برای اولین بار دو سال بعد در پایان جولای ١٩۵٣ قرارداد آتش بس در روستای کوچک مرزی پان مون جون بسته شد. جنگ پایان یافته بود٬ اما بدون صلح. هنوز در سال ٢۰۰١ قرارداد صلحی نوشته نشده و هنوز تعداد بیشماری از نیروهای آمریکایی مجهز به اسلحه های اتمی در کره جنوبی بسر میبرند.



آمریکا موفق نشد که تمام کشور کره را به اشغال خود درآورد ولی توانست مواضع خود را در قاره آسیا تقویت نماید.



همچنین در جنوب٬ در هند و چین فرانسوی٬ موضع امپریالیسم تضیعف شد. در ویتنام هوشی مین کمونیست در دهه های ١٩٢۰ مبارزه آزادیبخش ملی را بر علیه قدرت استعماگر فرانسه و آن طبقه فاسد که از جانب فرانسه حمایت میشد سازمان دهی نمود. طی جنگ جهانی دوم رژیم فرانسوی Vichy نه تنها با هیتلر٬ بلکه با ژاپن که حق داشت ویتنام را از لحاظ نظامی مورد بهره برداری قرار دهد همکاری میکرد. این دولت مورد حمایت فرانسه و بقیه بهره کشان محلی٬ زیر نظر رژیم فاشیست ژاپن زندگی میکرد. با اینحال ژاپنیها به فرانسویها اعتماد نداشتند. در لحظات پایانی جنگ٬ آنها زمان را برای نیروهای نظامی استعمارگر فرانسوی کوتاه کردند و در ویتنام دیکتاتوری خونینی را با پشتیبانی طبقه فاسد ٽروتمند که به دنبال تغییر جهت باد٬ به سرعت کت خود را پشت و رو کرده بودند٬ براه انداختند.



بدین ترتیب هوشی مین و کمونیستهای ویتنام٬ که در گذشته با برنامه آزاد سازی ویتنام (Minh-Viet) درراس مبارزه بر علیه استعمارگران فرانسوی قرار گرفته بودند٬ اینبار نیز در راس مبارزه با فاشیسم ژاپن قرار گرفتند. وقتی ژاپن در هم شکسته شد٬ تنها یک قدرت مردمی وجود داشت که میتوانست رهبری را در کشور بدست گیرد. در سپتامبر١٩۴۵ جمهوری دمکراتیک ویتنام با هوشی مین به عنوان رئیس جمهور آن اعلام موجودیت نمود.

با اینحال امپریالیسم از قبول غیر وابسته بودن ویتنام امتناع کرد. نیروهای فرانسوی و انگلیسی ویتنام را اشغال کرده و هشت سال جنگ را به ویتنامیها تحمیل نمودند. در قسمت جنوبی کشور ارگانهای مستعمراتی فرانسوی سازماندهی شد و در شمال پرزیدنت هوشی مین ناگزیر شد که برای مدتی رهبری چریکها را به عهده بگیرد. با اینحال قدرت مستعمراتی و در حال زوال فرانسه آن توان لازم را نداشت که در مقابل مبارزات آزادیخواهانه مردم ویتنام مقاومت کند. در ماه مه ١٩۵۴ نیروهای استعمارگر فرانسه در محلی به نام Dien Bien Phu شکست سختی را متحمل شدند. این شکست به معنای پایان استعمار خونین فرانسه در ویتنام بود.



در یک کنفرانس صلح در ژنو قرارداد صلحی به امضاء رسید٬ قراردادی که بر اساس آن برای اینکه به نیروهای باقیمانده فرانسوی این امکان داده شود که به صورتی منظم عقب نشینی کنند٬ کشور به صورتی موقت در عرض جغرافیایی ١٧ درجه به دو قسمت تقسیم شده و پس از آن در سراسر کشور انتخابات عمومی برگذار شود. کسی به نتیجه این انتخابات شک نداشت. بر اساس محاسبات اداره کنندگان وزارت امور خارجه آمریکا هوشی مین ٨۰ % از رای مردم را بدست خواهد آورد و اینکه امپریالیسم ویتنام را از دست خواهد داد. بنابراین در جنوب کشور انتخابات را متوقف نمودند و رژیم دست نشانده ای را که مورد پشتیبانی نیروهایی بود که در گذشته از فرامین نیروهای اشغالگران فرانسوی و ژاپنی اطاعت میکردند را در آنجا بر سر کار آوردند.



به این ترتیب امپریالیسم ویتنام را به دو قسمت تقسیم کرد٬ همانطور که کره را با خشونت و روشهای تروریستی و در تضاد با معاهده ژنو به دو قسمت تقسیم کرده بود. با اینحال مردم ویتنام تسلیم نشدند. جنگی پارتیزانی بر علیه رژیم دست نشانده امپریالیسم در سایگون آغاز شد و همزمان در ٢۰ دسامبر ١٩۶۰ جبهه آزادیبخش ملی (FNL) در محلی مخفی در جنوب ویتنام تشکیل شد. FNL بسرعت قدرت را در روستاهای ویتنام جنوبی در دست گرفت. رژیم دست نشانده و مورد تنفر در جنوب٬ حرفی برای گفتن نداشت.



امپریالیسم آمریکا به هیچ عنوان قصد نداشت که ویتنام را از دست بدهد. مشاوران نظامی جهت سازمان دادن جنگ رژیم دست نشانده خود بر علیه مردم خودش به جنوب ویتنام فرستاده شدند و زمانیکه این هم کمکی نکرد آمریکا با تمام نیرو حمله کرد. ١٩۶۴ بمباران تروریستی در هر دو قسمت شمال و جنوب ویتنام آغاز شد و یک سال بعد نیروهای نظامی منظم به کار گرفته شدند.



بمبارانهای تروریستی در ویتنام یکی از وحشتناکترین بمبارنهای ٽبت شده در تاریخ به شمار میرود. طی ١١ سال مقدار بمبی که آمریکا بر سر مردم ویتنام ریخت بیش از بمبهایی بود که تمامی شرکت کنندگان در جنگ جهانی دوم در تمامی جبهه ها استفاده نموده بودند. مجموع قدرت انفجاری آنها چندین برابر از بمب اتمی که در ناکازاکی و هیروشیما بکار گرفته شد بیشتر بود. شمال ویتنام بشدت صدمه دید اما در روستاهای واقع در جنوب اوضاع وخیمتر شد. آمریکا به آنجا وارد شد فقط به این خاطر که بوسیله بمبهای خود تمام موجوات زنده ای را که توسط جبهه آزادیبخش ملی (FNL) کنترل میشد نابود سازد. آنها از استفاده از هیچ وسیله ای که در تاریخ از جمله بزرگترین جنایات انسانی به شمار میرود فروگذاری نکردند.



این بمبارانها با ترور مردم غیر نظامی در جنوب ویتنام همراه شد. طی بمبارانها٬ پناهندگان در روستاهای به اصطلاح سوق الجیشی – بازداشتگاههای زندانیان سیاسی - زندانی و تمام مخالفان سیاسی به بند کشیده شدند. ٢۰۰۰۰۰ نفر زندانی سیاسی که بسیاری از آنها خوراک ببرها شدند٬ در سوراخهایی که در زمین حفر شده بودند کشته شدند. کشتار های دسته جمعی توسط سربازان آمریکایی انجام شد. در روستای Song My یک واحد آمریکایی به صورتی بیرحمانه ۴۰۰ انسان را٬ که بیشتر از زنان٬ کودکان و سالخوردگان تشکیل میشدند اعدام کردند.



تمامی سربازانی که در این کشتار شرکت کردند به جز فرمانده مسئول سروان Willam Calley آزاد شدند. جهت جلوگیری از اعتراض افکار صلح طلبانه٬ Calley در سال١٩٧١ به زندان ابد محکوم شد. اما با دخالت پرزیدنت نیکسون مجازت او تقلیل یافته و در خانه خودش زندانی شد! در سال ١٩٧۴ او را آزاد کردند. امپریالیسم جلادان خود را تنبیه نمیکند.



جنگ ویتنام اولین جنگ تلویزیونی بود. تصاویر واقعی از کٽیفترین صحنه های جنگ از طریق کابلها به اطاقهای پذیرایی مردم به سرتاسر جهان فرستاده شد. این امر باعٽ تحریک هر چه بیشتر افکار عمومی در جهان و آمریکا بر علیه جنگ شد. آمریکایی که مردان جوان را جهت اعزام به جبهه وادار به نام نویسی مینمودند٬ و روزانه تعداد هر چه بیشتری از کیسه اجساد و یا سربازان معلول و روانی به آنجا فرستاده میشد. در آمریکا تقاضای محول نمودن مسئولیت جنگ به رژیم سایگون هر چه بیشتر قوت میگرفت. این امر پرزیدنت را وادار ساخت که دستور عقب نشینی نیروهای آمریکایی را صادر نماید. این آغاز پایان جنگ بود. دولت فاسد و مورد تنفر سایگون در مقابل نیروهای آزادیبخش هیچ امکانی برای دفاع از خود نداشت. این دولت در بهار سال ١٩٧۵ سرنگون شد و در ٣۰ آوریل ١٩٧۵ نیروهای جبهه آزادیبخش ملی (FNL) سایگون را به تصرف خود درآوردند. ملتی کوچک از طریق اتحاد و تحمل قدرتمندترین ارتش جهان را شکست دادند.



این یک پیروزی بی نظیر بود٬ اگر چه بشدت گران تمام شد. طبق محاسبات ٢۰۰۰۰۰۰ انسان قربانی این جنگ امپریالیستی شدند. اما این تمام واقعیت نیست. حتی امروز هم انسانها به دلیل ضرباتی که حاصل جنگ آنزمان است میمیرند٬ کودکان بصورت ناقص و با مشکلات مغزی متولد میشوند٬ زمینهای کشاورزی به دلیل بمبارانهای شیمیایی آمریکا مسموم هستند و مشکلات اجتماعی بی اندازه است. آمریکا تا به حال برای تمام این جنایات خود یک دلار غرامت جنگی به کشاورزان فقیر ویتنام پرداخت ننموده است.



جنگ بر علیه کره و ویتنام یاد آور خاطرات وحشتناک جنایات امپریالیستی و دشمنی بر علیه خلقهاست. اما نشاندهنده این امر نیز هست که میتوان امپریالیسم را شکست داد – که جمعیتی کوچک میتواند دشمنی پر قدرت را شکست بدهد. این امر اتحاد٬ تحمل٬ رهبری کمونیستی و اشتراک و همکاری میان ملتها را طلب میکند.



موج انقلاب فروکش میکند

پیروزی در ویتنام نقطه عطفی شد بر آغاز موجی از انقلابات که طی آن٬ صد سال کوتاه٬ در سراسر جهان آغاز شد٬ اما پایان آن نبود.

در سال ١٩٧۴ دیکتاتور فاشیستی پرتقال سرنگون شد. یک نکته مهم مبارزه ای بود که برای آزادی ملی در مستعمرات پرتقالی در آفریقا و سقوط فاشیشم سازماندهی شد که به از هم پاشیدگی سیستم مستعمراتی پرتقال و استقلال در آنگولا٬ موزامبیک٬ گینه بیسائو منتهی شد.



حکومت راسیستی حاکم بر زیمبابوه مجبور به تسلیم شد و آفریقای جنوبی راسیست مجبور شد که از الحاق نامیبیا دست بردارد. در آخر حتی خود رژیم راسیستی نیز سقوط کرد. در آفریقای جنوبی دولت ANC٬ قدرت را به رهبری یک زندانی محکوم به حبس ابد به عنوان رئیس جمهور٬ قهرمان و آزادیخواه مشهور Nelson Mandela واگذار نمود.



در نیکاراگوئه دولت دیکتاتور Somasa توسط ساندنیستها سرنگون شد. یک دولت دست چپی در ماناگوا قدرت را بدست گرفت و بلافاصله اصلاحات گسترده ای را آغاز نمود. یک سیاست مدبرانه بر علیه شرکتهای بزرگ آمریکایی که تا آنزمان کشور را از پشت صحنه اداره میکردند.



در ایران رژیم شاه و دست نشانده امپریالیسم توسط تظاهرات مردمی سرنگون شد. اما اکنون از موزیک انقلاب نغمه های دیگری شنیده میشود. در ایران یک دولت پیشرو با نقطه نظرات سوسیالیستی قدرت را بدست نگرفت٬ بلکه یک دولت مذهبی مسلمان عقبگرا که به سرعت به یک دیکتاتوری مذهبی تبدیل شد بر سر کار آمد. آمریکا یقینا کنترل بر ایران را از دست داده است٬ حداقل برای مدتی٬ اما رهایی از امپریالیسم به معنای افزایش آزادی برای توده ها نیست. این نیروهای سوسیالیستی بودند که ضعیف بودند.



در دهه های١٩٧۰ وضعیت جهان تغییر کرد. تمایلات انقلابی کاهش یافت. امپریالیسم نیروهای خود را متمرکز کرده - نه تنها مانند گذشته برای دفاع از “سهم خودش” در جهان٬ بلکه برای گسترش آن – و دست به حمله زد. در این میان یکی از فاکتورهای مهم٬ دولتهای سوسیالیستی٬ تضعیف شده و از هم فرو پاشیدند – نه تنها به دلیل کسادی اقتصاد در مسکو٬ بلکه دولت چین تحت رهبری Deng Xiaoping در دروازه های کشور را برای استٽمار سرمایه داری باز کرد.



در سال ١٩٨٩زمانیکه دیوار برلین فرو میپاشد٬ بهمراه آن و با شتابی بی نهایت تغییر سیاست در کشورهای به اصطلاح سوسیالیستی قطعی میشود. انقلاب و جنبشهای آزادیبخش دیگر تمایل اصلی در جهان نیست٬ بلکه ارتجاع و بردگی امپریالیستی جایگزین آن شده. جهان به سمت نظم جدیدی حرکت مینماید.



آیا سوسیالیسم ناموفق بوده است

آن صد سال کوتاه مصادف شد با فروپاشی آن به اصطلاح سوسیالیسم واقعی (سوسیالیسم با تمایلات سرمایه داری) و سوسیالیسم در اتحاد جماهیر شوروی. در نظم جدید جهانی نه سوسیالیسم به عنوان سیستمی اجتماعی رقابت کننده و نه آن به اصطلاح سوسیالیسم واقعی زیست نمیکنند.

سرمایه داران از این جریان استفاده میکنند برای اینکه ادعا کنند که سوسیالیسم شکست خورده و معرف یک ناموفقیت تاریخست. این ادعا نه در اصل و نه از نظر شیوه تحلیل تاریخ درست است.

چگونگی برداشت از اینکه انقلابات تاریخی موفق میشوند و یا شکست میخورند سطحی و ایجاد سوء تفاهم مینماید. انقلابات جریاناتی بسیار مهم تاریخی هستند که با سرعتهای مختلف٬ وابسته به توازن قدرت میان طبقات و فاکتورهای اساسی که درآن اٽر میگذارند٬ تکامل و زوال ماهوی در آنها٬ اینکه میتوانند توسط ضد انقلابات نابود شوند و اینکه در میان طبقات٬ برنده و بازنده خود را دارند٬ به جهت های مختلف تکامل میابند.



اما آنها نه پیروز میشوند و نه شکست میخورند و در آن لحظه که قطع میشوند همیشه نتیجه ای از آن باقی میماند.

به زبانی ساده٬ جریانات انقلابی همیشه به جایی که جامعه و دانش اجتماعی به مرحله بالاتری رشد مینماید٬ اگر چه نه تا آن سطح حیرت آور که آغاز کنندگان آن راجع به آن فکر کرده بوده و به آن امیدوار بودند٬ ختم میشوند.

برای مٽال٬ انقلاب بزرگ فرانسه در سال ١٩٨٩ شکست خورد٬ نه به دلیل اینکه اولین جمهوری ظهور دوباره قیصر را طی حکومت ناپلئون بناپارت محکوم نکرد. زمانیکه این اتفاق افتاد٬ موج انقلاب در همانزمان لجوجانه آن دسته فئودالها و اشراف تفاله را نه تنها در فرانسه بلکه در قسمت بزرگی از اروپا به صورتی بیرحمانه نابود کرده بود. اگر چه اشراف توانستند طی یک حرکت ضد انقلابی بخشی از قدرت خود را باز پس گیرند٬ ولی تمامی قدرت به آنها بازنگشت. پادشاهی که بر تخت سلطنت نشست یک فئودال نبود بلکه یک سرمایه دار بود.



با اتخاذ اینچنین روشی برای مشاهده پدیده ها باید ما به این حقیقت نزدیک شویم که طبقه کارگر و به دنبال آن سوسیالیسم در کشورهای اروپای شرقی شکست خورد٬ و این شکست یک حقیقت است. طبقه کارگر و سوسیالیسم بخشا به دلیل فاکتورهایی که نیتی پلیدی را دنبال نمیکرد از جمله به دلایل عقب ماندگیهای اقتصادی و فرهنگی در کشورهایی که سوسیالیسم در آنها شکل گرفت و بخشا به دلایل ذهنی و عقلی از جمله ناتوانی در اداره مسائل اداری شکست خورد و موفق نشد که در مقابل فشار امپریالیسم و طبقه سرمایه دار که خود سیستم سوسیالیستی به آن فرصت خودنمایی داده بود مقاومت نماید. طبقه کارگر موفق نشد که سلطه را در جامعه حفظ کند٬ اما این به معنای آن نیست که سوسیالیسم طی ٧۴ سال به عنوان سیستمی در مقابل کاپیتالیسم ناموفق بود.



اجازه دهید که سوال را به شکل دیگری مطرح کنیم؟ چند مسئله مهم.

سوسیالیسم موجب ترقی کشورهایی شد که از نظر اقتصادی و فرهنگی عقب مانده بودند. روسیه یک مٽال روشن در این مورد است. در گزارش سالیانه بانک جهانی در ١٩٩۶ آمده است که در سال ١٩١٣ BNP یک روسی ١۰ % از BNP یک آمریکایی بود٬ ولی در سال ١٩٨٩ تا ۴٩ % افزایش یافت. به عنوان یک مجموعه رشد همه جانبه اتحاد جماهیر شوروی طی دورانی که وجود داشت٬ علیرغم تمامی خرابیهایی که اتحاد جماهیر شوروی در جریان جنگ جهانی دوم متحمل شده بود٬ بیش از آمریکا بود.



در میان پرانتز میتوان به این اشاره نمود که بانک جهانی اعلام کرد که BNP یک روسی در سال ١٩٩۴ ٬ ١٩ % از BNP هر نفر در آمریکا بود. و این حکایت از آن در مجموع درجه پوسیدگی اقتصادی واجتماعی مینماید که بازگشت سرمایه داری در بر داشت.

اما بحٽ تنها بر سر اقتصاد نیست. در سال ١٩١٧ روسیه کشوری بود متشکل از افراد جاهل و بیسواد. تقریبا ٨۰ % درصد سواد خواندن و نوشتن نداشتند. ٢۰ سال بعد بیسوادی ریشه کن شده بود. مردم روسیه دارای تحصیلات بالا بوده و فرهنگ روسیه از جمله فرهنگهای به نظیر جهان به حساب میامد٬ بخصوص برای اینکه استفاده از این دانش برای همه آزاد بود. تعداد بسیاری رفرمهای اجتماعی از جمله٬ بازنشستگی٬ تعطیلات همگانی٬ خدمات درمانی مجانی٬ مهد کودک مجانی برای همه بچه ها٬ به اجرا گذاشته شد. اینها تنها چند مٽال است. نه فقط یک پیشرفت اقتصادی٬ بلکه فرهنگی و اجتماعی.



در گزارس بانک جهانی چنین آمده است:

“نتیجه اجرای برنامه اقتصاد کمونیستی ارزش مطالعه را دارد. این برنامه یک استاندارد بالای زندگی صنتعی٬ بکار بردن سیاستهای مدبرانه تحصیلاتی٬ خدمات اجتماعی٬ ساختمان سازی و کار برای تمام مردم را در بر میگیرد – تمامی این پیشرفتها بر خلاف رکود اقتصادی دهه های ١٩٣۰ در کشورهای صنعتی بود.



درآمدها تقریبا به صورت مساوی میان مردم تقسیم میشد واگر چه دولتی که شکل گرفت دولتی نبود که ملتش را از آسایش برخوردار کند اما دسترسی به یک زندگی استاندارد و با ٽبات را ضمانت نمود”.

این قابل ذکر است که این گزارش توسط بانک جهانی٬ توسط ارگانی که نمتیوان آنرا دوستدار سوسیالیسم نامید نوشته شده بود.

سوسیالیسم همچنین به معنای این بود که اختلاف میان ملتها و مردم کاسته شد. یک همشهری روسی در مسکو تقریبا دارای همان شرایط زندگی بود که یک همشهری روسی در آسیای مرکزی٬ و شرایط زندگی یک همشهری در آلمان شرقی مانند یک همشهری اهل بلغارستان بود. نوعی از تساوی که باید با تفاوتهای مردم در میان کشورهای امپریالیستی و و دیگر قسمتهای جهان مقایسه میشد.



سوسیالیسم باعٽ شد که جنگ جهانی اول تمام شود. اگر به خاطر انقلاب روسیه و آن توفانهای انقلابی در آلمان و دیگر کشورها٬ که سرمایه داری را حتی در آنجا به مصاف خود میطلبید نبود٬ کشتار دسته جمعی توده ها در جنگ سرمایه همچنان ادامه پیدا میکرد.



سوسیالیسم آلمان – هیتلر و نازیسم را شکست داد. اگر روسیه سوسیالسیتی نبود جنگ جهانی دوم بدون شک نتیجه دیگری داشت. کشورهای سرمایه داری در اروپای غربی مانند فرانسه٬ بلژیک٬ هلند و دانمارک٬ زمانیکه ارتش هیتلر وارد آنها شد٬ بدون هیچ مقاومتی تسلیم شدند. اتحاد جماهیر شوروی طی سه سال به تنهایی بر علیه قسمت اعظم ارتش آلمان مقاومت نمود. هیتلر وآلمان در جبهه شرقی شکست خوردند. ابتدا پس از پایان جنگ جبهه دیگری در غرب از طریق حمله به نورماندی باز شد.



سوسیالیسم وضعیت اجتماعی زنان را بخصوص از طریق دادن ضمانت حق کار و تامین امرار معاش خود گارانتی نمود. سوسیالیسم مساوات را به صورتی همه جانبه تضمین کرد و تاٽیر زیادی بر روی مبارزه زنان در سراسر جهان گذاشت.



وجود سوسیالیسم و اردوگاه سوسیالیستی به صورتی تعیین کننده مانع از پیشبرد سیاستهای استعماری شد.



سوسیالیسم رفرمهای سیاسی و شیوه دیگری از تفکر سوسیالیستی را در کشورهای سرمایه داری موجب گشت و به این وسیله خشونت طبقاتی را در بسیاری از موارد جایگزین اصلاحات نمود. آن به اصطلاح خدمات اجتماعی پاسخ مبارزه طلبیهای سوسیالیسم بود.



سوسیالیسم بصورتی بی نظیر در انجام این امر موفق شد. مسلما بدون این مبارزه طلبیهای سوسیالیستی جهان شکل دیگری داشت. بله حقیقت این است که امروز جهان به “سمتی غلط”٬ به سمت فاصله طبقاتی و فقر و تنگدستی برای میلیاردها انسان حرکت میکند چرا که در حال حاضر در جهان یک سوسیالیسم مبارزه طلب به شکل یک اردوگاه سوسیالیستی و به شکل یک طبقه کارگر مبارز آگاه که سرمایه داری را به مبارزه طلبی فراخواند وجود ندارد.

سوسیالیسم یک تجربه اجتماعی من در آوردی که مارکس و لنین آنرا اختراع نموده باشند نبود٬ امری که سرمایه داری میپندارد و قبل از هر چیز میخواهند به ما تلقین نماید٬. سوسیالیسم مبارزه طبقاتی بود٬ مبارزه ای بود جهت بوجود آوردن جامعه ای که قبل از ارضای مطالبات سرمایه در بدست آوردن حداکٽر سود٬ مطالبات انسانها را از همه جهات در الویت قرار میداد. به دلیل اینکه سوسیالیسم ابتدا در کشورهای عقب افتاده شکل گرفت مبارزه ای بود که در شرایطی بسیار دشوار به پیش برده شد و به صورتی پیوسته مورد حمله امپریالیستها قرار گرفت. پیروزیها و پیشرفتهای بسیاری بدست آمد اما در آخر طبقه کارگر موفق نشد که در مقابل دشمنان خارجی و داخلی خود مقاومت نماید. سوسیالیسم شکست خورد ولی ناموفق نبود.



بخش سوم

بسوی یک نظم جدید جهانی

ما به وقایع پاپانی صد سال کوتاه تا سال ١٩٩١ اشاره کردیم. اتحاد جماهیر شوروی متلاشی شد و همراه با آن روسیه و آن به اصطلاح سوسیالیسم واقعی. یقینا در جهان کشورهای سوسیالیستی وجود دارند٬ کشورهایی مانند کوبا٬ کره شمالی و کشورهایی مانند چین که توسط احزابی که خود را کمونیست مینامند رهبری میشوند٬ اما چنین به نظر میاید که کاپیتالیسم در مجموع بحران عمومی خود را حل کرده است٬ اگر چه به صورتی موقت.

در حال حاضر سوسیالیسم به عنوان یک سیستم اجتماعی٬ به استٽنای چند جزیره کوچک به عنوان جزایر سوسیالیستی٬ در جهان زیست نمینماید٬ و قبل از هر چیز امپریالیسم سوسیالیسم را به عنوان تهدیدی تلقی نمکیند٬ امری که در طی آن صد سال کوتاه مسئله آنها بود و آنها را وادار نمود که با احتیاط تر از آن چیزی که میخواستند اتخاذ تصمیم نمایند.



اکنون نباید به وقایع پایانی سال ١٩٩١ به عنوان آماری توجه شود. آن بحرانهای سیاسی و اقتصادی که منجر به فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی شد طی یک دوره طولانی تکامل یافت. این روند حتی تا اواسط دهه های ١٩۵۰ ٬ زمانیکه نیروهای متمایل به طبقه سرمایه دار قدرت را در دولت کارگری بدست گرفتند و بتدریج آنرا به دستگاهی بروکراتیک جهت حفظ منافع خود تبدیل نمودند ادامه یافت٬ سلطه ای که از آن در جهت به یغما بردن ارزش اضافی از طریق جایگاه خود در دستگاه بروکراسی استفاده شد و نه مالکیت که در کشورهای سرمایه داری مرسوم است.



اما جریاناتی که تمایلاتی به سوسیالیسم داشتند نیز تهدیدی بر علیه کاپیتالیسم به شمار میرفتند٬ چرا که آنها نیز به بلوک کمونیسم تعلق داشته و حامل پیغامهای سوسیالیستی بودند.

در عین حال در دهه های پایانی ١٩٧۰ با کاهش کم و بیش رشد اقتصادی٬ نشانه های رکود اقتصادی در روسیه هر چه آشکارتر شد. در این رابطه میتوان چندین دلیل بخصوص سیاسی٬ اقتصادی و طبقاتی را متذکر شد٬ اما بدون شک مهمترین مسئله در این رابطه مسابقه تسلیحاتی با آمریکا بود که دربرگیرنده نیمی از اقتصاد کشور میشد. این به نوبه خود به اتخاذ این سیاست منتهی شد که از بودجه غیر نظامی خود بکاهد. با اتخاذ این سیاست نارضایتی میان مردم رشد کرد. و شرایط بهتر نشد٬ زمانیکه رونالد ریگان در آغاز دهه های ١٩٨۰ طرح نظامی خود به نام جنگ ستارگان را ارائه داد٬ طرحی که در صورت دادن پاسخ به آن مخارج هنگفتی را برای روسیه در بر داشت.



گاهی چنین گفته میشود که آمریکا روسیه را تا سر حد مرگ خود مسلح کرد٬ امری که تمام حقیقت نیست. حقیقت این است که سوسیالیسم و اصول آن به تدریج توسط طبقات سرمایه دار٬ Revisionister (تجدید نظر طلبی) کم مایه شد. اما این هم بخشی از حقیقت است.

در آغاز دهه های ١٩٨۰ این برای امپریالیسم روشن شد که اقتصاد و سیاست اتحاد جماهیر شوروی در شرایط بسیار بدی بسر میبرد. در اصل تفاوتی نمیکند که چگونه آنها به این نتیجه رسیده بودند که اتحاد جماهیر شوروی در حال متلاشی شدن بود٬ یک فروپاشی که در سال ١٩٩١ به حقیقت پیوست٬ مسئله اصلی این است که آنها بحران را دیدند و از همان جنبه سیاسی که روسیه را به عنوان یک سیستم اجتماعی تهدید کننده و رقیب ارزیابی میکردند٬ از دادن باج سرباز زدند.



این استنباطی بود که در جریان پیشرفت سرمایه داری طی دهه های ١٩۵۰ و ۶۰ از آن حمایت شد و در رابطه با بحران نفتی ١٩٧۴ پایانی غیر منتظره بخود گرفت٬ بحرانی که پس از تلاشی سیاستهای بین المللی پولی آغاز شد٬ سیاستهایی که در دوران پس از جنگ جهانی دوم اعتبار داشت٬ آن به اصطلاح سیستم موسوم به systm- Bretton Woosa که چند سال قبل آن متلاشی شده بود. همچنین در آغاز ١٩٨۰ سرمایه داری جهانی در نوعی از دوران گذار بسر میبرد.



دو عامل باعٽ شد که امپریالیسم در سیاستهای خود تجدید نظر نماید:

١- بخشا به دلیل پیش بینی از هم فروپاشی قریب الوقوع اتحاد جماهیر شوروی٬ که امپریالیسم پس از آن طرح ریزی کرده و به پیش برد (برای مٽال همان طرح جنگ ستارگان).



٢- بخشا رکود اقتصادی امپریالیستها در سطح جهانی که تدابیر دیگری را جهت هر چه بالاتر بردن سود طلب مینمود.

به این عوامل باید عامل سوم و هر چه بیشتر تعیین کننده تری را نیز اضافه نمود. پیشرفت دراز مدت اقتصادی طی دهه های ١٩۵۰ و ۶۰ این امکان را در کشورهای امپریالیستی برای طبقه کارگر فراهم آورد که مواضع خود را که در حقیقت تا حدی به پیشرفت اقتصادی جهان سوم نیز یاری نمود مستحکمتر نمایند. البته با تحمیل سیاست احتیاط به عنوان موضعی مضاعف٬ سرمایه داری هر چه بیشتر بر گرده توده ها سوار شد. در سوئد حاکم بودن سوسیال دمکراتها به مدت پانزده سال نشانگر این قدرت نماییست.



طبقه کارگر قدرت خود را بوسیله گرفتن رفرمها از انواع مختلف٬ که تا حدی قابل مشاهده و بر بنیانی سست پایه گذاری شده بود نشان داد٬ امتیازاتی که بر اساس همکاری طبقاتی و نه بر اساس مبارزه طبقاتی بدست آمده بود. زمانیکه که سرمایه نیازی به دادن باج و سازش نداشت٬ به صورتی یکطرفه همکاری طبقاتی را فسخ کرد و طبقه کارگر بدون سازمان و بدون قدرتی برای مبارزه رها شد.

این است آن شرایط که تعویض قدرت به نفع سرمایه را در همه زمینه ها٬ بین المللی و ملی٬ در کشورهای امپریالیستی و جهان سوم٬ در زمینه اقتصادی وسیاسی – عامل گشت و جهانی را نشان میدهد که پس از آن “صد سال کوتاه” بنیان گذاشته شد.



انتقال قدرت به نئولیبرالها

در سال ١٩٧٩ مارگارت تاچر به عنوان نخست وزیر انگلستان انتخاب شد و بیش از یک سال بعد در ژانویه ١٩٨١ رونالد ریگان به عنوان ریاست جمهوری آمریکا سوگند یاد نمود. پس از آن حکومت آن به اصطلاح نئو لیبرالها آغاز شد که که جهان را در چنگال خود گرفته و هیچ سوراخی را بخاطر استٽمار سرمایه به حال خود رها نکرد.



این انتقال قدرت به عنوان یک رفرم٬ طی آن صد سال کوتاه رخ داد. این امر باعٽ باز شدن بازارهای جدیدی برای سرمایه در میان شاخه هایی از (بخشهای دولتی) شده است که در گذشته این چنین پیش بینی شده بود که باید آنها را در مقابل سودجویان حمایت نمود٬ و یا از چنان ارزشی برخوردار شدند (از جمله بخشی از تاسیسات وتجهیزات دولتی و برخی منابع طبیعی) که باید تحت نظارت مونوپول دولتی قرار میگرفتند.

نتایج حاصله از این جهت گیری جدید سیاسی در کشورهای مختلف متفاوت بود – نتیجه اش در کشوری مانند سوئد٬ با تاسیسات دولتی وسیعتر٬ گسترده تر از برای مٽال آمریکاست – اما در همه جا و با یک سیاست تحت نظارت سرمایه های مونوپولی بعنوان نیروهای برنده و به پیش برنده. در اینجا بر پنج اصل اساسی میتوان تاکید نمود:



١- حذف هر یک از مقررات در بازار٬ زمانیکه این مقرارت به کالا و بخصوص به سرمایه مربوط میشود٬ به عبارت دیگر هر مانعی که بر سر راه معاملات جهانی و رد و بدل کردن سرمایه قرار دارد باید بدون در نظر گرفتن نتایج انسانی و اجتماعی آن از میان برداشته شوند.



٢- کاهش هر چه بیشتر هزینه ها در خدمات درمانی٬ آموزش و پرورش٬ بیمه های اجتماعی٬ سیاستهای اجتماعی مسکن غیرو و غیرو٬ و به دنبال آن کاهش قابل توجه مالیاتها و همانطور که همه میدانیم کاهش آن برای آنان که میتوانند بیشتر بپردازند.



٣- در سطح ملی٬ آن مقررات مالی که امکان کسب سود را برای کمپانیهای مونوپولی محدود مینمایند باید از میان برداشته شوند. دولتها باید به نفع توافقنامه ها میان سرمایه داران تضعیف شوند٬ البته تحت نظارت قدرتهای رهبری کننده امپریالیستی. اتحادیه اروپا و سازمان تجارت جهانی World Trade Organization دو نمونه بارز در این زمینه اند.



۴- با اقدامات جمعی و طرحهای جامعه٬ چه در محیطهای کار و چه در زمینه های بیمه های اجتماعی و دیگر حقوق اجتماعی باید مبارزه شده و به حرکتهایی انفرادی تبدیل شوند.



۵- تا آنجا که امکان دارد تاسیسات و شرکتهای دولتی باید خصوصی بشوند. این البته در مورد صنایع “سنگین” مانند راه آهن٬ برق و ارتباطات تلفنی و حتی وزارت آب ٬ خدمات درمانی٬ مدارس غیرو غیرو اعتبار دارد. سازمانهای سرکوبگر مرز این خصوصی سازیها را تشکیل میدهند٬ اما حتی آنها نیز به حال خود رها نمیشوند. تمایل به خصوصی سازی زندانها در آمریکا و انگلستان دو نمونه بارز از این نوع سیاست هستند.



حاصل این تغییر سیاست افزایش فاصله طبقاتی هر چه بیشتر در میان کشورهای مجزا و در جهان به عنوان یک مجموعه بوده است. تذکر این مسئله از اهمیت خاصی برخوردار است. در دو دهه آخرین سالهای ٩۰ بی عدالتیها نه تنها در جهان – که به شکل تقسیم میان شمال و جنوب دیده شد٬ به صورت اعجاب انگیزی افزایش یافت٬ بلکه این عدم توازن میان کشورهای فقیر و ٽروتمند در تمام کشورها٬ به علاوه کشورهای امپریالیستی نیز چمشگیر بود. برای مٽال در کشوری مانند سوئد میانگین تفاوت دستمزدها میان یک مدیر بلند پایه کارخانه و یک کارگر معمولی صنعتی از ٩ برابر در سال ١٩٩٧ به ٣۵ برابر در سال ١٩٨۰ افزایش یافت. میان سالهای ١٩٩۶ – ١٩٧٩ در کشوری مانند فرانسه درآمد قابل دسترسی موجود برای ده قسمت از فقیرترین بخش مردم تا ٣٬٣ درصد کاهش یافت٬ در حالیکه ٩٬۶ درصد برای ده قسمت از ٽروتمندان افزایش یافت. این تنها دو مٽال کوچک است. این نمونه ایست که در همه جا به یکدیگر شباهت دارند. هر چه بیشتر به ٽروتمندان و هر چه کمتر به فقیران.



جهت گیری جدید نئولیبرالها استٽمار کارگران در کشورهای امپریالیسی هر چه شدیدتر نموده و همزمان استٽمار کارگران در کشورهای جنوبی (کشورهای فقیر) را نیز افزایش داده است. در این میان یک برنده وجود دارد و آنها سرمایه داران امپریالیست٬ مالکان شرکتهای مونوپولی و نوکران آنها در جهان هستند. اما بازنده های بسیاری نیز وجود دارند: کارگران در کشورهای سرمایه داری٬ کشاورزان در کشورهای جهان سوم و رانده شده گان جامعه در سراسر جهان. تعداد بسیاری بازنده با یک دشمن مشترک.



بانک جهانی و صندوق بین المللی پول

بانک جهانی و صندوق بین المللی پول در دوران پایانی جنگ جهانی دوم (١٩۴۴) به عنوان بخشی از Bretton Woods system بوجود آمدند. یک سیستم که تا سال ١٩٧١ ٬ زمانیکه رئیس جمهور وقت آمریکا ریچارد نیکسون به صورتی یکطرفه ناگزیر به لغو آن قرارداد شد٬ روابط اقتصادی بازار جهانی سرمایه داری را تنظیم مینمود.

Bretton Woods توسط آمریکا بوجود آمد و تاییدیه بود بر اینکه این کشور از طریق جنگ جهانی دوم عنوان رهبری جهان امپریالیستی را بدست گرفته است. بانک جهانی یا صندوق بین المللی پول٬ میان این دو تفاوتی نیست. آنها به صورتی رسمی توسط امپریالیسم آمریکا٬ جهت کمک به پیشرفت اقتصادی و کاهش فقر و فاقه در کشورها جهان سوم بوجود آمدند٬ اما در واقع وظیفه آنها خشنود نمودن مونوپولهای سرمایه داری آمریکایی و خنٽی نمودن جو انقلابی در زمانی بود که مبارزه میان سرمایه داری و سوسیالیسم در جهان درحادترین شرایط خود بسر میبرد. به عبارت دیگر بخشا نوعی نقش دفاعی.



پس از کاهش تضادها میان سرمایه داری و سوسیالیسم به عنوان عاملی تعیین کننده٬ بانک جهانی و صندوق بین المللی پول٬ بخشا و قبل از هر چیز مانند دیواری آجری برای نئو لیبرالها در جهان سوم و بخشا به عنوان نمایندگان رسمی سرمایه های مونوپولی آمریکایی جهت خشنود نمودن مطالبات سودجویانه آنها ایفای نقش نموده اند.

در این مورد نباید جای شکی باشد. این چنین بنظر میاید که بانک جهانی و سازمان بین المللی پول٬ سازمانهایی رسما بین المللی و بین دولتی هستند که به صورتی معلق بالای سر سیاستی که از واشنگتن سرچشمه میگیرد قرار گرفته و گاهی خود را به عنوان قدرتی مطرح مینمایند. اما اینچنین نیست. آمریکا به علت دارا بودن قدرت اقتصادی٬ نفوذ تعیین کننده ای در این سازمانها داشته و در عمل به عنوان وسیله ای در دست آنها عمل مینمایند.

این امر بخصوص در مورد بانک جهانی اعتبار دارد که وسیله ایست مهم برای پیشبرد سیاستهای جهانی امپریالیسم آمریکا٬ و بخصوص اینکه کنترلی دمکراتیک بر روی آن وجود ندارد.



١- بانک جهانی کشورهایی را که در مقابل خواسته های آمریکا مقاومت مینمایند تنبیه نموده و به آنها قرض و اعتباری نمیدهد. و بالعکس به کشورهایی که بر خواسته های آمریکا گردن مینهند جایزه داده و به آنها قرض اعتبار میدهد.



٢- بانک جهانی به صورتی پیوسته از مطالبات و منافع بانکهای آمریکایی به بهای زیر پا نهادن مطالبات و منافع دیگران و قبل از هر چیز به بهای زیر پا نهادن منافع اجتماعی کشورهای جهان سوم٬ پشتیبانی مینماید. طی سالهای اخیر بانک جهانی و سازمان جهانی پول نقش فعالی را به عنوان دیواری آجری به نفع جهت گیری جدید سیاسی نئو لیبرالها در جهان سوم ایفا نموده اند. با این روش برنامه هایی تدوین شده اند که به اصطلاح با ساختار سیاسی و اقتصادی کشورهای مختلف تطبیق داده شده است. به کشورهایی که بشدت مقروضند و میتوان گفت که برابراند با تمام کشورهای موجود در جهان سوم٬ به این شرط قرض جدیدی داده میشود که بازارهای خود را به روی سرمایه های بین المللی باز نموده و از مخارجی که صرف حل مسائل اجتماعی مینمایند کاسته و آنرا به بانکهای و انستیتوهای مالی در غرب به شکل بازپرداخت قرضهایشان سرازیر نمایند.



این چنین گفته میشود که منظور از برنامه قابل تطبیق ایجاد اقتصادی استوار بوده و رشد اقتصادی را مد نظر دارد٬ اما در واقع آنها نتایج بر عکسی را در بر داشته اند. وضعیت امرار و معاش وخیمتر شد زمانیکه اقتصاد کشورهای فقیر به صورتی یکطرفه خود را به بر روی صدور برخی از کالاها که مورد علاقه بازارهای کشورهای ٽروتمند بود متمرکز نمودند و به این ترتیب مورد توجه امپریالیستها و بانکها که در کالاهای صادراتی بهره و پرداخت اقساط طلبهای خود را میبینند٬ قرار گرفتند.



اعمال دیکتاتوری در بازار جهانی

در پایان دهه های ١٩٩۰ طی برگزاری نمایشگاه کتابخانه – و کتاب در گاتنبرگ در سوئد٬ اقتصاد دان مصری٬ سمیر امین گفت که “بازار آزادی وجود ندارد”.

“بازارها همیشه یا به صورتی آشکار میان سیاستمداران٬ اتحادیه ها و شرکتها و یا در پشت پرده توسط کمپانیهای مونوپولی اداره میشوند”.



سمیر امین ادعا مینماید که کشورهای جهان سوم جهت ضمانت پیشرفت خود٬ باید بر روی سیاستی ملی گرایانه و سوسیالیستی تمرکز نمایند که بازارهای داخلی آنها را در برابر استٽمار امپریالیستها و بخصوص کمپانیهای مونوپولی محافظت مینماید٬ در واقع یک نظام حمایتی که صنایع پایه ای و دیگر مواد غذایی پایه ای آنان را در مقابل رقابت خارجی که به ظاهر برای مدرنیسه٬ صنعتی نمودن و پیشرفت اقتصادی آنان دل میسوزانند محافظت مینماید.

با یک نگاه به گذشته میتوان بر درک امین مهر تایید کوبید.



طی سالهای ١٩٨۰ – ١٩۶۰زمانیکه اغلب کشورهای جهان سوم سیاستی تقریبا شبیه به یک سیاست ملی گرایانه و یا حتی سیاستی که نشانه های سوسیالیستی داشت را به اجرا گذاشتند٬ واقعا پیشرفتی اقتصادی حاصل شد. طبق مطالعات نقل شده در گذشته از جانب ارگانی به نام “مرکزی برای کاوش سیاسی و اقتصادی در آمریکا” (Center for Economic and Policy Research)٬ در اغلب کشورهای بسیار فقیر در آمد سالانه هر نفر با میانگینی برابر با ١٬٩ درصد و طی همان زمان در کشورهای متعلق به گروه میانی که اغلب کشورهای جهان سوم را در بر میگیرد در آمد سالانه هر نفر با میانگینی برابر با ٣٬۶ درصد افزایش یافت. البته پیشرفتی قابل توجه نیست٬ اما به هر حال میتوان آن را تا حدی ترقی نامید.



طی این زمان آن کشورهایی (مانند کره جنوبی و تایوان) واقعا موفق شدند که بر روی پای خود ایستاده و خود را از بلاهای عدم پیشرفت مصون دارند که سیاستهای سرمایه داری دولتی بی پرده ای را به اجرا گذاشتند و اجرای مقرارات مالی وسیعی که تمامی شاخه های معاملاتی را در بر میگرفت پیشه خود نمودند. باید بر این امر تاکید نمود که این معجزات اقتصادی – چرا که اگر به پیشرفت معجزه آمیز و پایدار بقیه کشورهای جهان سوم به درستی توجه نماییم٬ تکامل اقتصادی این کشورها حقیقا معرف یک معجزه محسوب میشود – توسط سرمایه گذاریهای عظیم آمریکا امکان پذیر شد٬ چرا که این کشورها از نظر سیاسی و اهداف نظامی از اهمیت بسیاری برخوردار بودند و به همین دلیل باید منابع بسیاری در آنجا مورد نظارت قرار میگرفت.



یقینا کره جنوبی و تایوان نشانگر این امر میباشند که کشورهای جهان سوم قادر به رهایی خود از بند فقر میباشند٬ اما نه بخاطر سرمایه داری٬ بلکه علیرغم آن٬ این تکامل زمانی آغاز میشود که رابطه های معاملاتی سرمایه داری بخشا نقض میگردند.

امروز تمام کوششها جهت به پیش بردن یک سیاست ملی گرایانه در کشورهای جهان سوم توسط سرمایه بین المللی ناکام مانده است. بحران بدهکاریها و آن برنامه های ساختار تطبیقی که بانک جهانی و سازمان جهانی پول به پیش برده اند٬ نقش دیواری آجری را برای این پیشرفت ایفا نموده است٬ اما سازمان معاملات جهانی نیز نقش بسیار بزرگی را در این رابطه ایفا نموده است.



در گذشته معاملات جهانی بر اساس قرارداد چند جانبه گات (قراردادهای عمومی در تجارت و تعرفه ها) (General Agreement on Tariffs and Trade) که در دهه های ١٩۴۰ منقعد شد انجام میشد. کشورهای امضاء کننده این قرارداد قبل از هر چیز در مورد گمرکها مذاکره مینمودند. طبق روال عادی مذاکرت در این مورد به درازا میکشید ولی سیستم تا حدی فضایی آزاد را برای مذاکرات به نفع کشورهای جهان سوم باز میگذاشت.

سازمان معاملات جهانی WTO که در ١٩٩۵ تشکیل شد٬ بر خلاف قرارداد گات٬ برای خودش دارای مفهومی جدید است ٬ به این دلیل که بر خلاف قرارداد گات٬ WTO فقط یک قرارداد نیست٬ بلکه برای خود سازمانیست و بلکه به این دلیل WTO معرف یک تاٽیر اساسی در روابط میان کشورهاست.



انگیزه سازماندهی WTO این است که “دستهای نامرئی بازار” همه چیز را به بهترین شکل خود کنترل نمایند و به همین دلیل همه کوششها جهت تنظیم بازار از روی بدخواهیست. قرارداد WTO نه فقط مسائلی را که در مورد معاملات و گمرکها اعتبار دارد مورد بررسی قرار میدهد٬ بلکه سیاست اقتصادی نئو لیبرالها را به پیش میبرد. در این فضا هر گونه مخالفت با عملکرد سرمایه های بین المللی ممنوع میباشد.

این بازار٬ آزاد نامیده میشود٬ اما همانطور که در گذشته اشاره شد این نظم به کوچکترین وجهی به معاملات آزاد ارتباطی ندارد. درحال حاضر ٧۰ درصد معاملات جهانی توسط ۵۰۰ شرکت از بزرگترین نوع آن صورت میگیرد٬ معاملاتی که در واقع ۴۰ درصد آن معامله ای نیست٬ بلکه رد و بدل شدن سرمایه ایست که به صورتی کنترل شده و بسیار دقیق میان خود و در یک کمپانی انجام میشود. “معامله آزاد” در اصل آزادی برای امپریالیستها و کمانیهای مونوپولیست که استٽمار در جهان را کنترل مینمایند.



به ظاهر WTO ارگانی دمکراتیک به حساب میاید٬ چرا که هر یک از اعضای آن دارای یک حق رای میباشند. اما این سازمان سطحی از جهان را تشکیل میدهد که توسط امپریالیسم کنترل میشود و کشورهای فقیر از طریق تحت فشار قرار گرفتن٬ تهدید و خشونت باید خود را با سیاستهای امپریالیسم منطبق نمایند.

در واقع WTO سازمانیست برای اعمال دیکتاتوری در بازار جهانی.



از سیاست مستعمراتی جدید تا مستعمرات جدید؟

در دهه های ١٨۰۰ سیاست مستعمراتی با تمدن برتر اروپاییها توجیه میشد. اجازه بدهید که از جملات مارکس استفاده کنیم:

سیاست مستعمراتی “مسئولیت مرد سفید پوست” بود٬ یک نوعدوستی در راه کوششهای خدا که انسانهای وحشی و بی تمدن را متمدن نماید٬ این یک ایدئولوژی بود٬ یک “خود آگاهی جعلی که طبقه حاکمه در مورد خود” داشت.

در حقیقت سیاست مستعمراتی٬ بهره کشی ظالمانه ای بود از انسانهای غیر اروپایی در سراسر جهان٬ یک استٽمار بیرحمانه که در بسیاری موارد تمدنهایی را نابود نمود که برکتی از اروپاییها نصیبشان نشد به جز جنگ و خون ریزی که آنهم به هر حال تنها نکبت و فقر را برای آنهایی که “متمدن” شده بودند به ارمغان آورد.



زمانیکه سیستم بیرحمانه استعماری امپریالیستها بوسیله مبارزات آزادیبخش توده های کشورهای استعمار شده از هم پاشید٬ امپریالیسم ناگزیر به اتخاذ تدابیر جدیدی برای استٽمار توده های کشورهای جهان سوم شد. مسئله تنها این بود که نفوذ اقتصادی و سیاسی خود را در کشورهایی که از دل خرابیهای استعمار بیرون آمده بودند از طریق و قبل از هر چیز٬ با تحکیم ارتباط خود با طبقه ٽروتمند این کشورها که به سرعت رشد کرده بودند و یا در صورت لزوم با به سر کار آوردن دولتهای دلخواهشان٬ حفظ نمایند. نظمی که در ادبیات مارکسیستی استعمار جدید نامیده میشود٬ به عبارت دیگر امپریالیسم کشورهای جهان سوم را از طریق نماینده خود اداره مینماید.



از منظر ایدئولوژیکی استعمار جدید به معنای طرد راسیسم آشکار بود. توصیف عمل این هم پیمانان بسیار دشوار بود. آنها بعنوان نماینده امپریالیسم از هیچ جنایتی بر ضد سوسیالیسم و نیروهای آزادیبخش و دمکراتیک جهت حفظ منافع امپریالیسم در کشورهای خودشان فرو گذاری نمیکردند. آنها اجازه یافتند که با دیگران مساوی باشند و بدین ترتیب پیغام “همه انسانها دارای ارزشی واحدند” به سراسر جهان فرستاده شد. البته ودر ظاهر این پیغام آنچیزی را که در مورد حقوق انسانی اعتبار داشت در بر میگرفت٬ ولی در مورد تقسیم مساوی قدرت و جایگاه مساوی انسانها در جامعه سخنی به میان نمیامد.



این نظم نوین جهانی که اکنون در جریان شکل گیریست به معنای بازگشت به نوعی سیاست استعماری و ایدئولوژیکی است. امروز بانک جهانی و صندوق بین المللی پول بخش بزرگی از کشورهای جهان سوم را به اجبار تحت سلطه اقتصادی خود قرار داده اند٬ امری که در عمل دولتهای حاکمه این کشورها را به مجریان فرامین صادره از نیویورک تبدیل نموده است. رابطه ای اسعتماری که به عبارات سیاسی و ایدئولوژیکی ملبس شده است.



در گزارشی که توسط سازمان ملل منتشر شد٬ نویسندگان این گزارش اینگوار کارلسون و Shridath Ramhal نظم نوین جهانی را مورد تقدیر قرار میدهند. نظمی نوین که ارزشهای عالمگیر امپریالیستها را به بهای یک ناسیونالیسم متلاشی تقویت مینماید. نظمی که آنها آنرا نشانی از “یک انترناسیونالیسم ناب” میدانند. در این گزارش که در سال ١٩٩۵ توسط به اصطلاح کمیسیون اینگوار کارلسون نوشته شده چنین آمده است:

“به صورتی سنتی و در وهله اول جهان توسط دولتها کنترل شده است. اما ما در حال حاضر باید توجه داشته باشیم که این علاقه همچنین سازمانهای غیر دولتی٬ جنبشهای مدنی شهروندان٬ شرکتهای چند ملیتی٬ بازار جهانی سرمایه و رسانه های همگانی جهانی را نیز در بر میگیرد”.



روزنامه نگاری به نام جیمز مورگان در روزنامه با نفوذ Financial Times پا را از این هم فراتر میگذارد. او در مقاله ایکه درسال ١٩٩۵ منتشر شد مینویسد:

“دولتها در بسیاری از کشورهای آفریقایی از جمله سییرا لئون٬ رواندا٬ سومالیا و دیگران متلاشی شده اند. برنامه توسعه سازمان ملل متحد United Nation Developments Program اعلام میکند که این شروع جریانیست که میتواند در افغانستان٬ بالکان مشاهده شود٬ و شاید و به تدریج میتوان٬ قفقاز را به آن اضافه نمود. اما باید و در اصل بسیاری از این مکانها دولتی داشته باشند؟ به همان تریتب که بسیاری از شرکتهای کوچک نمیتوانند بر روی پای خود بایستند٬ ما میتوانیم بگوییم که آینده ای برای برخی از این کشورها جهت داشتن دولتهایی مستقل وجود ندارد”.



در سیاست نظم نوین جهانی آن استقلال ملی که توده های کشورهای مستعمره خود را طی دهه های ١٩۰۰ با آن تطبیق دادند مورد سوال قرار میگیرد. هنوز سیاست دوباره استعمارسازی روی نداده است٬ اما در رابطه با جنگ بر علیه یوگسلاوی و افغانستان تفکر به اجرا گذاردن پیوند نامه سازمان ملل متحد - اداره مستعمرات توسط سازمان ملل متحد - دوباره در ذهنها جان گرفته است. به اجرا گذاردن سیاست استعماری دیگر امری غیر ممکن نیست. در ایدئولوژی نظم نوین جهانی نغمه هایی شبیه به این به گوش میرسد.



در همان سال ١٩٩٣ پرفسور دانشگاه Harvard ساموئل هانتینگون Samuel Hauntington تز خود را درباره “جنگ تمدنها” در مقاله ای که در نشریه Foreign Affairs منتشر شد ارائه داد. نوک حمله او متوجه مسلمانان جهان بود که او آنها را به عنوان دشمنان بالقوه و البته موجوداتی بی تمدن در مقایسه با دانش گسترده مسیحیان معرفی کرد. در سال ١٩٩٣ هانتینگون و تز او عامل ایجاد جوی ناخوشایند بر علیه مسلمانان در میان جوامع سرمایه داری شد٬ اما ایدئولوژی او زمانی همه گیر شد که آمریکا ٨ سال پس ارائه این تز٬ جنگ خود بر علیه تروریسم در هیئت اسلام آغاز کرد. در سوئد سردبیر روزنامه٬ اخبار امروز Dagens Nyheter در مورد “مبارزه میان تمدن و نظام قبیله ای”نوشت٬ در مورد جهانی که مسیحیان (امپریالیستها) معرف تمامی زیباییها بوده در حالیکه بقیه جهان خود مسئول هر بلایی هستند که بر سرشان میاید.

به این ترتیب استعمارگران سیاست و ایدئولوژی خود را با اعمال سیاست دیکتاتوری در بازار فرم داده و با استفاده از خشونت اداره اقتصاد کشورهایی را که از فرامین آنها پیروی نمکینند بدست میگیرند.



بسوی تشکیل سه بلوک امپریالیستی

پس از جنگ جهانی دوم آمریکا به دلیل توان بی اندازه اقتصادی٬ سیاسی و نظامی خود به عنوان ابر قدرتی امپریالیستی٬ توانست شرایط خود را به دیگران دیکته نماید. همانطور که استالین در آغاز سال ١٩۵۰ وضعیت جهان را توصیف نمود٬ بقیه کشورهای امپریالیستی “به کناری نهاده شدند”.

هنوز در سال ٢۰۰١ امپریالیسم آمریکا در میان بلوک امپریالیستی دارای وضعیتی استٽنایی٬ که ما به آن باز خواهیم گشت میباشد. با اینحال طی این پنجاه سال اخیر وقایع بسیاری رخ داده است٬ وقایعی که نشان میدهد صندلی آمریکا در زیر آفتاب عمری ابدی ندارد.



همانطور که قبلا اشاره شد در آغاز ١٩۵۰ آمریکا اتحادیه ذغال و فلزات را تا دهه های ١٩٩۰ و تا تشکیل ساختمان اتحادیه در اروپای غربی که منجر به تشکیل اتحادیه اروپا شد سرپرستی میکرد. آمریکا و اتحادیه اروپا دو منظور را دنبال مینمودند:

١- متحد نمودن کشورهای سرمایه داری در اروپای غربی بر علیه تهدیدات سوسیالیستی به ضرورتی تبدیل شده بود٬ و قبل از هر چیز نه بر علیه شوروی- اگر چه این چنین تبلیغ میشد- بلکه بر علیه فراخوانیهای انقلابی و سوسیالیستی در میان طبقه کارگر.



٢- این نیز به ضرورتی تبدیل شده بود که برای سرمایه گذاری سرمایه های آمریکایی بازاری ایجاد شود٬ بخصوص در موقعیتی که یک سوم از بازار جهانی خارج از کنترل بازار جهانی سرمایه داری قرار داشتند.

امپریالیسم آمریکا در اروپا٬ به دلیل اینکه دچار افسردگی اقتصادی نشود٬ نیاز به بازار برای سرمایه گذاری داشت. امری که نیاز به اتخاذ روشهایی داشت که یک بازسازی و تکامل اقتصادی را گارانتی نماید.



سرمایه های مونوپولی آمریکا تقریبا با همان روش در مورد ژاپن استدلال مینمودند٬ ژاپنی که آمریکا طی جنگ جهانی دوم در هم شکست و با پرتاب بمب اتمی در ناکازاکی و هیروشیما٬ بزرگترین جنایت را بر علیه آنها و بشریت مرتکب شد. آمریکا بخشا به دلیل خنٽی نمودن جو انقلابی در آسیا و بخشا به خاطر ایجاد بازار سرمایه گذاری برای سرمایه های مازاد و کالا به ژاپن نیاز داشت. و به همین دلیل تنها مسئله ای که مورد بحٽ قرار گرفت مسائلی بود که در مورد تجهیزات جنگی اعتبار داشت ولی از تکرار دوباره قرارداد تزیین شده صلح ورسای که در مورد آلمان شکست خورده به اجرا گذاشته شد سخنی به میان نیامد. در عوض آمریکا بر روی بازسازی ژاپن سرمایه گذاری نمود. این سیاست در مجموع مانند آمپول ویتامینی به سیستم جهانی سرمایه داری عمل نمود. تولد جنگ جهانی دوم نرخ سود را که ده سال پیش به سطح نازلی نزول کرده بود این را ممکن ساخت که بر روی بازسای سرمایه گذاری شود. مسئله برای آمریکا این بود که این آمپول تنها باعٽ بهبود اقتصاد آنها نشد٬ بلکه در سطحی بسیار بالاتر تاٽیر مٽبتی بر روی اقتصاد اروپای غربی و ژاپن که طی دهه های آینده رشدی سریعتر از آمریکا داشتند گذاشت. به این ترتیب تاٽیرات متفاوت بود و این همان نشانیست که دوران امپریالیسم را یادآوری مینماید.



با ورود به دهه های ٢۰۰۰ آمریکا تنها ابر قدرت امپریالیستی – مطمئنا تنها ابر قدرت – میباشد٬ به دلیل اینکه پس از تلاشی اتحاد جماهیر شوروی٬ از هم پاشیدگی اقتصادی٬ روسیه جدید را ناگزیر ساخت که اریکه قدرت را به عنوان یک مدعی در جهان به رقیب خود بسپارد. اما به هر حال جهان شبیه به گذشته نیست.

از نظر اقتصادی سرمایه های مونوپولی آمریکایی تحت فشار سرمایه های اروپایی و ژاپنی قرار دارند٬ برای مٽال اتحادیه اروپا از مدتها قبل آمریکا را به عنوان بزرگترین بلوک معاملاتی جهان پشت سر گذاشته است. امروز سهم اتحادیه اروپا از سهم جهانی سه برابر آمریکا و مجموع تولیدات صنعتی آنها برابر با سطح تولید صنعتی در آمریکا میباشد.



امروز در بازار جهانی سرمایه داری سه بلوک و واحد پول (اتحادیه اروپا٬ آمریکا و ژاپن) با یکدیگر رقابت مینمایند. رقابت میان آنها شدید و در بر گیرنده بسیاری از تضادهاست. نوعی از تضاد که به جدال معاملاتی تبدیل میشود. محدودیتهای وارداتی اتوموبیلهای ژاپنی به آمریکا و واردات آمریکایی به ژاپن فقط میٽالیست در این زمینه.

در دهه های ١٩٨۰ ژاپن بیش از همه رشد کرد٬ به نحوی که از “معجزه ژاپنی” صحبت میشد. و زمانیکه سرمایه های ژاپنی در اواسط دهه های ١٩٨۰ سمبول سرمایه داری آمریکایی٬ “مرکز راکفلر” را در نیویورک خریدند٬ زمزمه هایی در مورد اینکه امپریالیسم ژاپن نیز امپریالیستی نیرومند است آغاز شد. با اینحال در سال ١٩٨٩ دوران توسعه ژاپن نیز به پایان رسید. بازار مسکن و مالی در توکیو متلاشی شد٬ امری که به یک رکود عمیق و دراز مدت در اقتصاد ژاپن منتهی شد٬ رکودی که اقتصاد ژاپن هنوز تا سال ٢۰۰١ علیرغم یک رشته کمکهای مالی دولتی نتوانسته از زیر بار آن کمر راست کند.



با اینحال رکود اقتصادی امپریالیسم ژاپن را فلج نکرده است. ژاپن طی سالهای گذشته یک رشته قراردادهای معاملاتی دو جانبه را با کشورهایی در آسیای جنوب شرقی منعقد نموده است که بطور فزاینده ای در آن حوزه ای که میتوان آنرا حوزه ین (واحد پول ژاپن) دربازار جهانی سرمایه داری نامید محدود میشود. توکیو همچنین پیشنهادی مبنی بر تاسیس بانکی آسیایی را داده است که باید نقش بانک جهانی را درآسیا ایفا نماید.

بیاد بیاورید که بانک جهانی از هر لحاظ یک ارگان برای آمریکا و سرمایه های آمریکاییست. به عبارت دیگر یک مبارزه طلبی واضح بر علیه امپریالیسم آمریکا. امپریالیسم ژاپن تلاش مینماید که خود را از آن محدویتهای نظامی که شکست در جنگ جهانی دوم آنها را ناگزیر به پذیرفتن آن نموده است رها سازند. با اینحال برای واقعیت بخشیدن به این طرح زمانی طولانی باقیست٬ به همین دلیل ما آنرا به خاطر کمبود جا به حال خود رها میکنیم.



همانطور که گفته شد در سال ١٩۵١ آمریکا سرپرستی اتحادیه ذغال و فلزات را که در پایان به تشکیل اتحادیه اروپا منجر شد بر عهده داشت. اما روند تکاملی این دو اتحادیه یکسان نبوده است. آغاز تاسیس اتحادیه اروپای امروزی و تبدیل آن به پروژه بازار بزرگ اتحادیه اروپا٬ به دهه های ١٩٨۰ و به دورانی باز میگردد که سرمایه های چند ملیتی پی بردند که جهان به سوی تحولی جدید در حرکت است. آنها به این نتیجه رسیدند که اگر میخواهند از پس مبارزه رقابتی که در بازار جهانی وجود دارد بر آمده و بازار را مشترکا اداره نمایند٬ باید با یکدیگر متحد بشوند. در سال ١٩٨۴ اتحادیه اروپا کتابی موسوم به “کتاب سفید” را پذیرفت. این کتاب کپی برنامه ای در مورد بازار داخلی بود که در گذشته توسط گروه سرمایه داران Ronald table نوشته شده بود. پذیرفتن این کتاب آغاز انتخاب آن راه مستقلی بود که استالین در سال ١٩۵٢ از آن صحبت کرده بود. آن جوجه فاخته ای که آمریکا به آن منزلی در لانه اروپائیش داده بود رشد کرده و پرستاران آمریکائیشان را از آنجا اخراج مینمود.



درسال ١٩٩٣ با عهد نامه ماستریش “شهری در هلند” (Maastricht) این راه مستقل از طریق واحد پولی مشترک٬ سیاستی متحد و ارتشی پرقدرت با هدف رویایی ساخت یک کشور فدرال٬ گامی مهم به جلو برداشت.

باید بر روی این امر تاکید نمود که اتحادیه اروپا در درجه اول از نظر اقتصادی تسط امپریالیسم آمریکا را به مبارزه طلبی فرا میخواند. یک مبارزه طلبی جدی٬ نه فقط برای اینکه اتحادیه اروپا درحال حاضر آمریکا را به عنوان بزرگترین بلوک معاملاتی پشت سر گذاشته است٬ بلکه بدلیل اینکه صنایع اروپایی به صورتی جدی مناطق تحت تسلط آمریکایی را نیز هر چه بیشتر تهدید مینمایند.



صنعت هواپیما سازی یکی از نشانه ها در این رابطه اند. پس از جنگ جهانی دوم شرکت آمریکایی هواپیما سازی بوئینگ٬ در مجموع بخش بزرگی از بازار هواپیما سازی مسافربری را در اختیار دارد. اما اکنون شرکت اروپایی هواپیما سازی ایرباس سهم بزرگی از بازار جهانی را از آن خود نموده است. و شرایط از این هم دشوارتر شد زمانیکه بوئینگ با صرف تمامی کوششها موفق نشد که ساخت ایرباس دو لاستیکه جدید را برای ۶۰۰ مسافر متوقف سازد. یک موقعیت بحرانی که بوئینگ مدتها قبل از حمله تروریستی به “مرکز معاملات جهانی” (World Trade Center) در ١١ سپتامبر ٢۰۰١ با آن دست به گریبان بود.



در حال حاضر اتحادیه اروپا معرف یک مبارزه رقابتی میان سرمایه های اروپایی و آمریکائیست٬ مبارزه ای که بدون شک به مرحله نوینی به جز اختلافات اقتصادی صعود خواهد نمود.

با اینحال در بخش نظامی شرایط استٽنایی امپریالیسم آمریکا هنوز مورد تهدید نیست و کشورهای بزرگ در اتحادیه اروپا در چهار چوب ناتو همچنان از فرامین آمریکا اطاعت مینمایند. با این وجود باید به این نکته اشاره نمود که آمریکا با خشمی که روزانه تشدید میشود به برنامه سیاست امنیتی اتحادیه اروپا و قبل از هر چیز به کوششهای بیان شده اتحادیه اروپا که یک سیاست مستقل را در قبال روسیه تصریح مینماید نگاه میکند. وزیر دفاع آلمان Rudolph Scherping در بهار ٢۰۰١ اعلام کرد:



“در حالیکه ما (اتحادیه اروپا) سیاست دفاعی و امنیتی خود را تکامل بخشیده و تبدیل به بازیگری مستقل میشویم٬ باید سیاست امنیتی خود را در مورد بزرگترین همسایه مان٬ روسیه روشن نماییم”…

این باعٽ شد که خون آمریکا به جوش بیاید٬ چرا که پس از جنگ جهانی دوم سیاست امپریالیسم آمریکا برای حفظ جایگاه قدرتی خود در اروپا بر این استوار بوده است که امنیت اروپا را با دفاع از آنها در چهار چوب ناتو در مقابل تهدیدات شرق ضمانت نماید. اگر سرمایه های مونوپولی اروپایی در چهار چوب اتحادیه اروپا تصور مینمایند که قابلیت این را دارند که خودشان این امنیت را ضمانت نمایند٬ امری که رودلف شرپینگ بر آن نظر بود٬ آمریکا جایگاه خود را از دست داده و اروپا و اتحادیه اروپا میتواند به عنوان یک رقیب جدی٬ نه فقط از نظر اقتصادی بلکه سیاسی و در آینده نظامی خود را مطرح نماید.



این تکامل ناموزون و تضادها میان امپریالیستهای مونوپولی و قدرتهای بزرگ هنوز مانند قبل از جنگ جهانی اول و دوم عامل ایجاد بلوکهای امپریالیستی نشده است. آنها در حال حاضر در حوزه های اقتصادی و پولی با هم رقابت مینمایند اما شکی در این نیست که یک مبارزه رقابتی سخت بر سر یک بازار جهانی که از حجم بیش از حد سرمایه ناتوان شده است٬ تضادهای میان آنها را شدیدتر خواهد نمود٬ که در این صورت اتحادیه اروپا قدم در راه تشکیل بلوک برخواهد داشت. اما رسیدن به این هدف قبل از هر چیز به دلیل داشتن ارتباطات سنتی انگلستان و مونوپول انگلیسی با سرمایه های آمریکایی چندان هم آسان نیست٬ و به همین دلیل در آنزمان نیز معلوم نیست که انگلستان کدام یک را انتخاب نماید٬ اتحادیه اروپا و یا آمریکا.



در این رابطه باید اشاره شود که روسیه که هنوز یک ابر قدرت نظامی محسوب میشود و چین که بزرگترین بازار جهانی را نمایندگی مینماید٬ مهره بسیار مهمی هستند که هر یک برای خود و یا با یکدیگر در این بازی نقش بسیار بزرگی را ایفا مینمایند. آن بلوکی که موفق شود و بتواند روسیه و یا چین را با خود همراه کند توانسته است که در ادامه مبارزه رقابتی٬ برای خود منافع تعیین کننده ای را تامین نماید.



یک نقش جدید برای ناتو

همانطور که گفته شد ناتو به عنوان ارگانی در خدمت امپریالیسم آمریکا برای نشان دادن قدرت و تسلط بر اروپای غربی که اختلافات با اتحاد جماهیر شوروی و آن تهدیدات ادعایی از جانب آنها بخشی از تضادهای میان آنها را تشکیل میداد٬ پایه گذاری شد.



در سال ١٩٩١ زمانیکه که اتحاد جماهیر شوروی متلاشی شد٬ ناتو در خلاء قرار گرفت. دیگر تضادهای قبلی وجود نداشت و بهمین دلیل باید آهسته آهسته و جهت جلوگیری از هم پاشیدگی آن به دنبال بهانه جدیدی گشت که جای تضادهای قدیمی را پر کند.

البته در وزارت دفاع آمریکا٬ پنتاگون به صورتی پیوسته بر روی خلق تضادهای جدیدی کار میشد. این تلاشها در سندی به نام “سند سوق الجیشی” معرفی شد. البته بر روی این سند مهر سری خورده بود٬ اما روزنامه نیویورک تایمز به بخشهای از آن دست یافت و سپس در مارس ١٩٩٢ آنرا منتشر نمود:



“اولین وظیفه ما این است که از بوجود آمدن یک رقیب (برتری جهانی) جلوگیری نماییم. کشورهای متحد باید آنچنان خلاقیتی از خود نشان دهند که هر رقیب احتمالی را متقاعد نموده و به آنها نشان دهند که نباید به دنبال موقعیتی باشند که از مطالبات خود دفاع نمایند.”

“این از اهمیت بسیاری برخودار است که از ناتو به عنوان یک از ارگان مهم برای دفاع وامنیت غرب حفاظت نماییم٬ به نحوی که ناتو به عنوان رابطی برای نفوذ آمریکا و شرکت کنندگان در امنیت اروپایی باقی بماند. ما باید از یک برنامه ریزی امنیتی اروپایی که جایگاه ناتو را به زیر سوال ببرد جلوگیری نماییم”.



موضع جدید کاملا روشن بود. ناتو باید به عنوان وسیله ای برای نمایش قدرت امپریالیسم آمریکا در اروپا باقی میماند و علاوه بر آن نقشی به آن داده میشد که ادعاهای امپریالیسم آمریکا را در مورد آقایی بر جهان ضمانت نماید.

اکنون اجرای این برنامه جدید چندان هم آسان نبود. از قرار معلوم طبق ضوابط سابق٬ ناتو یک سازمان دفاعی دسته جمعی بود. وظیفه این سازمان این بود که اگر یکی از اعضای این سازمان مورد حمله قرار میگرفت٬ این وظیفه ناتو بود که از کشور مورد تجاوز دفاع نماید. به عبارت دیگر یک وظیفه دفاعی. بر طبق این ضوابط مناطق عملیاتی به مرزهای کشورهای شرکت کننده و مابین مناطق دریایی آنها محدود میشد٬ به عبارت دیگر اقیانوس آرام شمالی – و البته تا مرزهای کشورهای تجاوزگر. از قرار معلوم کمبود فرمولی که این امکان را بوجود بیاورد که ناتو به وسیله ای در دست امپریالیسم آمریکا جهت آقایی بر جهان قرار گیرد احساس میشد.



اما ضوابط میتواند تغییر نماید و فرمولها در مقابل ادعاهای قدرتمندان سر خم نمایند. در سال ١٩٩١آمریکا کشورهای عضو پیمان ورشو را به جلسه ای که شورای همکاری آتلانتیک شمالی NACC نامیده میشد دعوت نمود. این جلسه به سرعت به برنامه به اصطلاح “تدارکات امنیت سیاستی” ناتو ارتباط داده شد. ١٩٩۴ تشکیلات همکاری برای صلح٬ PFP پایه گذاری شد. در این تشکیلات بسیاری از کشورهای متعلق به روسیه سابق واقع در آسیای مرکزی شرکت کردند. ١٩٧٧ این جلسات با سازمان دادن شورای همکاری روپایی٬ EAPC که سرانجام تایید مینماید که آمریکا ناتو را از محدودیتهای ضوابطی آن خارج کرده ادامه یافت.



در این گیر و دار آمریکا دست به یک بازی جنگی در کشور قزاقستان واقع در آسیای مرکزی زد. فرمانده این به اصطلاح “بازی” ژنرال آمریکایی John J Sheehan نامداشت. زمانیکه تصمیم گرفتند که این مانور را ارزیابی نمایند٬ Sheenhan توضیح روشنی از مقاصد پشت پرده این عملیات ارائه داد:

“پیغامی که من میخواهم در اینجا ارائه بدهم اینست که کشوری بر روی سطح زمین نیست که ما نتوانیم به آن دست یابیم”.



بدین ترییب ناتو به امپریالیسم آمریکا نقشی جدید و جهانی را با هدف آقایی بر جهان میدهد. این نقش جدید به واژه های ایدئولوژیکی نیز ملبس میشود. در کتاب خود “جنگ تمدنها”٬ پروفسور سابق هاروارد ساموئل هانینگتون مینویسد:

“ناتو ضمانت امنیتی تمدن غرب بوده و مهمترین وظیفه آن اینست که از این تمدن را حفاظت نموده و از آن دفاع نماید.”

در حال حاضر به ناتو٬ به نوعی نقشی به عنوان یک نیروی نظامی امپریالیستی جهانی داده شده است٬ اما این مهم است که تاکید کنیم که ناتو هنوز و قبل از هر چیز یک ارگان آمریکایسست٬ نه فقط برای تجاوز بر علیه کشورها و رژیمهای ناخشنود از آمریکا٬ بلکه برای کنترل متحدان رقبای احتمالی. این تغییر ضوابط به آمریکا این امکان را میدهد که از ناتو در هر جایی که میخواهد استفاده نماید. به عنوان مٽال بر علیه یوگسلاوی ١٩٩٩ ٬ اما آمریکا این را ناممکن نمیداند که خودش و یا با همکاری متحدانی مجزا عمل نماید. به عنوان مٽال جنگ در افغانستان ٢۰۰١.



سلطه خشنوت در جهان

تلاشی اتحاد جماهیر شوروی احساس خوشایندی را در جهان سرمایه داری ایجاد کرد. مشاور سابق رییس جمهور آمریکایی و آن به اصطلاح فلیسوف



Francis Fukuyama ادعا کرد که تاریخ در حقیقت پایان یافته است. فرانسیس فوکویاما در کتاب خود به نام “پایان تاریخ” مینویسد:

“اکنون تمام آینده ما یک سفر آزاداندیشانه در اقیانوس ابدی و نیرومند بازار آزاد است”.



این ادعا کمی زیاده روی بود و درمیان رهبران آکادمیک چندان هواداری پیدا نکرد٬ اما بسیاری و قبل از همه اروپای غربی تصور نمودند و امیدوار بودند که در هر حال بشریت در آینده ناظر جنگ دیگری نخواهند بود٬ و از آن تهدید جنگی گسترده که پس از نطق وینستون چرچیل درسال ١٩۴۶در Fulton بالای سر بشریت در نوسان بود رها میشوند.

اما اینطور نشد. بر عکس٬ دهه های اخیر از جنگ٬ از جنگهای داخلی خانمان برانداز ٬ از جنگهای خانمان برانداز در کشورهایی مانند یوگسلاوی٬ که در گذشته انسانها با فرهنگها و نژادهای مختلف موفق شده بودند شانه به شانه هم زندگی کنند٬ دهه هایی که قبل از هر چیز از جنگهای فاتحانه و مطقا امپریالیستی که آمریکا از طریق آن آگاهانه مواضع خود را در زمانیکه سلطه خشونت در جهان رقیبی واقعی را در مقابل خود نمیبیند حکایت مینماید.



چند مٽال:

١- ٩۰- ١٩٨٩. آمریکا به پاناما یورش برده و متحد قبلی خود Manuel Noriega را که تصور میشد بیش از حد از منافع داخلی پاناما دفاع مینمود از قدرت بر کنار نمود و ٢۰۰۰ پانامایی که اغلب آنها غیر نظامی بودند را قتل عام کرد.



٢- ٩١- ١٩٩۰. زمانیکه آمریکا و متحدانش جنگ را بر علیه عراق با این مقصود که کویت را که توسط عراق اشغال شده بود٬ کویتی که عراق آنرا کلنی خود دانسته و به عنوان بخشی قانونی از خاک خود میدانست٬ “آزاد” نمایند٬ بیش از ٢۰۰۰۰ عراقی کشته شدند. این جنگ از نظر درجه خشونت در نوع خود بی نظیر بود. ماشینهای شخم زن ارتش آمریکا سنگرهای سربازهای عراقی را با خاک پوشانده و آنها را زنده بگور مینمودند. پناهگاهها بمباران شدند. تاسیسات آب و فاضلاب بمباران شدند. در مجموع ۵۴۰۰۰۰ هزار سرباز در عملیاتی که از جانب آمریکا رهبری میشد شرکت نمودند.

پس از جنگ آمریکا سیاست غیر انسانی محاصره اقتصادی را بر علیه عراق بکار بست. بر طبق محاسبات دست کم ١۰۰۰۰۰۰ عراقی٬ از میان آنها ۵۰۰۰۰۰ کودک٬ بدنبال جنگ و محاصره اقتصادی در عراق کشته شدند.



٣- ٩۴-١٩٩٢. آمریکا با گرفتن ماموریتی رسمی از جانب سازمان ملل متحد سومالیا را اشغال کرد. این عملیات که نام عملیات بازگرداندن امیدOperation Restore Hope نام گرفته بود به قمیت جان ٧ تا ١۰ هزار سومالیایی تمام شد.



۴- ١٩٩۵-١٩٩٢. آمریکا و ناتو در جنگ داخلی یوگسلاوی که خود و بخصوص اتحادیه اروپا سهم بزرگی در براه انداختن آن داشتند دخالت نمود. یک تحریم بر علیه یوگسلاوی و Montenegro آغاز شد و کشتیهای جنگی آمریکایی در اقیانوس آدریاتیک مستقر شدند. بیانیه ای در مورد منطقه ای در بوسنی که پرواز در آن ممنوع شده بود منتشر شده و توسط هواپیماهای آمریکایی مورد مراقبت قرار گرفت. هواپیماهای یوگسلاوی سرنگون شدند و مناطق مختلف کشور بمباران شدند.



۵- ٩۶-١٩٩۴. آمریکا دولت پاناما را که خود در گذشته آگاهانه در نصب آن شرکت کرده بود مورد تحریم قرار داد. در سال ١٩٩۶ نظامیان آمریکا پرزیدنت Aristide را که خود در سرنگون نمودنش شرکت کرده بودند دوباره بر اریکه قدرت نشاندند.



۶- در سال ١٩٩۵کمی قبل از حمله نیروهای نظامی کراتی به منطقه صرب نشین Krajina هواپیماهای آمریکایی پایگاههای صربستانی را بمباران کردند.



٧- ١٩٩٨. طی یک حمله موشکی از جانب آمریکا یک کارخانه دارو سازی در سودان با خاک یکسان شد. علت این حمله٬ گرفتن انتقام به خاطر حمله تروریستی به سفارت آمریکا در کنیا و تانزانیا اعلام شد. هزاران انسان در این حمله کشته شدند٬ اگر چه آماری از تعداد دقیق کشته شدگان در دست نیست٬ به دلیل اینکه آمریکا در شورای امنیت سازمان ملل از رسیدگی در مورد جنایت جنگی در این رابطه جلوگیری نمود. همزمان و به همان دلیل مقر سازمان سیا در افغانستان مورد حمله موشکی قرار گرفت.



٨- ١٩٩٨. آمریکا طی چهار روز عراق را بشدت بمباران نمود.



٩- ١٩٩٩. آمریکا و ناتو دخالت جنگی را بر علیه یوگسلاوی آغاز نمودند. این حمله ١١ هفته به طول انجامید و ٢٣۰۰۰ حمله هوایی٬ که ترجیها بر علیه هدفهای غیر نظامی در صربستان و Montenegro متمرکز بود صورت گرفت. از جمله پلها٬ کارخانه ها٬ مناطق مسکونی٬ بیمارستانها٬ مدارس و کلیساها مورد حمله قرار گرفتند. جنگ و تحریم اقتصادی٬ تهیدستی اقتصادی را در یوگسلاوی بوجود آورد. یک سال بعد این تحریم اقتصادی و سیاسی منجر به تغییر رژیم در بلگراد شد. مقصودی که از ابتدا هدف جنگ بود.



١۰- ٢۰۰١. ناتو در مقدونیه مستقر میشود. در این منطقه متحد سابق آنها در جنگ بر علیه یوگسلاوی٬ چریکهای آلبانیایی UCK جنگ داخلی را آغاز کرده بودند.



١١- ٢۰۰١. پس از حمله های تروریستی و تماشایی بر علیه ورلد ترید سنتر World Trade Center در نیویورک و مقر نظامی پنتاگون در واشنگتن٬ جرج بوش “جنگ بر علیه تروریسم” را اعلام میکند٬ جنگی که چند هفته بعد با بمباران افغانستان٬ که دولتش متهم به حمایت از رهبر تروریستها اوساما بن لادن شده بود٬ آغاز شد. بزودی آشکار شد که هدف برکناری مسلمانان ارتجاعی طالبان حاکم در کابل و جایگزین نمودن آنها با یک رژیم سربراه٬ به عبارت دیگر دولتی که با امپریالیسم همکاری نماید٬ بود.



در این دفتر بررسی جزییات تمامی این جنگها به صورتی مشروح و مفصل از جانبی بسیار طولانیست و از جانبی غیر ضروری٬ چرا که کتابهایی کناری بسیار جالبی٬ از جمله کتابچه “استفاده قدرتها از خشونت در جهان” که در مورد جنگ یوگسلاوی صحبت مینماید وجود دارند. با اینحال باید توضیحی کلی در این مورد داده میشد.

در تمامی این جنگها آمریکا از دشمن که از صدام حسین و رژیم او در عراق٬ اسوبودان میلوزویچ و دولت او در بلگراد و اوساما بن لادن و رژیم ارتجاعی طالبانها در کابل تشکیل میشد٬ چهره هایی وحشتناک و عقب مانده ارائه میدهد٬ دشمنان ناخلفی که در مقابل آمریکای نیکوکار ایستاده اند. جنگ امپریالیسم آمریکا به عنوان جنگی میان خوب و بد معرفی شد – تبلیغاتی که مورد قبول بسیاری از مردم عادی قرار گرفت. تمامی آنها٬ صدام حسین٬ میلوزویچ و اوساما بن لادن و رژیم طالبان٬ همگی دارای وجدانی پست و کٽیف بودند و ابدا از کسانی نبودند که به خاطر عدالت و برابری مبارزه مینمودند.



اما تمامی اینها٬ کاملا و بدون توجه به اینکه این “بی وجدانها” واقعا کارهای زشتی نیز انجام داده اند٬ تبلیغات است. این جنگها به خاطر بد ذاتیها آغاز نشد٬ حداقل نه از جانب تجاوزگران٬ و آمریکا تا زمانیکه این بدذاتها از فرامین آنها فرمانبرداری مینمایند هیچ مخالفتی با آنها ندارد٬ امری که مثالهای فراوانی در مورد آنها وجود دارد. خیر٬ جنگ به خاطر بدست آوردن سلطه سیاسی و اقتصادی آغاز شد٬ اینکه امپریالیسم آمریکا نفوذ خود را در مناطق شوق الجیشی گسترش دهد و اینکه این رژیمها به دلایل ناسیونالیستی٬ مذهبی و یا دلایل دیگری٬ مانعی بر سر راه آنها بوده و باید٬ حتی با توسل به زور از سر راه برداشته میشدند.



دلیل اقتصادی این جنگ نفت نام دارد. آسیای مرکزی و منطقه حوالی دریای مازندران پوشیده از بزرگترین چاههای نفت در جهان بوده و بالکان و افغانستان هر دو٬ نقطه تلاقی این مبارزه میباشند – دروازه اروپا به آسیا (بالکان) و نزدیکترین و مناسبترین راه ترانسپورت به اقیانوس هند (افغانستان). دلیل سیاسی این جنگ با روسیه هجی میشود و زمانی که به افغانستان مربوط میشود تا حدی به چین. امروز روسیه توسط عملکرد نابود کننده ضد انقلابیون سرمایه داری از هم پاشیده شده است٬ اما هیچکس٬ و بخصوص برنامه ریزان در واشنگتن بر این باور نیستند که این آشفتگی در روسیه ابدیست. امکانات مالی روسیه عظیم است و قدرت ارتش روسیه هنوز قابل توجه. زمانیکه که روسیه از زیر بار این خفت کمر راست کند که اینچنین نیز خواهد شد٬ آنزمان آمریکا را جهت آقایی بر آسیای مرکزی و مناطق حوالی دریای خزر به مبارزه طلبی فرا خواهد خواند. به همین دلیل این برای امپریالیسم آمریکا اهمیت دارد که تا زمانیکه روسیه ضعیف است و تجدید قوا ننموده است٬ که آنزمان شاید که دیر شده باشد٬ مواضع خود را در این مناطق تقویت نماید.



دلایل فوق به سادگی و بدون توجه به کلمات زیبا٬ عوامل آغاز این جنگها میباشند. اینها دلایلی هستند که قدرتهای جهانی به خاطر آنها از خشنوت استفاده میکنند: اینکه غارت امپریالیستی را در هر سوراخی که در جهان وجود دارد ضمانت نماید٬ اینکه مواضع امپریالیست آمریکا را به عنوان اولین قدرت جهان در این نابودی ضمانت نماید.



حمله به قوانین بین المللی

نظم نوین جهانی همچنین به مفهوم تجدید نظر در مورد سیستم حقوقیست که روابط میان کشورها را تنظیم مینماید. به دلایلی روشن آن حقوق بین المللی که طی دوران پس از جنگ اعتبار داشته است و آن چه در حال حاضر دارد٬ بر اساس روابط قدرتی که پس از ١٩۴۵ بر جهان حاکم بود شکل گرفته بود. چرا که در آنزمان در کنار امپریالیسم یک جبهه سوسیالیستی و یک جنبش آزادیبخش که نیرویی بود که بر روی آن حساب میشد وجود داشت.

این امر سیستمی حقوقی را نتیجه داد که حداقل٬ به صورتی رسمی و تا اندازه ای برای تمامی کشورها و دولتهای مستقل این حق را مورد تایید قرار میداد که مستقلا امور شخصی و داخلی را خود بدون دخالت از خارج اداره نمانید. در این نظم حقوقی٬ در مجموع استقلال ملی کشورها مسئله ای جزیی محسوب میشد٬ چرا که یقینا و بدون هیچ محدودیتی٬ به سازمان ملل این حق را میداد که از طریق گرفتن تصمیمات در شورای امنیت سازمان ملل و در عین حال به عنوان یک حمایت در دراز مدت٬ از وقوع جنگها جلوگیری نماید.



سازمان ملل متحد به عنوان ارگانی جهت همکاری میان کشورها و قبل از هر چیز برقراری صلح و حل مسائل امنیتی بوجود آمد٬ اما پس از اینکه بسیاری از کشورها به عضویت آن درآمدند٬ نه تنها مسئولیتهای آن افزایش یافته٬ بلکه در حال مترادف شدن با آن به اصطلاح موسسه جهانی میباشد. این چنین گفته میشود که سازمان ملل باید بیانگر خواسته های تمامی ملل جهان باشد.

اما اینچنین نیست. از همان ابتدا به قدرتهای بزرگ٬ آمریکا٬ روسیه٬ انگلستان٬ فرانسه و چین٬ نه فقط این حق داده شد که در شورای امنیت سازمان ملل در مورد مسائل تعیین کننده تصمم گیری نمایند٬ بلکه به آنها حق دادن رای منفی Veto داده شد. آنها از این حق رای در مورد مسائلی که منافع آنان را تامین نمینماید استفاده میکنند. این رای به آنها جایگاه بخصوصی در سازمان ملل و به دنبال آن در سیستم جهانی داده است.



طی جنگ سرد آمریکا بارها از سازمان ملل متحد جهت مخفی نمودن علائق امپریالیستی خود استفاده نموده است٬ از جمله جنگ بر علیه کره٬ امری که در آنزمان این امکان را به اتحاد جماهیر شوروی داد که شورای امنیت را بایکوت نماید و اینکه صندلی چین در شورای امنیت به رژیم ناسیونالیستی (از دوران قبل از انقلاب) که در گذشته به تایوان گریخته بود سپرده شد. آمریکا و انگلستان موفق شدند که از طریق سازمان ملل سیاست تقسیم فلسطین را نیز به اجرا گذارند٬ امری که یک قضاوت غلط از جانب اتحاد جماهیر شوروی این امکان را به آنها داد. قضاوتی که توسط وزیر امور خارجه آنزمان شوروی٬ آن سیاستمدار افسانه ای٬ Vjatjeslav Molotov به سرعت دیده و اعتراف شد.



اگر چه آمریکا قدرتی بود که بر سازمان ملل متحد تسلط داشت٬ اما نفوذ امپریالیسیش ابتدا توسط اتحاد جماهیر شوروی و سپس توسط جنبشهای آزدایبخش که در جهان سوم رشد نموده بودند متعادل میشد.

در دهه های ١٩٧۰ اختلاف آمریکا با سازمان ملل و بخصوص با مجمع عمومی که در آن کشورهای جهان سوم با استفاده از تعداد خود موفق به تصویب اعلامیه ها و قطعنامه هایی شدند که بر علیه فرمانهای امپریالیستها بود بالا گرفت. مسائل مربوط به فلسطین از جمله این قطعنامه هاست.



البته مجمع عمومی سازمان ملل قدرت اجرایی ندارد٬ اما در موقعیتی که سازمان ملل متحد با سیستم جهانی مترادف شده بود٬ این به مزاج امپریالیسم آمریکا خوش نمیامد که به دفعات از جانب سازمان ملل تنبیه شود. به عنوان نوعی انتقام آمریکا سالها از دادن هزینه خود به سازمان ملل سرباز زد٬ امری که موجودیت این سازمان جهانی را به زیر سوال برده بود.

طی سالها سازمان ملل متحد عرصه مبارزه میان علائق مختلف بود. در این عرصه کشورهای جهان سوم مواضع خود را در مجمع عمومی سازمان ملل تحکیم بخشیده و آمریکا و روسیه طبق معمول با استفاده حق وتو تصمیم گرفته شده ای را که مخالف مواضع آنها بود را ملغی مینمودند.



همان طور که گفته شد در حال حاضر وضعیت جهان به صورتی کیفی تغییر نموده است. بازار سرمایه داری یکدست شده و امپریالیسم که تا پایان دهه های ١٩٧۰ در موقعیتی دفاعی قرار داشت٬ در تمامی جبهه ها٬ اقتصادی٬ سیاسی و نظامی دست به یورش برده است. اما مسئله این است که این سازمان بین المللی که قرار است حافظ حقوق خلقها باشد تسلیم شده و قادر به کنترل اوضاع زمانیکه امپریالیسم خود را به عنوان تنها آقای خانه میبیند و این حق را برای خود قائل میشود که بر اساس این مالکیت عمل نماید٬ نیست.



جنگ اعضای ناتو بر علیه یوگسلاوی در سال ١٩٩٩ یک جنایت بر علیه حقوق بشر بود٬ یک تجاوز واضح به یک کشور مستقل که بر اساس شرایط داخلیش٬ شرایط کوزوو٬ و بدون تحریم سازمان ملل صورت گرفت. این جنگ مورد قبول شورای امنیت سازمان ملل نبود٬ با اینحال آمریکا و متحدانش این جنگ را با استفاده از قوانین حقوق بشری توجیه نمودند. اعضای ناتو ادعا نمودند که از طریق این جنگ آنها از حقوق بشر که در سازمان ملل متحد به تصویب رسیده است دفاع نمودند. بله٬ بیش از این٬ آنها ادعا کردند که باید به حقوق بشر به عنوان امری اختصاصی و صرفنظر از استقلال کشورها دیده شود. تعبیری جدید که سوراخی را در قوانین حقوق بین المللی ایجاد میکند٬ چرا که اگر به ناتو این حق را بدهیم که به کشورهایی که در آنجا حقوق بشر زیر پا گذاشته میشود لشگر کشی کند٬ در جهان کشوری در جهان وجود ندارد که از دخالتهای امپریالیسم در امان بماند.



و در این رابطه این تعبیر جدید قابل تعمق هوادارانی خارج از رهبری اتحادیه ناتو پیدا کرد. نخست وزیر سوئد Göran Person و وزیر امور خارجه Anna Lindh جنگ را با تمام ادعاها و مقاصد من درآوردیش مورد تایید قرار دادند. اما Göran Person به این هم بسنده نکرد. به ابتکار او یک کمیسیون بی طرف بین المللی موسوم به کمیسیون Kosovo به رهبری قاضی اهل آفریقای جنوبیone Ricahrd Goldst تشکیل شد که در گزارش خود جنگ تجاوزگرانه را “غیر قانونی اما برحق” اعلام نمود٬ یک فرمول بندی که به سرعت کلاسیک شد و پس از آن مشتاقانه از جانب هواداران جنگ در کشورهای امپریالیستی تکرار میشود.

“غیر قانونی اما بر حق” – یک بی قانونی معقولانه٬ مطمئنا یک بی قانونی قانونی – این چنین تجاوز جنگی بر علیه یوگسلاوی توضیح داده میشود٬ به عبارت دیگر البته این جنگ نیست که غلط است٬ بلکه این قانون است. این قانون و قوانین حقوق بین المللییست که مورد حمله است و باید تغییر داده شوند.



جنگ تجاوزگرانه آمریکا و انگلستان بر علیه افغانستان در پاییز ٢۰۰١ با همراهی حقوق بین المللی آغاز شد. پس از حمله تروریستی در نیویورک و واشنگتن٬ آمریکا برای دفاع از خودش٬ که به صورتی تنظیم شده در ضوابط سازمان ملل متحد و در پارگراف ۵١ وجود دارد مورد پشتیبانی بی اندازه ای قرار گرفت٬ حق و پارگرافی که همچنین در آن قطعنامه که شورای امنیت سازمان ملل که دقیقا پس از حمله به تصویب رساند یادآوری شده است. این تعجب آور است که حق دفاع از خود زمانی بر حق است که کشوری مورد حمله مسلحانه از جانب کشوری دیگر قرار گیرد٬ در حالیکه آمریکا مورد این چنین حمله ای قرار نگرفته بود. پاراگراف ۵١ حتی حق استفاده از نیروی نظامی با هدف پیشگیری را نیز نمیدهد. شورای امنیت زمانی حق دفاع از خود را تایید مینماید که کشوری مورد تجاوز قرار گرفته باشد و آن تجاوز همچنان جریان داشته باشد.



وقتی آمریکا و انگلستان جنگ بر علیه افغانستان را آغاز کردند تقریبا چهار هفته از حمله تروریستی در نیویورک و واشنگتن گذشته بود و به همین دلیل این حمله نقض قوانین بین المللی محسوب میشود. جنگ بر علیه یکی از فقیرترین کشورهای جهان بر اساس قوانین تنظیم شده در پاراگراف ۵١ سازمان ملل دفاع از خود محسوب نمیشود و در شورای امنیت در مورد آن تصمیمی گرفته نشده بود.

یقینا این جنگ که سازمان ملل آنرا تحریم نموده است نه تنها از جانب آمریکا و انگلستان٬ بلکه از جانب رهبران تمامی کشورهای امپریالیستی به اضافه سوئدی حق دفاع از خود توصیف شد و بر خلاف تمام قوانین تصویب شده آنرا به عملیات نظامی به منظور پیشگیری بر علیه دیگر کشورها بسط میدهند. یک نمایش جعلی که توسط یک “تفسیر جعلی” از پارگراف ۵١ امکان پذیر شد. که البته آمریکا با صمیم قلب از آن استقبال نمود. کمی پس از این جنایت جنگی سازمان ملل متحد “پیغام داد” که آمریکا بر اساس اعلامیه “جنگ بر علیه تروریسم” این “حق را برای خود محفوظ میدارد” که در صورت ضرورت کشورهای دیگر را نیز مورد حمله قرار بدهد.



آن حقوق بین المللی که پس از ١٩۴۵ شکل گرفت سنگری را برای کشورهای کوچک و بخصوص برای کشورهای جهان سوم تشکیل میدهد. همانطور که همه میدانیم و متاسفانه٬ این امر مانعی بر سر راه تجاوزات امپریالیستی نبوده است٬ اما یقینا برخی از محدودیتها را بر سر راه زیاده خواهیهای آنان بوجود آورده است. آن حملات بر علیه حقوق بین المللی که بخشی از نظم نوین جهانیست٬ شرایط را برای جهانی بی قانون هموار مینماید٬ جهانی که امپریالیسم نه تنها از لحاظ اقتصادی این حق را دارد که به هر سوراخی نفوذ کند٬ بلکه به او این حق نیز داده میشود که از مطالبات سرمایه با استفاده از خشنوت دفاع نماید.



بخش چهارم

مبارزه بر علیه امپریالیسم

امپریالیسم سیستمی جهانی از دیکتاتوری و استٽمار است که در زمینه اقتصادی بوسیله شرکتهای چند ملیتی و در زمینه سیاسی بوسیله قدرتهای بزرگ و نیروهای مسلح آنان رهبری میشود. این دو فاکتور ذکر شده دو پای یک بدن هستند. ایده شرکتهای بی هویت یک تخیل کودکانه است. همانطور که قبلا اشاره نمودیم ١٨۶ از ٢۰۰ شرکت بزرگ جهان از ٧ کشور٬ آمریکا٬ ژاپن٬ آلمان٬ فرانسه٬ هلند٬ سوئیس و انگلستان میایند. شرکتی چند ملیتی به مفهوم شرکت بدون تکیه گاه دولتی و پشتیبانی دولتی زیست نمیکند. شرکتهای چند ملیتی بیچارگانی هستند که بدون کمک دولتهای خود نه قادرند که خواسته های خود را در کشور زادگاه خود عملی نمایند و نه قادرند اوامر خود را در مورد بازار به دیکتاتورهای دیگر کشورها دیکته نموده و آنها را تحت کنترل خود درآورند. در نهایت قدرت سیاسی آنها و در اصل تمامی توان سیاسی آنها تکیه بر خشونت نظامی دارد که توسط دولت امپریالیستی به اجرا گذاشته میشود. بدون خشونت و بدون تهدید شرکتهای چند ملیتی قادر نیستند که دستگاه خصوصی ظلم و ستم خودشان را حفظ نمایند.



بالای سر آن قدرتهای جهانی هیچ قدرت دیگری به جز قدرتهای بزرگ امپریالیستی که آنها را نمایندگی میکنند وجود ندارد. وقتی که بنیانگذار جنبش اتک Attac٬Ignacio Ramonet ادعا مینماید که سرمایه های مالی جهانی “دولت خود ٬ یک دولت فرا ملی با ارگانها و حوزه عمل و قوانین عملیاتی خود” را بوجود آورده اند ـ یک دولت که به عقیده او از شاخه های بانک جهانی٬ سازمان معاملات جهانی٬ صندوق بین المللی پول٬ سازمان گسترش و همکاری اقتصادی تشکیل میشود ـ آگاهانه و یا ناآگاهانه از ذکر این حقیقت سرباز میزند که این شاخه ها در تمام قسمتها ابزاری هستند در دست قدرتهای بزرگ امپریالیستی و سرمایه های مونوپولی آنها٬ و قبل از هر چیز ابزاری هستند در دست امپریالیسم آمریکا. این ارگانها بخشهای تلفیق شده با سیستم امپریالیستی میباشند که وظیفه آنها باز کردن هر در بسته ای برای “رقابت” است. تلاشی برای توصیفی زیبا از چپاول و غارت امپریالیستی در دوران ما.



امپریالیسم تهدیدی مستقیم و نابود کننده را بر علیه اکٽریت جامعه بشری تشکیل میدهد. در کشورهای صنعتی٬ پس از اینکه امپریالیسم در خانه خودش٬ خود را از بروز بحرانهای عمومی خود آسوده نمود٬ عنان اختیار از دست داده و به حقوق دمکراتیک سیاسی٬ اجتماعی و اقتصادی طبقه کارگر حمله برد. حقوق اتحادیه ای و دمکراتیک پایمال شده است٬ مقررات ساعات کاری و امنیت استخدامی تا حد زیادی لغو شده است٬ بیکاری دسته جمعی دائمی شده است٬ آن به اصطلاح رفاه اجتماعی را کاهش داده اند و قبل از هر چیز و به صورتی نسبی و به خصوص در آمریکا که در ردیف کشورهایی قرار دارد که کارگران کمترین دستمزد را دریافت مینمایند٬ دستمزد کارگران کاسته شده و سرمایه بر روی قسمت بزرگی از نتیجه تولید دست گذاشته است.



در تمام کشورهای سرمایه داری طی سالهای ١٩٨۰ تا ٢۰۰۰ فاصله طبقاتی و به دنبال آن فقر و بیماریها و عدم سلامتی در میان تودها افزایش یافت.

پرفسور آمریکایی در اقتصاد Lester Thurow در مقاله ای که در نشریه The American Prospect منتشر شد نوشت:

“ما میتوانیم بگوییم که سرمایه داری به طبقه کارگر اعلام جنگ داد و برنده شد”.



تصویری غم انگیز. جنگ طبقاتی هنوز به اتمام نرسیده است٬ اما در اینکه سرمایه داری اولین جنگ آشکار را که تقریبا از سال ١٩٨۰ آغاز شد برنده شده تردیدی نیست.

در این حمله سرمایه داری٬ قشر وسیعی از خرده بورژوازی در جامعه سرمایه داری قربانی میشوند. شرایط کارمندان در مشاغل مختلف بخصوص در شاخه های دولتی کارگری شده و یا به آنها روابطی تحمیل میشود که به روابط کاری طبقه کارگر شباهت دارد٬ با تقاضای تولید سود هر چه بیشتر معلق بر روی سر خود و با مطالبه صرفه جویی در بخشهای دولتی به عنوان یک قاعده باز نویسی شده٬ و همه اینها بدون داشتن کمترین امکانی که بتوانند بر روی موقعیت کاری خود تاثیر بگذارند.



در تمام کشورها این حملات در سطح وسیعی محرومیت اجتماعی عظیمی را ناشی شده است. گروه وسیعی از مردم٬ اغلب به دلیل تعلقات نژادیشان٬ بصورتی دایمی خارج از بازار کار و فعالیتهای اجتماعی قرار گرفته و از داشتن معاشرت اجتماعی مشترک با همنوعان خود محروم شده اند٬ امری که تضادهای میان تودها و به دنبال خود افزایش جرائم جنایی باعٽ شده است.

در کشورهای جهان سوم حملات امپریالیستی فقری رو به گسترش و ایجاد بحرانهای دائمی را موجب گشته است. یک پیشرفت اقتصادی موقتی در سالهای ١٩۵۰-١٩٨۰ که به دنبال خود شرایط زندگی طبقات فقیر جامعه را تا حدی بهبود بخشید٬ طی ٢۰ سال اخیر به عکس خود تبدیل شده است. کشورهای جهان سوم در مجموع فقیرتر شده اند و به صورتی نسبی و در قسمت بزرگی از جهان مطلقا در فقر بسر میبرند و چنان فقیرند که نمیتوان آنرا توصیف نمود.

یک مٽال در مورد این وضعیت بیمار: درآمد ٢٬۵ میلیارد جمعیت جهان در سال ١٩٩۶ برابر بود با ٽروت ٣۵٨ میلیارد در جهان در همان سال.



بیشترین فقر و فاقه را امپریالیستها موفق شده اند که در کشورهای اروپای شرقی که متعلق به روسیه بود بوجود بیاورند. در روسیه سرمایه داران ضد انقلاب شرایط اقتصادی و اجتماعی اسفباری را بوجود آورده اند که در تاریخ جهان نمونه ای از آن را نمتیوان یافت. بر اساس گزارش بانک جهانی میان سالهای ١٩٩١ و ١٩٩٧ در آمد سالانه روسیه تا ٨٣ درصد کاهش یافت٬ رقمی که یک عقبگرد منظم اقتصادی و اجتماعی را افشا مینماید. فقط طی چهار سال٬ میان سالهای ١٩٩۰ و ١٩٩۴ میانگین عمر متوسط برای مردان شش سال و برای زنان چهار سال کاهش یافت. طی هفت سال از گذشت سرمایه داری جمعیت روسیه چهار میلیون کاهش یافت در حالیکه بر اساس سر شماری سازمان ملل در سال ١٩٨٧ باید تا ١٢ میلیون افزایش میافت. سرمایه داری در روسیه در چنان سطحی جان مردم را میگیرد که خاطره جنگ جهانی دوم را در ذهنها زنده مینماید. اما در حال حاضر روسها از نارنجکها و گلوله های آلمانی جان نمیدهند٬ بلکه از فقر و عواقب آن مانند وبا٬ دیفتری٬ تیفوئید٬ سفلیس و اعتیاد به الکل میمیرند.



این است چهره جهان در سال ٢۰۰١. در همه قسمتهای جهان و کشورها٬ فقیر یا ٽروتمند٬ امپریالیسم بیچارگی٬ حماقت و دیوانگی٬ تهدید٬ وحشیگری ایجاد نموده است. امپریالیسم و فرهنگ اداره بازارش اکٽر قریب به اتقاق مردم عادی و توده های سخت کوش را با تمام نیرو قربانی و توده های فقیر را به بهای هر چه ٽروتمندتر نمودن ٽروتمندان فقیرتر مینماید.

در نظر اول این وضعیت تصویری دردناک را برای ما ترسیم مینماید٬ اما این تصویر دردناک تنها بیانگر فقر و فاقه نیست بلکه پیام آور امید نیز هست. در شرایطی که امپریالیسم جهان را به مبارزه طلبی دعوت مینماید٬ در سراسر جهان دشمن خود را نیز بوجود میاورد:



١- از کارگران در کارخانه های کمپانیهای چند ملیتی در کشورهای امپریالیستی٬ که کاهش دستمزدها و وخیمتر شدن حقوق اجتمائیشان را میبینند٬ تا کارگران همان کارخانه ها در اروپای شرقی و جهان سوم٬ تا کارگرانی که وادارشان مینمایند که مانند حیوان برای بدست آوردن آب و نانی٬ بدون هیچ حقوقی اجتماعی و تحت وحشتناکترین شرایط کاری جان بکنند.



٢- از کشاورزان خرده پای اروپایی که موفق نشدند که در مقابل حیله گریهای بی حساب مونوپولهای مواد غذایی مقاومت نمایند٬ تا کشاورزان آفریقایی٬ آسیایی و آمریکای لاتینی که وادارشان میکنند که تنباکو و قهوه صادر کنند تا به جای آن غذا برای کودکان خود دریافت نمایند.



یا اینکه کمی فراتر رویم:

٣- از طبقه کارگر کشورهای اتحادیه اروپا که تحت سلطه سرمایه های مونوپولی نئولیبرالی و قدرتهای بزرگ امپریالیستی قرار دارند٬ تا خلق فلسطین و کردستان که حقوق حقه ملی آنها پایمال میشود.



۴- از جنبشهای صلح طلب در تمامی کشورها که با سیاستهای خشونت آمیز امپریالیستها و حملات آنها بر علیه حقوق بین المللی مخالفت مینمایند تا خلق ویتنام٬ یوگسلاوی و افغانستان که سالهاست که مورد حمله امپریالیستها قرار دارند و در آینده نیز مورد حمله قرار خواهند گرفت.



۵- از خلق کره شمالی و کوبا که راه خود را انتخاب نمودند٬ تا جنبشهای انقلابی در سراسر جهان که از قبول اینکه “تمام آینده ما لیبرالیست که در اقیانوس بی پایان سلطه بازار آزاد شناور خواهد بود” سرباز میزنند.



۶- از جوانان آمریکایی و اروپای غربی که بر علیه جهانی شدن سرمایه با شرایط سرمایه داران اعتراض مینمایند٬ تا سازمانهای زنان و حقوق مدنی در جهان سوم که ادعا مینمایند که مسائل حیاتی مهمتر از گردش آزاد سرمایه وجود دارد.

بله٬ این فهرست را میتوان ادامه داد٬ اما اجازه بدهید که در همینجا مکٽ نموده و بقیه را به مباحٽات میان رفقا و خوانندگان واگذار نماییم. مهمترین مسئله مبارزه بر علیه امپریالیسم است که مبارزه ایست جهانی که ماهیتا بخش بزرگی از استعدادهای بالقوه انسانها را محدود نموده است.



این نیروهای اصلی کدامند؟

اجازه بدهید ابتدا داستان کوتاهی را تعریف کنم. ضرب المٽلیست بر این اساس که در گذشته ها فردی بود به نام آلکساندر. روزی به او گفتند که گرهی هست که او باید باز کند. اما باز کردن این گره غیر ممکن بود. به همین دلیل او با شمشیر خود طناب را پاره کرد. امروزه از این ضرب المٽل استفاده میشود برای کسانی که میخواهند مشکلی بزرگ را با روشی ساده حل کنند.



پس از برگزاری تظاهراتهای بزرگ Seattle در آمریکا بر علیه جلسات WTO در سال ١٩٩٩ ٬ هستند برخی که تصور مینمایند که این گونه تظاهرات میتواند تمامی مسائل جهان را مانند مٽال ما در مورد آلکساندر به راحتی پاسخگو باشد. گروهی معترض به پا خاسته اند و در هر جایی که سردمداران سرمایه دار جلسه ای برگزار میکنند حاضر شده و خواسته های خود را مطرح مینمایند. این به خودی خود کار اشتباهی نیست به شرط اینکه این اعتراضات مانند اعتراضات بر ضد جلسات اتحادیه اروپا در گاتنبرگ در سال ٢۰۰١ ٬ به ضد خود جنبش تبدیل نشود.



اما این رویایی بیش نیست که اگر ما باور کنیم که اعتراضات بر علیه بانک جهانی٬ صندوق بین المللی پول سازمان معاملات جهانی و دیگر سازمانهای جهانی شده سرمایه داری٬ میتواند نقشی تعیین کننده را در حل معضلات جهانی و امپریالیسم ایفا نماید. این ارگانها مظاهر امپریالیسمند که به شکل سایه ای خود را معرفی مینمایند و ما نمیتوانیم با امپریالیسم از طریق برخورد با این سایه ها مباررزه نماییم.



پس این نیروهای اصلی کدامند. کمونیستها این گونه به این سوال پاسخ میدهند

١- طبقه کارگر در کشورهای امپریالیستی که از طریق موضع خود در جریان تولید این نیرو و امکان را دارند که بر قلب سرمایه های مونوپولی٬ یعنی کسب هر چه بیشتر سود ضربه وارد نمایند.



٢- خلقهای تحت ستم و کشورهای جهان سوم که اکٽریت جامعه انسانی را تشکیل میدهند٬ و اینکه مبارزه آنها برای کسب آزادی نیز تهدیدیست بر علیه کسب حداکثر سود.

در این اینجا باید تاکید نماییم که خلقها و کشورها در درجه اول اهمیت قرار دارند. بخشی از اهداف سوق الجیشی این نظم جدید جهانی این است که دولتهای ملی و به دنبال آن حق داشتن دولتهای مستقل برای خلقها را نابود شده اعلام نماید. افکار پلید پشت پرده این سیاست نیز کاملا آشکار است.



آن جهانی که به نام جهان بدون دولت به ما معرفی میشود٬ که در اصل جهانیست که حق داشتن دولتهای مستقل را از کشورهای کوچک میگیرد٬ امپریالیسم و قدرتهای بزرگ امپریالیستی بدون هیچ مزاحمتی آقایی میکنند. دولت سازمانیست برای تحت ستم قرار دادن طبقات. تا زمانیکه طبقات٬ مبارزه طبقاتی و ستم طبقاتی وجود دارد٬ جهانی بدون دولت امکان ناپذیر نیست



به عبارت دیگر: نه تنها مبارزه خلقهای تحت ستم برای احقاق حقوقشان بر علیه استٽمار و غارت شرکتهای چند ملیتی٬ بر علیه اسعتمار و باقیمانده فئودالیسم٬ برای رفرمهای ارضی٬ حقوق انسانی و اتحادیه ای٬ تغییرات اجتماعی و هر چیز دیگری٬ بلکه مبارزه کشورهای تحت ستم برای غیر وابسته بودن و حق حافظت منافع خود٬ بخشی مهم و انکارناپذیر از مبارزه بر علیه امپریالیسم است. صدام حسین دیکتاتوری بود که خلق عراق را تحت سلطه خود داشت٬ اما هر ضد امپریالیستی باید حق دفاع خلق عراق را در دفاع از حقوق خود پاس بدارد و بر علیه دخالتهای امپریالیستها بر علیه عراق بپا خیزد. این تنها مٽالیست.



٣- مبارزه برای سوسیالیسم. اردوگاه سوسیالیسم تا زمانیکه وجود داشت٬ جبهه سومی را در مبارزه با امپریالیسم تشکیل میداد. در نظم جدید جهانی٬ سوسیالیسم تنها در جزایر منزوی کوچکی در جهان زیست مینمایند و مبارزه برای سوسیالیسم بشدت به عقب رانده شده است. با اینحال این کشورها و مبارزه آنها باید به عنوان نیرویی با ارزش مورد تحسین قرار گیرد٬ اگر چه مبارزه ای بدون دیدگاهی سوسیالیستی مبارزه با امپریالیسم را تا حد یک مبارزه سطحی کاهش میدهد.



امپریالیسم مرحله ایست از سرمایه داری٬ بالاترین و آخرین مرحله برای سرمایه های چند ملیتی. به همین جهت رهایی از امپریالیسم بدون یک تغییر اجتماعی سوسیالیستی امکان پذیر نیست.

این مبارزه چگونه باید به پیش برده شود؟ در این شکی نیست که این مبارزه از نظر محتوا بین المللی و جهانیست٬ چرا که در سراسر جهان کارگران و ستمگران با همان دشمن امپریالیستی در مصافند. اما به همان اندازه این مبارزه منطقه ای و داخلی نیز هست. کارگران در سوئد باید مبارزه خود را با توجه با شرایط خود بر علیه آن دشمنانی که آنان در سوئد ملاقات میکنند٬ هر دو چه٬ از نظر مبارزه اتحادیه ای و چه از نظر سیاسی به پیش ببرند. کشاورزان بدون زمین مبارزه خود را٬ فلسطینی های آواره مبارزه خود٬ سرخپوستان در چیاپاس مبارزه خود را٬ هر یک از اینها با توجه به شرایط خود مبارزه میکنند.



“مبارزه ما اینجا٬ طبقه بر علیه طبقه٬ کمکی به کمونیستهای ویتنامی FNL”. این را ما کمونیستها در دهه های ١٩٧۰ طی جنگ ویتنام فریاد میکشیدیم. این دورنمایی از خواسته های ما را در مورد برابری و برادری خارج از مرزها٬ در مورد اینکه باید یکدیگر را در مبارزه مان یاری نماییم متبلور مینماید.

“جهانی فکر کن٬ اما محلی عمل کن” اینروزها اینچنین شعار میدهند. این نیز حاوی دورنماییست٬ در واقع یک دوباره نویسی موفق از تز مانیفست کمونیست است در مورد اینکه “مبارزه طبقاتی از نظر زیربنایی جهانیست٬ اما از نظر روبنایی داخلی”.



امپریالیسم در موضعی تهاجمی قرار دارد و طی ٢۰ سال گذشته اینچنین بوده است. نتایج آن وحشتناک بوده است. اما امپریالیسم در تمامی قاره ها با مقاومت روبرو شده است. یک جبهه جهانی بر علیه امپریالیسم در حال شکل گیریست.

این جبهه هنوز ضعیف است٬ اما آنکسانی که تصور مینمایند که جهان همیشه به سمتی غلط تکامل میابد٬ بدون اینکه آن تحت ستم قرار گرفتگان به آن اعتراضی نمایند و یا شورش کنند٬ احتمالا یا کورند و نمیتوانند حرکت دیالکتیکی تاریخ را ببینند و یا امید خود را به بشریت از دست داده اند.



ما کمونیستها نه نابینا هستیم و نه تصورات واهی داریم. ما به مبارزه مشترک خلقها٬ به مبارزه طبقه کارگر٬ کشاورزان و دیگر طبقات و قشرهای جامعه که تحت ستم امپریالیسم قرار دارند٬ خلقهای تمامی جهان٬ نژادها و ملیتهای دیگر که از طریق همکاری بین المللی مانند مشتی واحد بر علیه امپریالیسم مبارزه مینمایند اعتقاد داریم. اجازه بدهید این جزوه را به همانگونه که برنامه حزب ما (r)KPML پایان میابد٬ به آخر ببریم: کارگران و ستمکشان جهان سراسر جهان٬ متحد شوید!



با تقدیم به تمامی رفقا و رزمندگان راه طبقه کارگر



پیام پرتوی