جهانی شدن سرمایه امپریالیسم“جهانی شدن سرمایه امپریالیسم” منتشر شده از سوی حزب کمونیست سوئد (م-ل)

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

تکامل در وحدت، سرشت مارکسیسم است(13)




امروز هم اتحاد شوروی و هم چین از راه سوسیالیسم منحرف شده و به نظام سرمایه داری بازگشته اند، این بازگشت به قهقرا دلیل برآن نیست که روسیه و چین به مثابه کشورهائی از لحاظ صنعتی عقب مانده نمی بایست به انقلاب دست می زدند احیاء سرمایه داری در هر دوی این کشورها گویا گواه برآنست که آنها برای انقلاب سوسیالیستی و ساختمان جامعه نوین آمادگی لازم و کافی نداشته اند. نمونه اتحاد شوروی نشان داد که سطح عقب مانده تکامل تکنیک مانعی بر سر راه رشد نیروهای مولد و ساختمان سوسیالیسم نبود. پرولتاریای روسیه توانست ظرف سی سال بدون بورژوازی و علیرغم خرابیهای ناشی از دو جنگ جهانی و مداخله امپریالیست ها پس از انقلاب، صنایع خود را آنچنان رشد دهد که حتی نیروی عظیم فاشیسم آلمان را که بر تولیدات کشورهای سراسر اروپا پنجه افکنده بود در هم شکند.

در آستانه مرگ استالین اتحاد شوروی یکی از بزرگترین قدرتهای صنعتی بشمار می آمد. برپایه همین رشد نیروهای مولد در دوران سوسیالیسم، اتحاد شوروی امروز به صورت یکی از دو ابر قدرت جهان در آمده است. انحراف جامعه شوروی را از سوسیالیسم به سوی نظام سرمایه داری، در آماده نبودن روسیه برای انقلاب سوسیالیستی انگاشتن در واقع گریبان خود را از بررسی واقعیات و تحلیل رویدادهای مشخص رهانیدن است.

با این “استدلال“ بیش از سی سال تحولات جامعه شوروی بدست فراموشی سپرده می شود. تحولاتی که جامعه شوروی را از بنیان دگرگون ساخت و در آن نظام نوینی، نظام سوسیالیستی پدید آورد. این “استدلال“ گذشته ازساده کردن قضایا این عیب بزرگ را دارد که امکان بررسی و تحلیل تاریخ سی و چند ساله انقلاب شوروی و عوامل بازگشت به نظام سرمایه داری را از پویندگان راه مارکسیسم می گیرد و آنها را از آموختن از تجارب ساختمان سوسیالیسم باز می دارد. آیا در ساختمان سوسیالیسم در شوروی نواقص و کمبودهائی بروز کرد، آیا اشتباهاتی رخ داد که چنین نتیجه ای ببارآورد؟ و اگر چنین کمبودها و اشتباهاتی روی داده باید آنها را شناخت تا در آینده از تکرار آن ها پرهیز کرد. این ادعا که روسیه برای انقلاب آماده نبود و ناگزیر به سرمایه داری می انجامید و چنین نیز شد، هیچ مسئله ای را حل نمی کند. انقلاب اکتبر بنا بر عقایدی مطلقا انقلاب سوسیالیستی نبود، انقلابی بود که بورژوازی را به قدرت رسانید و روسیه را در جرگه کشورهای سرمایه داری در آورد. “مارکس در آن هنگام نمی توانست پیش بینی کند که دگرگونی روسیه بیک کشور سرمایه داری چهل سال بعد بنام مارکسیستی و سوسیالیستی خواهد بود“(ماکسمیلیان روبل). این ارزیابی از آنجا سرچشمه می گیرد که مارکس و انگلس در سالهای دهه هفتاد، در زمانی که در روسیه کارگر صنعتی تقریبا وجود نداشت، اندیشه انقلاب سوسیالیستی را بدرستی اندیشه ای موهوم و واهی می دانستند. در جواب بیک نارودنیک روسی است که انگلس در 1875 لزوم پرولتاریا، بورژوازی و سطح معینی از تکامل نیروهای مولد را شرط مقدماتی انقلاب سوسیالیستی می داند. اما از اواخر قرن گذشته روسیه در راه تکامل سرمایه داری افتاد و آنچنان سریع این راه را پیمود که طبقه کارگر در 1905 به انقلاب علیه حکومت تزاری دست زد، طبقه کارگر در فوریه 1917 با تشکیل شوراهای کارگران و سربازان قدرت شوراها را در برابر حکومت مرکزی بورژوائی قرار داد، طبقه کارگر قریب بیست سال تحت رهبری لنین و حزب بلشویک قرار داشت و آزموده و آبدیده شده بود، شرایط جامعه روسیه در آستانه انقلاب اکتبر از ریشه تغییر یافته و اوضاع و احوال جهان نیز با ورود سرمایه داری به مرحله امپریالیسم دگرگون گردیده بود. اما برای امثال “روبل“ ملاک داوری این نیست که شرایط مشخص روسیه در 1917 و تاریخ گذشته چهل ساله آن مورد بررسی قرار گیرد. ملاک داوری همان شرایط سالهای دهه هفتاد قرن گذشته است. براین مبنا است که نتیجه گرفته می شود که انقلاب اکتبر گویا “دگرگونی روسیه بیک “کشور سرمایه داری“ بنام مارکسیستی و سوسیالیستی بود“. این داوری هیچ ارزشی نمی تواند داشته باشد چون بر بررسی واقعیات استوار نیست البته می تواند چشم خود را بر همه چیز فروبست و از زوایای افکار خصمانه خود سخنانی علیه انقلاب اکتبر بیرون کشید ولی آن داوری که بر واقعیات متکی نیست به پشیزی هم نمی ارزد.

دیکتاتوری پرولتاریا

واژه دیکتاتوری در اذهان بدرستی و به معنی علمی آن مفهوم نیست. در زبان محاوره و در رسانه های عمومی این واژه ها را بجای حکومت فردی یا گروهی متکی به ترور و سرکوبی و اختناق بکار می برند. ولی حکومت فردی نوعی، شکلی از دیکتاتوری است حکومت دموکراتیک شکل دیگری از آنست. حکومت دموکراتیک را دیکتاتوری خواندن در بادی امر عجیب می نماید زیرا حکومت بنا بر آنچه که معمول است یا دموکراتیک است و یا دیکتاتوری. دموکراسی و دیکتاتوری ظاهرا در یک حکومت جمع نمی شوند. ولی در واقع هیچ شکلی از دولت نیست که دیکتاتوری نباشد. دموکراتیک ترین دولتها در ماهیت خود جز دیکتاتوری نیست. پس مفهوم واقعی دیکتاتوری چیست؟

دیکتاتوری سلطه یک طبقه بر طبقه دیگر است و افزار اعمال این دیکتاتوری همان دولت است. بنابراین هر دولتی، دیکتاتوری طبقه است، دولت دموکراتیک بورژوائی نیز از این تعریف مستثنی نیست. دولت بورژوائی در ماهیت خود دیکتاتوری است یعنی افزار سلطه این طبقه بر کارگران و زحمتکشان است. اگر دیکتاتوری سلطه یک طبقه بر طبقه دیگر است اشکال اعمال این دیکتاتوری در زمانهای مختلف و در هر زمان در کشورهای مختلف متفاوت است. دیکتاتوری گاه از طرف یک فرد یا یک گروه اعمال می شود و گاه شکل سلطنت مشروطه یا جمهوری پارلمانی بخود می گیرد. “دولت چیزی نیست جز ماشین سرکوبی یک طبقه بدست طبقه دیگر. در جمهوری دموکراتیک هم این نقش دولت کمتر از نقش وی در رژیم سلطنتی نیست“. دموکراسی شکلی از دیکتاتوری است شکلی که بر دیکتاتوری پرده استتار می کشد. در جوامع “دموکراتیک“ همینکه منافع اقلیت بورژوا از جانب کارگران و زحمتکشان در مخاطره می افتد دولت با نیروهای سرکوبگر خود وارد میدان می شود و سلطه بورژوازی را برقرار می کند. در شرایطی نیز بورژوازی مجبور می شود دیکتاتوری علنی و آشکار را بجای دموکراسی پارلمانی بنشاند. البته اینکه دولت بورژوازی در ماهیت خود دیکتاتوری است به این معنی نیست که طبقه کارگر در قبال شکل اعمال آن (دموکراسی یا ترور و سرکوبی علنی و آشکار) بی تفاوت می ماند. این مطلب بخودی خود روشن است و بحث در آن در حوصله این نوشته نیست. دیکتاتوری پرولتاریا نیز سلطه طبقه است، سلطه طبقه کارگر بر بورژوازی که بر اثر انقلاب مقام حاکم خود را از دست داده و برای بازگشت به قدرت از دست رفته با تمام قوا تلاش می کند. دیکتاتوری پرولتاریا در عین حال دموکراسی است دموکراسی برای عموم زحمتکشان و استعمار شوندگان. کسانی از شنیدن “دیکتاتوری پرولتاریا“ روی درهم می کشند و آنرا به مثابه امری عجیب، غیر عادی و حتی وحشت آور تلقی می کنند. در جامعه بورژوائی دو طبقه اصلی رو در روی یکدیگر ایستاده اند: بورژوازی و پرولتریا چرا سلطه بورژوازی برای همه امری عادی و پذیرفتنی است ولی سلطه پرولتاریا غیر عادی و غیر قابل قبول است.

ما قبلا توضیح دادیم که قوانین تکامل جامعه سرمایه داری پرولتاریا را به سوی سرنگونی بورژوازی و تصرف قدرت سیاسی و اقتصادی می راند. دولت پرولتری که از انقلاب پرولتاریائی بیرون می آید ناگزیر باید برای حفظ قدرت خود و بنای جامعه سوسیالیستی سلطه خود را برقرار کند و این اعمال سلطه چیزی جز دیکتاتوری پرولتاریا نیست. امروز این طبقه(بورژوازی) سلطه خود را بر طبقه دیگر(طبقه کارگر) برقرار کرده است فردا طبقه دیگر(پرولتاریا) بهمین عمل توسل می جوید و این بار سلطه خود را بر بورژوازی اعمال می کند. چرا آنچه که بر بورژوازی رواست بر پرولتاریا نارواست؟ در رروزنامه رسمی جمهوری فرانسه پس از استقرار کمون چنین آمده است: “زحمتکشان که همه چیز را تولید می کنند و از هیچیک از آنها بهره نمی برند، آنها که در میان محصولات انباشته شده که ثمره کار و عرق جبین آنهاست در فقر و تنگدستی می گذرانند، آیا هرگز اجازه خواهند یافت برای آزادی خود تلاش کنند؟ “این آزادی حتما“ فرا خواهد رسید و خود نظام سرمایه داری مقدمات آنرا تدارک دیده و طبقه کارگر را به کسب آزادی می رساند.“

آنچه در اینجا قابل ذکر است این است که در زمان انقلاب سوسیالیستی اکتبر و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا در روسیه بورژوازی کوشید دیکتاتوری پرولتاریا را در مقابل دموکراسی بگذارد تا هم ماهیت آنرا دگرگون جلوه دهد و هم دیکتاتوری خود را در پوشش دموکراسی بپوشاند. استقرار فاشیسم در اروپا در سالهای دهه سی، استقرار دیکتاتوری های فاشیستی در یک سلسله از کشورهای کم رشد با دست امپریالیسم، مفهوم دیکتاتوری پرولتاریا را با شکل آن در یک ردیف قرار داد به قسمی که امروز کمتر کسی دیکتاتوری را به مفهوم واقعی آن که سلطه یک طبقه بر طبقه دیگر است درک می کند و دیکتاتوری، در زبان عادی، به شکل تروریستی آشکار ِ دیکتاتوری اطلاق می شود و در نتیجه دیکتاتوری پرولتاریا نیز با دیکتاتوری فردی و گروهی، با فاشیسم همطراز و همانند وانمود می گردد. خیانت خروشچف و یاران او به این اندیشه باطل و نادرست دامن زد. کار کم کم به جائی رسید که احزاب “کمونیست“ دیکتاتوری پرولتاریا را از قاموس خود حذف کردند و امروز کمتر حزبی از دیکتاتوری پرولتاریا سخن به میان می آورد در حالی که لنینیسم، دیکتاتوری پرولتاریا را یکی از هسته های اساسی مارکسیسم می شمرد، هسته ای که هیچ کمونیستی نمی تواند آنرا بدست فراموشی بسپارد تا چه رسد به اینکه برآن قلم بطلان بکشد چنانکه رویزیونیست ها کشیده اند.

لنین موضوع دیکتاتوری پرولتاریا را بسط داده و تکامل بخشیده، به صورت یک تئوری منسجم و هم آهنگ در آورده است، ولی هسته های اصلی آنها را از مارکس و انگلس است. مارکس از همان سال 1852 در نامه ای به ویدمیر پس از توضیح این امر که کشف طبقات و مبارزه طبقاتی از او نیست و مورخین بورژوا پیش از او بدان دست یافته اند چنین ادامه می دهد: کار تازه ای که من کرده ام اثبات نکات زیرین است:

“1) اینکه وجود طبقات مربوط به مراحل تاریخی معین تکامل تولید است، 2)اینکه مبارزه طبقاتی ناچار کا را به دیکتاتوری پرولتاریا منجر می سازد، 3) اینکه خود این دیکتاتوری فقط گذاری است به سوی نابودی هرگونه طبقات، به سوی جامعه بدون طبقات.“

“دیکتاتوری پرولتاریا یکی از دستآوردهای مارکس است که “ناچار“ بدنبال مبارزه طبقاتی خواهد آمد. بنابراین هیچ مارکسیستی نمی تواند آنچه را که مبارزه انقلابی طبقه کارگر ناگزیر پدید می آورد قبول نداشته باشد بویژه که دیکتاتوری پرولتاریا افزاری برای گذار به سوی جامعه بی طبقات است یعنی همان هدف نهائی که هر کمونیستی آنرا دورنمای فعالیت انقلابی خود قرار می دهد. آیا از این نوشته مارکس این نتیجه حاصل نمی آید که مارکسیست اگر به آموزش مارکس پای بند است نمی تواند دیکتاتوری پرولتاریا را که فرجام شکوهمند فعالیت انقلابی اوست نپذیرد؟ وقتی لنین این نتیجه بدیهی را از آموزش مارکس می گیرد فورا او را به تحریف آموزش مارکس متهم می سازند. لئونارد در این زمینه می نویسد: “مارکس و انگلس دیکتاتوری پرولتاریا را فقط چند بار به اختصار در نوشته هایشان عنوان کرده اند. در عوض لنین اعلام داشت که دیکتاتوری پرولتاریا هسته مارکسیسم بطور کلی است. وی حتی می گفت مارکسیست فقط آن کسی است که دیکتاتوری پرولتاریا بپذیرد“(چرخشهای ایدئولوژیِ صفحه 33) لنین بدرستی یادآور می شود که مارکس و انگلس بوفور در باره دیکتاتوری پرولتاریا نوشته اند و به عنوان نمونه می توان از اثر مارکس تحت عنوان “جنگ داخلی در فرانسه“ یاد کرد. آنها در باره دیکتاتوری پرولتاریا و درهم شکستن ماشین دولتی بورژوائی، همگانی کردن مالکیت خصوصی بر وسایل تولید “درهم شکستن مقاومت بورژوازی“ سخنان بسیار گفته اند. مارکس در انتقاد خود از برنامه گوتا بر آنست که “بین جامعه سرمایه داری و کمونیستی دورانی وجود دارد که دوران تبدیل انقلابی اولی به دومی است. مطابق با این دوران یک دوران گذار سیاسی نیز وجود دارد و دولت این دوران چیزی نمی تواند باشد جز دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا “(تکیه از مارکس است). مارکس در اینجا بر “دیکتاتوری انقلابی پرولتاریا“ به عنوان یک دوران تاریخی دوران گذار از سرمایه داری به کمونیسم تکیه می کند و این ناشی از جایگاه بلندی است که دیکتاتوری پرولتاریا در نزد مارکس و انگلس برای نیل به کمونیسم دارد. آیا باز هم می توان گفت که دیکتاتوری پرولتاریا از لنین است و نه از مارکس؟

در نزد مارکس و انگلس دولت افزار سرکوبی یک طبقه به دست طبقه دیگر است. همینکه مارکس از دولت دیکتاتوری پرولتاریا در تمام گذار از سرمایه داری به کمونیسم سخن به میان می آورد معلوم می شود که در سراسر این دوران طبقات و مبارزه طبقاتی در اشکالی نوین به موجودیت خود ادامه می دهند و یکی از وظایف دولت دیکتاتوری پرولتاریا درهم شکستن دستگاه دولتی بورژوائی، بیرون آوردن وسایل تولید از کف صاحبان آن، درهم شکستن مقاومت بورژوازی که از همان لحظه شکست در تلاش پیگیر برای تصرف مواضع ازدست رفته است، از رفتن به سوی ساختمان سوسیالیسم سخنی هم نمی تواند به میان آید. دیکتاتوری پرولتاریا افزار اساسی ساختمان سوسیالیسم و کمونیسم است. تکیه مارکس بر دیکتاتوری پرولتاریا حاکی از اینست که این دیکتاتوری مهمترین و جهانشمول ترین قانونمندی گذار از سرمایه داری به کمونیسم است. این لنین نیست که دیکتاتوری پرولتاریا را “هسته مارکسیسم“ می داند. این خود مارکس است که دیکتاتوری پرولتاریا را یکی از ارکان انقلاب سوسیالیستی و گذار به سوسیالیسم و کمونیسم می شمرد.

بر گرفته از توفان ارگان مرکزی حزب کارایران شماره 124 تیر ماه 1389

www.toufan.org

toufan@toufan.org