جهانی شدن سرمایه امپریالیسم“جهانی شدن سرمایه امپریالیسم” منتشر شده از سوی حزب کمونیست سوئد (م-ل)

۱۳۹۰ مرداد ۲۲, شنبه


اشغال نوبتی کشورهای „مزاحم!

(بخش سوم )



در این ارتباط بود که سوسیال دمکراسی باختری، برخلاف تمام تعهدات جمعی و قبلی، با پیشکش کردن جنبش سوسیالیستی کارگران، علاوه بر این که خاطر دول امپریالیستی خودی را نسبت به „آرامش“ پشت جبهه آسوده کرد، بلکه همزمان، افزایش بودجۀ نظامی را جهت تسهیل قتل عامی که در پیش بود مورد تائید قرار داد. در هر صورت، این جنگ ارتجاعی و راهزنانه، گو اینکه قرار بود تا رقابت گروهﻫﺎﯼ مختلف امپریالیستی را به „سرانجام“ برساند و با اسارت ملتﻫﺎﯼ بالکان به خصوص، موضوع تسلط بر دریای „آدریاتیک“ را جهت تصرف بازار شرق، لااقل برای مدتی فیصله دهد. در بین راه، پیش از روشن شدن نتیجۀ قطعی جنگ، به صورتی غافلگیر کننده با انقلاب سوسیالیستی اکتبر، با دولتی سوسیالیستی در روسیه تزاری مواجه شد. دولتی که نه فقط خواهان ادامۀ جنگ نبود، بلکه با افشای تمام قراردادهای محرمانۀ تزار، که قرار بود برای „همیشه“ مکتوم بماند، افسانۀ „آزادیخواهی“! و „صلح دوستی“! دول امپریالیستی را یکجا به لجن کشید. با پیروزی انقلاب سوسیالیستی اکتبر و حذف عملی تزاریسم، جنگ اول جهانی و بر خلاف تمام محاسبات رسمی، به مسیری بیگانه با منافع سرمایه و سرمایهﺪاری درغلتید. این „انحراف“ نا منتظر از „قاعده“ﯼ سرمایهﺪاری، از قضا دول „متخاصم“ امپریالستی را به یک آشتی استراتژیک متمایل کرد. همین امر موجب شد تا شتابان کنفرانس پاریس در سال 1918 میلادی برپا گردد، که با تعیین „غالب و مغلوب“ در جنگ، تقسیمات تازهﺍﯼ را به تناسب نیروهای موجود سرهم بندی کرد. توافقی که یک سال بعد در ورسای رسمیت یافت. دولتﻫﺎﯼ „پیروز“! بلغارستان را که به نفع جبهۀ رقیب می جنگید، از اتصال با دریای "اژه" محروم نکردند. صربﻫﺎ نیز، به دلیل گردنکشی در برابر ژرمنﻫﺎ، اجازه یافتند تا سرزمینﻫﺎﯼ "مونته نگرو"، "بوسنی" و ساحل "دالمات" را به خود ملحق کرده و پادشاهی مشترکی به اتفاق اسلاوهای جنوب، کرواتﻫﺎ و اسلوونیﻫﺎ، بیشتر به خاطر بستن راه آلمان ها به بالکان، تشکیل بدهند و...

     رویدادهای بعدی در این منطقه به علاوۀ تغییرات آرام و مداوم آرایش نیروهای بینﺍلمللی، نشان می دهد که تقسیمات فوقﺍلذکر به هیچوجه مانع از اتحاد استراتژیک دولتﻫﺎﯼ "غالب و مغلوب" امپریالیستی جهت محاصرۀ اقتصادی و سپس تهاجم نظامی علیۀ شوروی سوسیالیستی نگردید. در هر صورت، جنگ اول جهانی، و با تغییرات انکار ناپذیری که در جغرافیای سیاسی جهان و منطقۀ بالکان بخصوص به وجود آورد. با حفظ "برتری" دولتﻫﺎﯼ انگلیس و فرانسه، دولت آلمان را به نیروئی درجه 2 تنزل داد. که بر خلاف ماجراجوئیﻫﺎﯼ مداوم دولتﻫﺎﯼ انگلیس و فرانسه و در خارج از مرزهای بومی، موقتاً به درون خزید تا در فرصتی دیگر و با آرایشی "مناسب" تر، جبران مافات نماید.

     در این فاصله اما، شوروی سوسیالیستی نیز، پس از دفع ماجراجوئیﻫﺎﯼ خارجی و توطئهﻫﺎﯼ داخلی، استراتژی سیاسی جدیدی را در مقابل حاکمیت دیرپای ثروت و ثروتمندان قرار داد، که بر اساس اسناد و شواهد تاریخی موجود، جنبشﻫﺎﯼ استقلال خواهانۀ ملتﻫﺎ نیز از آن بی نصیب نماندند. به نظر من، پیروزی انقلاب سوسیالیستی اکتبر و استقرار دیکتاتوری پرولتاریا در بزرگ ترین و یکی از پر جمعیت ترین کشورهای جهان، عملاً سیاست بازار گشائی دول امپریالیستی را، از "غالب و مغلوب"! و از این نقطه نظر، جنگ اول جهانی را "نیمه کاره" قطع کرد. به همین دلیل و از فردای "ترک مخاصمه"ﯼ! برتری طلبان انگلیسی و فرانسوی و تلافی جویان آلمانی، همراه با رقیبان نوخاستهﺍﯼ چون آمریکای شمالی و ژاپن و... همواره در صد بودند تا آن را "تکمیل" کنند. با این تفاوت، که "استقلال" دهی یک گروه و "اسلام پناهی" گروه دیگر، به دلیل عدم حضور تزاریسم و امپراتوری عثمانی در صحنۀ سیاستﻫﺎﯼ منطقهﺍﯼ و بینﺍلمللی، خریدار چندانی در میان مردم نداشت. چرا که این قربانیان اصلی جنگ "نیمه کاره"ﯼ پیشین، اگر نه کاملاً، اما تا حدودی هشیار شده و زیرکانه تر از مرحلۀ ماقبل، سیر حوادث را دنبال می کردند. لذا هر ماجراجوئی شتابان و محاسبه نشدهﺍﯼ، می توانست به تکرار "فاجعه"ﯼ اکتبر در غرب و بسط نفوذ بلشویسم در شرق منجر گردد. نکتۀ مهم دیگر این که، اقتصاد درهم ریختۀ آلمان مغلوب، به خصوص صنایع شیمیائی و تسلیحاتی آن، از طریق سرمایهﻫﺎﯼ "اهدائی" دولتﻫﺎﯼ "پیروز"، بازسازی شد... در حالی که نه سیاست بازار گشائی خاتمه یافته بود، و نه تصرف بازار پر جاذبۀ شرق و از طریق گذرگاهﻫﺎﯼ دریائی بالکان، یعنی همان موضوع اصلی مورد مناقشه، حل و فصل گردیده بود. ولی این سیاست "متناقض"! علت داشت. انقلاب سوسیالیستی اکتبر، این "شوخی" نا منتظر تاریخ و درهم کوبیدن هرچه زودتر آن، عملاً تمام مانورهای تاکتیکی و استراتژیک دول امپریالیستی غالب و مغلوب را تا مدتها تحتﺍلشعاع خود قرار داده بود. پس تناقض فوقﺍلذکر، برای آنان که هنوز هوشیاری سیاسی خود را از دست نداده و در دام مهملات خر رنگ کن بورژوآزی و امپریالیسم نیافتادهﺍند... به راحتی قابل فهم است.

     در مرحله بعدی، رشد انحصاری تولید و تمرکز هرچه بیشتر آن در صنایع نظامی از یک سو، و محدودیت بازار فروش از سوی دیگر، علاوه بر تشدید رقابت، هزارها واحد تولیدی و بازرگانی را به ورشکستگی و تعطیل کشانید. بزرگ ترین قدرتﻫﺎﯼ اقتصادی جهان، قادر به تأمین ابتدائی ترین نیازمندیﻫﺎﯼ شهروندان بومی خویش نبودند. بیکاری و تورم، آخرین رمق مردم کم درآمد را در کشورهای امپریالیستی کشید و... در چنین شرایطی بود که دیکتاتوری پرولتاریا و موفقیتﻫﺎﯼ "نا" منتظر آن در عرصۀ تولید اجتماعی، بدون هرگونه مانور نظامی برون مرزِی، عملاً و از طریق اوج جنبش سوسیالیستی کارگران در قلب جوامع پیشرفته و توسعۀ جنبشﻫﺎﯼ استقلال خواهانه در یک سلسله کشورهای "وحشی و نیمه وحشی"! از حالت یک نیروی "تهدید" کنندۀ خارجی به در آمد و "مزاحم" داخلی بورژوآزی و امپریالیسم شد. چطور؟ چون به مبارزات جاری کارگران و خلقﻫﺎ دورنما می داد. استقلال ملی زمانی اعتبار تاریخی ــ جهانی پیدا کرد که بورژوآزی، بعد از کسب قدرت سیاسی در غرب اروپا، موفق شد تا به شکلی نوین، غیر معمول و غیر فئودالی ــ صرفنظر از تمام نارسائیﻫﺎﯼ قابل فهم، در عرصۀ تولید عمل کند. در واقع، دیکتاتوری پرولتاریا نیز، در مرحلۀ مورد بحث در این نوشتار، دقیقاً چنین حالتی داشت و به همین دلیل "آزار" دهنده از سوئی و جاذب و بسیج کننده از طرف دیگر بود. ضمن این که پیشرفتﻫﺎﯼ نا موزون اقتصادی، یکبار دیگر آلمان "مغلوب" را، از لاک "خانگی" بیرون کشید و زمینۀ بطلان "توافق" شتابزدۀ کنفرانس پاریس و یا قرارداد ورسای را فرآهم کرد. چرا که تقسیمات جنگ "نیمه کاره"ﯼ اول جهانی (1914 ــ 1918) دیگر تناسبی با وزن مخصوص اقتصادی دول امپریالیستی جهان و در آغاز دهۀ سی قرن بیستم میلادی نداشت و رسماً مورد اعتراض تلافی جویان آلمانی قرار گرفته بود. به علاوه، احیای توسعه طلبی آلمان و بی لیاقتی "داوطلبانه"ﯼ دولتﻫﺎﯼ انگلیس و فرانسه و... موقعیت دولتﻫﺎﯼ ارتجاعی و ضد مردمی بالکان را، که به اتکاء "توافق" ورسای و حمایت دول "پیروز" به سرکوب مخالفان مشغول بودند، بیش از پیش متزلزل کرد و شرایط یارگیری تازهﺍﯼ را، به تناسب وزن مخصوص اقتصادی دول ولی نعمت فرآهم نمود.

     بورژوآزی دیرخاستۀ ایتالیا، با حفظ چشم داشت ارضی در بالکان و نسبت به آلبانی به خصوص، پیش از سایرین و در دهۀ بیست قرن بیستم، به خود جنبید و با سازماندهی "فاشیشسم" نا آزموده، ضمن سرکوب تمام نارضائیﻫﺎﯼ داخلی، آمادگی حضور خویش را برای شرکت در یک ماجراجوئی برون مرزی، اعلام کرد ــ که تائید بلافاصلۀ دول امپریالیستی و تقلید بعدی دولتﻫﺎﯼ آلمان به سال 1933 و فرانسه به سال 1940 میلادی را به دنبال داشت. به موجب رویدادهای قبلی و بعدی، تردید ندارم که فاشیسم و نازیسم و پتنﺍیسم، چیزی جز آرایش بورژوآزی و امپریالیسم جهت درهم کوبیدن جنبش سوسیالیستی کارگران در سرزمین پایگاه و حضور نظامی در عرصۀ بینﺍلمللی نبود، که می بایست جنگ "نیمه کاره"ﯼ اول جهانی را، با همان هدف بازار گشائی دنبال نماید. با توجه به اهمیت گذرگاهﻫﺎﯼ دریائی بالکان به خاطر تصرف بازار شرق، که هم چنان به قوت و اعتبار خویش باقی بود، می توان دریافت که بار دیگر جغرافیای سیاسی جهان و باز هم بالکان در رأس آن، به دلیل عدم "انطباق" با وزن مخصوص اقتصادی دول امپریالیستی اروپا، در شرف تغییری خشونت بار قرار گرفت.

     نازیسم که در "انتخاباتی آزاد"! و با تائید ضمنی سوسیال دمکراسی به قدرت راه یافت، ضمن تیرباران بی شرمانۀ نمایندگان پارلمانی کارگران، همۀ اعضای حزب کمونیست آلمان، و خفه کردن همۀ اعتراضات و... به سرعت بر مشکلات داخلی "فائق آمد"! و با اتخاذ تصمیماتی خودسرانه و یک جانبه و دخالتﻫﺎﯼ مکرر در اموری که به عنوان یک دولت "مغلوب" مجاز به انجام شان نبود، عملاً بر قرارداد ورسای مهر باطل زد. در نخستین وهله، از قضا "موفقیتﻫﺎﯼ" داخلی و یک سری مانورهای خود سرانۀ نازیسم در امور برون مرزی ــ برتری فنی آلمان در یک رویاروئی احتمالی، تمام دولتﻫﺎﯼ ارتجاعی و دست نشاندۀ شرق اروپا و منطقۀ بالکان را، صرفنظر از این که تحت حمایت کدام ولی نعمت "پیروزی" بودند، یکجا به سمت نازیسم متمایل کرد. این تغییر جهت "غیر" رسمی، و سکوت تؤام با تائید دول "آزاد"! انگلیس و فرانسه، در سمت و سوی بعدی مبارزات استقلال خواهانۀ ملل بالکان بی تأثیر نبود.

    امپریالیسم آلمان، با توجهی زیرکانه به موقعیت فنی برتر خویش، کوشش داشت تا در وهلۀ نخست رقیبان اروپائی خود را به تسلیم وا دارد و با تسلط بر این مرکز تولید جهان آن روز، سرکردگی دنیای سرمایهﺪاری را به دست آورد. معذالک، صرفنظر از "بی" وجدانی متداول در جوامع پیشرفته و پس ماندۀ سرمایهﺪاری، یک چنین تحول محتملی در اروپای سالﻫﺎﯼ سی، نه فقط هیچ نفع تاکتیکی موقتی برای دیکتاتوری پرولتاریا نداشت، بلکه سقوط احتمالی آن را نیز تسهیل می کرد. به همین خاطر و برای جلوگیری از پیشروی سیاسی و نظامی نازیسم، طرح "دفاع جمعی اروپا" را پیش کشید، که مورد اقبال دولتمردان آلوده و پرنخوت جهان سرمایهﺪاری قرار نگرفت. حتی، شرکت مستقیم نازیسم در جنگ داخلی اسپانیا به سال 1936 میلادی، بیشتر به این خاطر بود که نشان دهد که امپریالیسم آلمان، برخلاف قراردادهای رسمی و محدود کننده، هیچ تغییری را در قاره اروپا، بدون ارادۀ قبلی خویش تحمل نخواهد کرد. در حالی که دول "صلح دوست"! انگلیس و فرانسه و... ضمن رد طرح "دفاع جمعی"، هم چنان کوشش داشتند تا با دادن امتیازاتی در شرق، سیاست توسعه طلبی امپریالیسم آلمان را، که در قالب نازیسم عمل می کرد، به سمت شوروی منحرف نمایند. و این همان موضوع اصلی "کنفرانس مونیخ" در سال 1938 میلادی بود، که در پیشگاه هیتلر، نمایندۀ تمام عیار سرمایهﺪاری آلمان برگزار گردید.

     ساده لوحی است اگر تصور شود که هیتلر با اتخاذ چنین سیاستی مخالفت کرده باشد. خیر، درست برعکس، امپریالیسم آلمان، از همان فردای پیروزی انقلاب سوسیالیستی اکتبر، سیاست مذکور را به اتفاق رقیبان "پیروز" خود دنبال می کرد و نازیسم تقویت همه جانبۀ آن به شیوۀ آلمانی بود. ولی "اکراه" مقدماتی نازیسم به این خاطر بود که این توافق استراتژیک، نه در مضمون، که در شکل حاوی امضای دولت "مغلوب" آلمان بود و به همین دلیل با موقعیت برتر آلمان در دهۀ سی، همخوانی نداشت. الحاق اتریش در سال 1938 میلادی، که با تائید انگلیس و فرانسه و... همراه بود، در واقع بازگشت به آرایش ژرمنﻫﺎ در جنگ اول جهانی بود، که کنفرانس پاریس، در سال 1918 میلادی، رسمیت آن را باطل اعلام کرده بود. به این ترتیب، همراه با تمایل "پنهان" دولتﻫﺎﯼ ضد مردمی بالکان به نازیسم، امپریالیسم آلمان موفق شد تا موقعیت خویش را در این منطقه هم بهبود بخشد و عملاً افسار بسیاری از امور را برای مانورهای بعدی در دست خود متمرکز نماید.

     مشکل از آنجا شروع شد، که بحران مالی سال 1929 میلادی، به صورت مالیخولیائی رام نشدنی، با سرعت به تمام عرصهﻫﺎ سرایت کرد و عملاً موقعیت نظام اقتصادی و اجتماعی متداول را، در کشورهای پایگاه، به مخاطره انداخت. پیش از برگزاری "کنفرانس مونیخ"، که به گونهﺍﯼ "صلح آمیز"! چکوسلواکی و لهستان را قربانی کرد، تمام دولتﻫﺎﯼ امپریالیستی اروپا آرایشی جنگی گرفته بودند. ظاهراً، شرایطی "مطلوب" برای ادامۀ جنگ "نیمه کاره"ﯼ اول جهانی به وجود آمده بود. الگوی نازیسم، که دل و دین از دولتمردان ابله انگلیسی و فرانسوی و... بُرده بود، گرچه ظاهری "موفق" داشت: توانست با بسیج خرده پای ورشکسته و با هزینۀ بانکداران و صاحبان صنایع، جنبش سوسیالیستی کارگران را موقتاً درهم شکند. به بهانۀ شرایط اضطراری، حجم مطلق دستمزدها را به حداقل ممکن کاهش داد. با سازماندهی نوعی اقتصاد جنگی، ضمن کاهش نسبی بیکاری، حجم صنایع نظامی را در مجموع اقتصاد کشور به حدی افزایش داد که آلمان و در اوج "شکوفائی" اقتصادی، به شدت دچار کمبود محصولات لازم برای مردم بود... اما، بازآفرینی یک چنین هیولای مخرب و منحطی، چگونه می تواست در مرزهای قراردادی صورت پذیرد و به بازاری به وسعت جغرافیای جهان نیازمند نباشد؟ ضمن این که حوادث بعدی نشان داد که دولتﻫﺎﯼ انگلیس و فرانسه و... در اروپا، ژاپن در آسیا و آمریکای شمالی نیز، ضمن تعارفات خررنگ کن، در پی تسلط بر تولید و بازرگانی جهان بودند.  

     موجی از نارضائی و شورش، برخلاف توافقات پی در پی دول، همه جا را فراگرفته بود. گرانی و تورم بیداد می کرد. بیکاری و گرسنگی، کارگران را به ستوه آورده بود و... در چنین شرایطی، تبلیغات تهوع آور "میهن پرستی"! در کشورهای امپریالیستی، معرف این بود که جنگ و با هدف چاپیدن و تصرف بازارهای غیر خودی، عملاً به مسئلۀ امروز و فردا تبدیل شده است. اقتصاد ورشکستۀ سرمایهﺪاری "نجات" خود را در جنگ و ماجراجوئی جستجو می کرد. به همین خاطر دولتﻫﺎﯼ امپریالیستی و هر یک به طریقی، مادام که از چند و چون مانورهای احتمالی رقیبان و در یک درگیری رویاروی، اطلاع کافی به دست نمی آورد، به بهانهﻫﺎﯼ مختلف و متعدد و در مناطق غیر خودی، جنگﻫﺎﯼ خانگی و محدود می آفریدند. تا با به دست آوردن "پیروزی"ﻫﺎﯼ ارزان، موقعیت خود را در کنفرانسﻫﺎﯼ "صلح"! بهبود بخشند.

     به این ترتیب بود که نازیسم و پس از طی مراحل مقدماتی، ظاهراً بدون مشورت با سایر رقیبان، با اشغال "گمراه" کنندۀ لهستان، یعنی همان بازاری که قبلاً به آلمان پیشکش شده بود، در سپتامبر سال 1939 میلادی ابتکار شروع جنگ دوم جهانی را به دست گرفت. حیرت آور این که دولت فرانسه، با داشتن دومین ارتش مدرن جهان آن روز، فقط شش هفته در برابر قوای نازیسم "مقاومت" کرد. و به سال 1940 میلادی، عملاً به جبهۀ نازیﻫﺎ پیوست. از قضا "اشغال" فرانسه و همکاری بعدی این دو دولت بزرگ امپریالیستی اروپا، این امتیاز را داشت که نرخ رشد انباشت سرمایه از 4 تا 5 درصد، به سطح 25 درصد ارتقاء یافت. پس دیگر هیچ دلیلی وجود نداشت که مالکان و اربابان و سرمایهﺪاران، مزاحمتی برای پیشروی بعدی نازیسم به وجود آورند و نیاوردند. 

     با این کارت سبز بود که ارتش نازی، در بهار سال 1941 میلادی، به طور مستقیم دروازهﻫﺎﯼ بالکان را گشود. بلافاصله دولت بلغار، یعنی همان متحد ژرمنﻫﺎ در جنگ اول جهانی، افتخار یافت تا مجدداً سرزمینﻫﺎﯼ "تراس غربی"، "شرق مقدونی"، که به یونان سپرده شده بود و تمام "مقدونی" یوگسلاوی را به خود ملحق کند. مونته نگرو و کوزوو و... نیز به ایتالیا رسید. کُرواسی و بوسنی، به فرمان نازیﻫﺎ به هم پیوستند و اسلوونی هم میان آلمان و ایتالیا تقسیم شد و... ضمن این که مجارستان و رومانی هم از این گشاده دستی نازیﻫﺎ بی نصیب نماندند. و به این ترتیب، پادشاهی اسلاوها که یاد آور گردنکشی صربﻫﺎ و شکست ژرمنﻫﺎ در جنگ اول جهانی بود، از هم پاشید و جمعیت قابل توجهی از صربﻫﺎ، توسط نازیﻫﺎﯼ مهاجم قتل عام شدند... خواننده توجه دارد که امپریالیسم آلمان موفق شد تا در فاصلهﺍﯼ کمتر از دو سال، نه فقط جبران مافات کند، بلکه تقریباً تمام اروپا را در نوردد. و عملاً کنترل مرکز تولید و بازرگانی جهان آن روز و تمام گذرگاهﻫﺎﯼ دریائی بالکان را به دست آورد... بنظر من، چنین امری میسر نمی شد مگر با تمایل و همکاری "غیر" رسمی همۀ دولتﻫﺎﯼ اروپا. که عملاً و از ترس پیروزی احتمالی جنبش سوسیالیستی کارگران در سرزمین پایگاه، هیچ مقاومت جدی و قابل توجهی در برابر نازیسم نکردند.     این تمام "میهن پرستی" بورژوآزی اروپا بود، که یک بار دیگر و در لحظهﺍﯼ حساس، جهان را قربانی منافع طبقاتی خویش کرد و... در اینجا بود که امپریالیسم آلمان، پس از متحد کردن اروپا در زیر پرچم نازیسم و در هم کوبیدن مقاومتﻫﺎﯼ کارگری در سرزمین پایگاه و خفه کردن جنبشﻫﺎﯼ استقلال خواهانۀ بالکان، به قصد "درهم شکستن" دیکتاتوری پرولتاریا، در 21 ژوئن 1941 میلادی به سرزمین بدون بازگشت سوسیالیسم هجوم برد... ادامه دارد