۱۳۹۲ دی ۱۰, سه‌شنبه


 

نلسون ماندلا عضو رهبری "حزب کمونیست" آفریقای جنوبی بود

با رویزیونیسم نمی شودانقلاب را به پیروزی رساند

http://ts1.mm.bing.net/th?id=H.4581696247235948&w=159&h=153&c=7&rs=1&pid=1.7

درگذشت نلسون ماندلا رهبر جبهه ضد نژاد پرستی آفریقای جنوبی فرصتی شد تا یک باردیگر به علل متوقف شدن این جنبش در نیمه راه و پی آمدهای سازش با رژیم سفیدپوستان سرمایه داری پرداخت و درسهای ضروری را ازاین شکست آموخت تا راهگشای جویاندگان راه آزادی وسوسیالیسم گردد.

پیروزی جنبش ضد آپارتاید به رهبری نلسون ماندلا دربرانداختن رسمی حکومت کثیف ومنفور آفریقای جنوبی، حکومتی که  همواره از پشتیبانی بیشرمانه امپریالیستها وهارترین دولتهای فاشیستی وصهیونیستی نظیر اسرائیل برخوردار بود،موردحمایت ما کمونیستها وهمه نیروهای انقلابی وترقیخواه جهان قرارگرفت. این دوره از تاریخ، تاریخ مبارزه مرگ و زندگی نلسون ماندلا با 27 سال زندان وشکنجه ومقاومت ، یک دوره ازحیات مبارزاتی درخشان اوست.وی به حق دراین دوره به سمبل همه سیاه پوستان افریقای جنوبی وسراسر جهان علیه راسیسم ونژادپرستی بدل گردید.نکته قوت ماندلا درسازش ناپذیری اوبا رژیم نکبت و ضدبشری سفید پوست حاکم بود.

 لیکن متاسفانه دوره ای ازحیات مبارزه سیاسی نلسون ماندلا ، دوره ای که می توانست نقش تعیین کننده تاریخی در سرنوشت مردم آفریقای جنوبی و سراسر آفریقا داشته باشد ، دوره سازش طبقاتی وپشت کردن به آرمان وآمال کارگران برای برچیدن سیستم بهره کشی و غارت و بردگی است. نکته ضعف نلسون ماندلا درست دربزنگاه تاریخی، بخاطر اعتقادش به صلح وسازش طبقاتی آشکارمیگردد ودرسطح باقی می ماند وهمانند مهاتما گاندی به تاریخ می پیوندد. نلسون ماندلا در شرایطی از زندان آزاد گردید که دیگر تمایلی به برچیدن نظم ننگین حاکمیت سرمایه داری ونظام بردگی و فقر واختلافات طبقاتی نشان نداد، به تغییراتی درشکل و ظواهرامررضایت داد ودرست دراین برهه از تاریخ بود که وی مقبول همه سازشکاران  ومورد تحسین امپریالیسم جهانی و تمامی رژیمهای سرمایه داری قرارگرفت. دربیانیه حزب ما که به مناسبت درگذشت ماندلا انتشار یافت موشکافانه  به علل  عقب نشینی رژیم آفریقای جنوبی وسازش با جبهه ضد آپارتاید پرداخت وچنین تحلیل کرد:

"عقب نشینی سفیدپوستان استعمارگر سیاه دل، عقب نشینی آدمخوارانی که قلبشان مالامال از نفرت ضد سیاه بود یک عقب نشینی مصلحتی برای نجات جان خود، طبقه خود و منافع اقتصادی و سیاسی خویش در آفریقای جنوبی و مبارزه با رشد کمونیسم در آفریقا بود. ایدئولوگهای بورژوا در جهان به این نتیجه رسیده بودند که دیگر ممکن نیست با توسل به اندیشه های نژادی بشود بر میلیونها سیاهپوست آفریقائی و آمریکائی تسلط داشت. آنها مصمم شدند ترکیب طبقاتی مردم سیاهپوست را بر هم زنند. از مبارزه ملی سیاهان، از مبارزه ضد تبعیض و نژادپرستی آنها که انگیزه های محکمی برای نزدیکی آنها به کمونیسم بود، یک نظام طبقاتی بسازند که در این نظم جدید سیاهانی هم حضور داشته باشند که با ورود به طبقات بالا در کنار سپیدان قرار گرفته و به منافع مشترک طبقاتی اندیشیده و در پی دفاع از آن و مبارزه با کمونیسم برآیند. مبارزه سیاهان بر ضد سفیدان که مرز مشخص مبارزه طبقاتی تا آن دوران بود، حال مخلوط می شد و به گمراهی بسیاری از مبارزان سیاهپوست بدل می گردید، زیرا آنها می دیدند که طبقه حاکمه یکرنگ نیست، مخلوطی از سیاه و سفید است و این تداخل رنگها، قدرت تشخیص را کاهش داده و کار مبارزه بر ضد نژادپرستی را کمرنگ می کرد. این سیاست را امپریالیستها در آمریکا نیز با روی کار آوردن سیاستمداران سیاهپوست و شرکت دادن آنها در بهره برداری از بهره کشی طبقه کارگر اجراء کردند.اگر بورژوازی استعمار گر و سفید پوست آفریقای جنوبی و بورژوازی امپریالیستی جهانی به این سازش و نیرنگ دست نمی زدند، معلوم نبود بتوانند چیزی را نجات دهند. در وضع کنونی همه تجارب و سرمایه ها در دست سفیدها باقی مانده و فقر طبقاتی در نزد سیاهان است و تنها قشر نازکی از آنها می تواند خود را به طبقه بالا بکشاند و با سفیدها شریک شود. منافع سرمایه به تداخل رنگها یاری می رساند. حال طبقات و نه نژادها در مقابل هم ایستاده اند. این بار سیاهان هستند که دستور می دهند ده ها کارگر سیاهپوست معادن الماس آفریقای جنوبی را به گلوله ببندند."

نلسون ماندلاهمواره بعنوان یک شخصیت غیرکمونیست اما مترقی وضد راسیست وضد استعماری مورد ارزیابی قرارمیگرفت و ازاین روسیاست صلح وسازش طبقاتی او چندان تعجب انگیز نبود وبا ماهیت سیاسی اش همخوانی  داشت.چنین سیاستی برای مارکسیست لنینیستها قابل پیش بینی بود. اما سیاست سازشکارانه نلسون ماندلا زمانی فاجعه بار وغیر قابل فهم محسوب میشود که وی چنین زد وبند سیاسی با بورژوازی را بعنوان عضو رهبری "حزب کمونیست"آفریقای جنوبی به اجرا در می آورد و با تئوری آشتی طبقاتی در می آمیزد و سرانجام آن را به شکست می کشاند. تا قبل از مرگ نلسون ماندلا هیچ سندرسمی وجود نداشت که وی عضورهبری "حزب کمونیست" آفریقای جنوبی باشد. درست چند روز پس ازمرگ نلسون ماندلا بود که " حزب کمونیست" آفریقای جنوبی اعلام کرد:

" رفیق ماندلاعضوکمیته مرکزی حزب ما بودو رهبری حزب آگاهانه به انکار عضویت وی درحزب پرداخت  تا جبهه ضد آپارتاید مورد سوء استفاده ضد کمونیستها قرارنگیرد."

 طبیعی است که کسی نمی تواند ایرادی به چنین تاکتیکی بگیرد. جبهه ضد آپاتید و ضد استعماری شامل دهها حزب سیاسی ومحافل گوناگون بودوحزب "کمونیست" بخش متشکل ونیرومند آن بود وعملا رهبری جبهه ائتلافی ضد آپارتاید دردست این حزب قرارداشت. آنچه مورد پرسش قرار میگیرد این است که "حزب کمونیست "آفریقای جنوبی ماهیتا یک حزب رویزیونیستی وسازشکاربود و ازشوروی رویزیونیستی الهام میگرفت وبه تئوری سازش طبقاتی خروشچفیسم آلوده بود. چنین حزبی با چنین ماهیتی نمی توانست پرچمدار واقعی به پایان بردن انقلاب باشد و سوسیالیسم را در جامعه مسثقر گرداند. بسیاری ازجنبشهای ضد امپریالیستی وضد دیکتاتوری درجهان  حتا  جنبشهایی که اسلحه نیز دردست داشتند بواسطه آلودگی به رویزیونیسم انقلاب را به شکست کشاندند وبه خیات در غلطیدند. شکست جبهه ضد آپاتاید وسازش با بورژوازی وامپریالیسم در آفریقای جنوبی حامل این آموزش مارکسیسم است که حزب انقلابی مارکسیستی لنینیستی نمی تواند سر آشتی با رویزیونیسم داشته باشد. آنان که نزاع جهانی بین مارکسیست - لنینیست ها ورویزیونیستها را دردردهه شصت نزاع سنی و شیعه تعریف میکردند و به سادگی ازکنار آن میگذشتند وبا توسل به"کمکهای شوروی به جنبشهای آزادیبخش" به توجیه این تئوری ضد کمونیستی می پرداختند امروز باید پاسخگوی سیاست خائنانه "حزب کمونیست"آفریقای جنوبی باشند که جنبش را به شکست کشاندند واثر مخربی در منطقه وجهان گذاشتند. مهمترین آموزش ازاین شکست این است که رویزیونیسم دشمن مارکسیسم است  وهیچ حزب کمونیستی بدون مبارزه قاطع ایدئولوژیکی برای پاکیزگی مارکسیسم لنینیسم نمی تواند بر بورژوازی وامپریالیسم  پیروز گردد. حزب ما  درهمین رابطه به مناسبت شصتمین سالگرد درگذشت رفیق استالین  چنین نوشت:

"تنها یک مبارزه بی امان با رویزیونیسم خروشچفی و تبعات و تاثیرات آن در شوروی و جهان است که می تواند راه گشای جنبش کمونیستی باشد. با وصله و پینه و اپورتونیسم نمی شود پرچمی راه گشا برای کمونیستها در سطح جهانی برافراشت.

روشن است که کسانی که در تحت تاثیر گزارش "محرمانه خروشچف" در کنگره بیستم قرار داشتند و دارند و همان سخنان بی پایه را تا به امروز تکرار می کنند، نمی توانند کمونیست باشند.  پذیرش استالین به عنوان مارکسیست – لنینیست بزرگ، معمار سوسیالیسم شرط لازم برای مبارزه با رویزنیسم و بریدن از آن است، ولی نه شرط کافی. کمونیست کسی است که درک کند تسلط رویزیونیسم در حزب، به مفهوم تسلط دشمن طبقاتی، به مفهوم انحطاط حزب و دولت، به مفهوم انحطاط سوسیالیسم است. با رویزیونیسم نمی شود ساختمان سوسیالیسم ساخت. با رویزیونیسم نمی شود مبارزه مردم را رهبری کرد و انقلاب را به پیروزی رساند. رویزیونیستها متحد کمونیستها و دوستان آنان نیستند. رویزونیستها ضد کمونیستند و جائی در احزاب کمونیستی نمی توانند داشته باشند. نمی شود با برچسبهای مضحکی نظیر "سوسیالیسم واقعا موجود"، "سوسیالیسم نوع چینی"، "سوسیالیسم عربی"، "سوسیالیسم بولیواری" و... ماهیت سوسیالیسم را به مصداق "همینه که هست" تحریف کرد و بخورد طبقه کارگر داد. استالین پیآمدهای نابودی جمهوری شوروی را برای اوضاع سیاسی جهان جمعبندی کرد و پیشگوئی نمود در شرایط پیروزی سرمایه داری بر سوسیالیسم، پیروزی رویزیونیسم بر لنینیسم چه فاجعه خوفناکی می تواند پدید آید و چه هوای مسمومی می تواند فضا را پر کند. وی ابراز داشت:  "پیآمدهای درهم شکستن جمهوری شوروی توسط سرمایه چه می تواند باشد؟دوران سیاه ترین ارتجاع بر تارک همه ممالک سرمایه داری و مستعمرات فرو می ریزد، طبقه کارگر و خلقهای تحت ستم به بردگی کامل کشیده می شوند و مواضع کمونیسم جهانی نابود می شود"(آثار استالین جلد نهم صفحه 29 چاپ آلمانی).

 و ما مشترکا در مقابل ویرانه ای که خروشچف و همدستانش تا یلتسین از خود باقی گذاشتند هستیم..... رویزیونیسم دشمن مکار و خطرناک کمونیستهاست و باید با وی مبارزه بی امان نمود......"

 

 اینهاست آن نکات مهمی که باید درعلل کرنش نلسون ماندلا درمقابل بورژوازی وامپریالیسم به حساب آورد و آموخت که باحزب رویزیونیستی نمی شود نهضت انقلابی را به پیروزی رساند، شکست آن محتوم است وجز این نیز نمی باشد. .

روشنفکر کیست؟

مقاله ای از توفان شماره 39 ارگان سیاسی مشترک سال چهارم دورهﻯ پنجم ــ بهمن ماه 1376ــ فوریه 1998.

 

پارهﺍﻯ واژهﻯ تاریک فکر را در مقابل واژهﻯ روشن فکر قرار می دهند و بر این باورند که تاریک فکران مرتجعﺍند و عقبگرا و روشنفکران به پیشرفت و ترقی و تعالی بشر می اندیشند.اگرچه شاید این نوع اظهار نظر از نیت پاک سرچشمه بگیرد، لیکن این تعریف علمی نیست و معتقدان به آن را دچار مشکلات در بحث خواهد کرد. از نظر کمونیستﮬﺎ، روشنفکران یک جامعه کسانی هستند که با کار فکری سر و کار دارند، اعم از اینکه مترقی باشند یا مرتجع، انقلابی باشند یا ضد انقلابی، تعهدی به مردمشان داشته باشند و یا نسبت به سرنوشت آنها بی تفاوت باشند. مارکسیستﮬﺎ کار فکری را در مقابل کار یدی قرار می دهند و محمل آنها در حقیقت کارگران و دهقانان و مجموعهﻯ زحمتکشان هستند که به طور عمده با کار یدی به گذران زندگی مشغولند. اگر کارگری به منافع طبقاتی خود واقف باشد و به عضویت حزب کمونیست درآید، وی را تبدیل به روشنفکر نمی کند، وی کارگر می ماند. ولی یک کارگر انقلابی و مترقی، یک انسان واقعی. تداخل مفاهیم کار بحث را مشکل می کند و راه را برای هرگونه تحریف و مشوب کردن افکار باز می گذارد.

این تصور باطل وجود دارد که گویا فقط شعرا، نویسندگان، هنرپیشگان، هنرمندان و نظایر آنها روشنفکر محسوب می گردند و سایر مشاغل که به کار فکری سر و کار دارند، روشنفکر نیستند. یک دکتر و یا مهندس را در نظر بگیرید، آنها نیز از قشر روشنفکران هستند. چون با کار فکری سر و کار دارند. دکتری پیدا می شود که به جای طبابت که تخصص وی است، عملاً تاجر است و با کالائی به نام جان مردم معامله می کند. بیماران خود را به صورت "آکورد" معاینه کرده و حق درمان کلان از آنها می گیرد. نمونهﻯ این پزشکان را ما در ایران کم نداریم. آنها به امری که فکر نمی کنند، جان مردم است، خدمت به بشریت و همنوعان خود است. تا بیماری توانائی مالی نداشته باشد، از درمان وی سرباز می زنند. در مورد مهندسان نیز وضع بهتر از این نیست. آنها به اختراعاتی می پردازند که جان بشریت را تهدید می کند، مینﮬﺎﻯ جنگی، آلات قتالهﻯ شکنجه و کشتار دستجمعی و یا فردی از این نمونهﮬﺎ فراوان هستند. آنها از راه علم خود، از راه کار فکری خود مال و مقام می اندوزند و جسم مردم را در معرض خطر قرار می دهند و یا نابود می کنند. این روشنفکران که پزشکان نازی و فاشیست که بر روی اسرای جنگی آزمایشات علمل می کردند، از زمرهﻯ آنها هستند، ننگ بشریت اند و از زمرهﻯ روشنفکران مرتجع محسوب می گردند. ضرر آنها به افراد و یا به جماعت می خورد. دامنهﻯ نتایج تأثیرات فکری آنها محدود و یا نامحدود است. لیکن روشنفکرانی هستند که با خلق اثری ارتجاعی و ضد بشری در قالب واژهﮬﺎﻯ مردم پسند و بزک شده، نه جسم، بلکه روان مردم را صدمه می زنند. اجتماعی را به راه کج می کشانند، این روشنفکران مانند آن دکتر ناظر مرگ یک نفر یا صد بیمار خود نیستند، آنها فرمان قتل روحی اجتماع را صادر می کنند، آنها نیز مرتجعﺍند ولی تأثیرات افکار آنها محدود نیست، نامحدود است و لذا فجایعی به بار می آورد که به مراتب خطرناک تر است. تاریخ از این روشنفکران کم به خود ندیده است، هیتلر، ترومن، جانسون، نیکسون، ریگان،  شاه، خمینی،.... روشنفکران را فقط بر اساس تعهدی که به بشریت و منافع جمع و حرکت در راستای تاریخ تکامل بشریت دارند، می توان به مرتجع و مترقی، انقلابی و یا ضد انقلابی تقسیم کرد و نه بر اساس این که "منِ نوعی" از وی خوشم بیاید و یا بدم بیاید. در زمان پهلوی، روشنفکران کمی نبودند که علیرغم دانش وسیعی که داشتند، در خدمت بقای رژیم پهلوی قلم می زدند و یا رفتار می کردند، نمی شود آنها را چون شاه پرست بودند و رژیم ستم شاهی را تبلیغ می کردند، فاقد کیفیت علمی دانست. هم اکنون نیز تاریخ نویسان با معلوماتی هستند که روشنفکرند و طوری تاریخ ایران را بررسی می کنند که گویا هنوز ساواک بر سر کار است و انقلابی در ایران صورت نگرفته است. آنها پیام انقلاب  شکوهمند 22 بهمن را درک نکردهﺍند. البته در جامعهﻯ طبقاتی، در جامعهﺍﻯ که گروه بندیﮬﺎﻯ سیاسی و اقتصادی با تناقض منافع زندگی می کنند و خوشبختی بخش ناچیز حاکم بر فلاکت اکثریت وسیع محکوم استوار است، روشنفکران نیز در این شرایط مادی پیش یافته، پا به عرصهﻯ وجود می گذارند و پرورش می یابند و عمل فردی و یا اجتماعی آنها در هر صورت در خدمت بخشی از جامعه قرار می گیرد. اگر عمل فردی دکتر و یا مهندس دامنهﻯ محدود اجتماعی داشته باشد، در مورد فیلم سازان، نویسندگان، خبرنگاران و روزنامه نویسان وضع به این منوال نیست؛ دامنهﻯ تأثیر کار آنها وسیع تر است زیرا مخاطب آنان اجتماع است. آنها اثر خود را برای ارضاء روان شخصی خود خلق و در تیراژ بالا منتشر نمی کنند، بلکه می خواهند آن را برای دیگران به میدان آورند و جامعه را با آن اثر مورد تأثیر قرار دهند. کار آنها چه بخواهند و چه نخواهند، یک کار اجتماعی است و در اینجاست که میان دامنهﻯ تأثیرات کار آنها و دکتران و مهندسان و آموزگاران و نظایر آنها تفاوت فاحشی بروز می کند. این ارزیابی علمی نشان می دهد که کانونﮬﺎﻯ نویسندگان، چه بخواهند و چه نخواهند، چه به این امر واقف باشند و چه نباشند، چه، خود را به کوچهﻯ علی چپ بزنند و چه بر حقیقت متکی گردند، کار اجتماعی انجام می دهند و باید بپذیرند که مردم نیز باید کار آنها را از روی خدمتی که به منافع مردم می کنند و تعهدی که نسبت به ارزشﮬﺎﻯ والای بشری دارند، مورد داوری قرار دهند. نویسندگانی که خود را غیر سیاسی می دانند و نمی خواهند با سیاست کار داشته باشند، یا غافلند از این که با اشاعهﻯ این فکر به استمرار سُلطهﻯ حاکمیت متعفن کنونی مبادرت می ورزند و یا ریگی به کفش دارند که همین نیت را با بازی با کلمات و پناه بردن به عبای "ادبیات غیر سیاسی"، "هنر برای هنر" اجراء می کنند.

زنده یاد مترجم نامی محمد قاضی که همین چندی پیش درگذشت و یادش گرامی باد، زمانی که حنجرهﺍش را به علت بیماری سرطان در آلمان جراحی کرده بودند، در ده شب شعر با یاری دخترش اعلام کرد  که در ایران محمد رضا شاهی، که حق بیان وجود ندارد، چه نیازی به حنجره است. مردم حق شناس ایران زار، زار می گریستند زیرا در این گفتار درد دل خود را، بازتاب آلام اجتماع را می دیدند. آنها به قاضی، به سعید سلطان پور، غلامحسین ساعدی، سعیدی سیرجانی ارج می گذارند و می فهمند که چه کسانی قلم و بیان و فکر و اندیشهﻯ خود را در خدمت آنها نهادهﺍند. این روشنفکران ایران قابل تأسیﺍند و کانون نویسندگان ایران چه در تبعید و چه در ایران باید از این چهرهﮬﺎﻯ درخشان الهام بگیرند و نه از کاسبکاران همه فن حریفی که تا به حال از قَبَل جمهوری اسلامی سیراب می شدند، هم "تبعیدیﺍند" و نام شریف پناهندهﻯ سیاسی را با خود برای روز مبادا حمل می کنند و هم به اروپا برای مرخصی آمدهﺍند، هم از توبره می خورند و هم از آخور و امروز سر در آخور امپریالیسم آلمان دارند تا جای پای آنها را برای ساختن افکار عمومع در آلمان و ایران باز کند. آنها خواب پوست پیاز را می بینند. ولی با داوری مردم ایران چکار می کنند؟ با مقاومت روشنفکران مترقی و انقلابی ایران چکار می کنند که واقعاً تبعیدتﺍند و برای تغییر آب و هوا به اروپا نیامدهﺍند، لحظهﺍﻯ نیز نباید از افشاء این حامیان جمهوری اسلامی در داخل و خارج از کشور طفره رفت و در آن تردید به خود راه داد. روشنفکری که در داخل مجیز این رژیم جنایتکار را بگوید و برای وی در خارج کسب وجه و آبرو کند، حق ندارد نامش در کنار نام روشنفکران انقلابی و جان باختهﻯ ایران قرار گیرد. این توهین و خیانت به احساس مسئولیت انقلابی، وفاداری به خلق، اندیشیدن به سرنوشت 60 میلیون ایرانی و قربانی کردن منافع تنگ شخصی در پای منافع مشترک جمعی است. چراغ عمر چنین روشنفکران گمراهی بی نور است. و ما باز تکرار می کنیم:

 

» رهنمائی کی توانی    ای که ره خود ندانی .«

 

شرح حال زندگی لنین (قسمت پنجم)


                                                             اثراستفان لیندگرن-ترجمه پیام پرتوی

 فقط يک خدا

در ٩ ژانویه ١٩۰٥ خورشید در سن پطرزبورگ میدرخشید و هوا سرد بود. از هر طرف اشباح مندرسی به میدان قصر هجوم میاوردند. میدان را که توسط  قصر زمستانی و نیروهای نظامی احاطه شده است میتوان در صورت پر شدن به آسانی مسدود نمود. بسیاری از آنها کارگران کارخانه Putilov بودند٬ در ماه دسامبر در آنجا اعتصاب بود. آنها پشتیبانی تزار را در مقابل کارفرمایان طلب مینمودند.

 

اکنون آنها ساعتهاست که انتظار میکشند. آیا تزار تمايلى به نشان دادن خود داشت؟ تزار ظاهر نشد. در عوض در آن هوای صاف زمستانی یک بوق خطر غیر عادی شنیده شد.

"این چه صدایی بود دیگه؟" یکی پرسید.

یکی که تصور ميکرد قضیه چه بود گفت: "علامت اینه که سربازها باید خودشون را در یک صف قرار بدن".

یک بوق خطر دیگر. مردم روی زمین دراز کشیدند. صدای سومین اخطار٬ و به همراهش صدایی آرام.

"این چی بود؟ دارن شلیک میکنن؟"

همان فردی که حدس میزد بداند گفت: "چیزی نبود. فقط تیر آزاد بود"

اما درست در همان نزدیکی مردم.............زنان و بچه ها بودند که به روی زمین ميفتادند.

"نه٬ نترسید٬ این فقط یک تیر گمراه کننده بود...."

مردم از قبول حقیقت سرباز ميزدند. سربازان تیراندازی را آغاز و قزاقها و سربازهای سواره نظام با شمشیرهایشان به جان مردم افتادند.

آلکساندرا کولنتاى که خود در میدان شاهد ماجرا بود این چنین بازگو نمود.١ بر اساس آمار دولت این تظاهرات ٩٦ نفر کشته و ٣٣۰ نفر زخمی بر جای گذاشت.٢ بر اساس گزارش پلیس ١۰۰۰ نفر کشته و چهار هزار نفر زخمی شده بودند.

تظاهر کنندگان که توسط کشیشی به نام گئورگى گاپون رهبری میشدند با خود شمایل و عکسهای تزار را حمل میکردند. در حال نزديک شدن به کاخ زمستانی سرود مذهبی و سرود ملی - ه "خداوند تزار را حفظ کند" را میخواندند. در درخواست نامه کارگران آمده بود:

"ما بیچاره ایم٬ برده هایی اسیر٬ له شده زير بار سنگین ظلم و استبداد. ما دیگر تحمل نداریم٬ ما دست از کار کشیده ایم و از سروران خود تقاضا کردیم که به خواسته هاى ما توجه کنند چرا که بدون آنها زندگى يک عذاب است. اما از دادن آنها به ما سر باز زده شد: برای کارفرمایان همه چیز غیر قانونی به نظر ميامد. ما اینجاییم٬ بسیاری از ما. مانند تمام مردم روسیه ما نیز از حقوق اولیه انسانى محروم هستیم. به دلیل اعمال کارگزاران شما ما به برده تبدیل شده ایم".

ادعا نامه با تقاضای عفو عمومی٬ حقوق مدنی٬ دستمزد عادلانه٬ انتقال زمین به مردم به صورت تدریجی و فراخواندن مجلس موسسانى بر اساس حق رای عمومی و مساوی تمام شد.

 

 

این نمایشی احمقانه و رقت انگیز بود. کارگران "ناآگاه نميدانستند که تزار رهبر طبقه حاکم بود"٬ این را لنین گفت.٣

ناخشنودى چنان فراگير بود که حتی بیانیه اى با ماهيت مذهبی٬ به رهبرى اتحادیه - ى تحت کنترل پليس و یک کشیش میتوانست جرقه ـ ى آغاز یک انقلاب را شعله ور سازد.

روسیه کشوری بود دیکتاتورى٬ که به معناى اين بود که فرمان تزار قانون بود٬ که کسی نمیتوانست آنرا لغو و یا توسط جمعی انتخاب شده زیر سوال برود.

عقاید شخصی او در همه جا حاکم بود٬ از بالا تا پایین. پس از ناآرامیهای دهقانان در منطقه Poltava ٬ شورشيان شرکت کننده با ٦٥ ٬ ٢۰۰ یا ٢٥۰ ضربه شلاق تنبیه شدند.آن کسی که در موقع مقرر خود را به حکمران معرفی نمیکرد ١٥۰ ضربه اضافه به او زده میشد.

 

 

روسیه کشوری بود بدون قانون اساسی· به رعیتها آزادی داده شده بود اما هنوز شرایط بسیار ناهنجارى داشتند. دهقانان بسیار مقروض را ناگزير به ترک زمینهای خود مينمودند. اگر چه آخرین و بزرگترین قحطی در سطح کشور ٨ سال پیش رخ داده بود٬ با اینحال وقوع هر ساله قحطی در اینجا و آنجا امری عادی بود. روسیه جامعه ای بود طبقاتی٬ اما همچنين جامعه اى بود متشکل از گروههايى با تعهدات و حقوقى خاص٬ که با فاصله اى بسيار زياد بدنبال بقيه اروپا که از مدتها قبل اينگونه امتيازات رتبه اى را لغو نموده بودند روان بود. در روسیه هنوز مشاغل بالای دولتی به نجیب زادگانى داده میشد که از امتیازاتی مانند٬ ندادن مالیات بر حسب Mantal (واحدى براى اندازه گيرى ماليات)٬ انجام ندادن خدمت سربازی و رهایی از تنبیهات برخوردار بودند. حتی حق داشتن مسافرت مجانی نیز برای تعدادی در نظر گرفته شده بود.

 

حق رای به سازمانهاى متعلق به ٽروتمندان محدود شده بود· در مسکو فقط دو درصد از مردم حق رای داشتند. بر اساس ضرب المٽلى زندگی روزمره روسها از سه چیز تشکیل میشد tjin, tjaj, sjtji, رتبه٬ چای و سوپ کلم.

دولت روسیه یک دولت کاملا بیشرم پلیسی بود. در سال ١٩۰٨ در روزنامه پلیس Vestnik Politsii نوشته شده بود:  

"هر چه جامعه متمدنتر و آگاهتر٬ تعداد پلیس٬ امتیازات و اختیارات آنها بیشتر. روسیه در مقایسه با اروپا و در مقایسه با تعداد جمعیتش بیشترین تعداد پلیس را داشت.

طی دو دهه قبل از انقلاب روسیه٬ محاسبه شده است که پلیس مخفی روسیه Ochranan میان ٣٥ تا ٤۰۰۰۰ جاسوس را در خدمت خود داشت.٤ یکی از موارد معروف Jevno Azef – ه جاسوس بود که از جانب تزار به ریاست ارگان ترور سوسیال دمکراتهای انقلابی منصوب و عملیات تروریستی انجام ميداد. او واقعا به سوسیال دمکراتها (SR) در انجام ماموريتشان زمانیکه در ژوئیه  ١٩۰٤ موفق به ترور وزیر کشور Plehve٬ که به نوبه خود به دليل اينکه جانشين او Sjipagin توسط تروریستها به قتل رسیده بود٬ شدند يارى نموده بود.

 

روسیه به زبان امروزى ما یک دیکتاتوری فاشیستی بود که ارگانهای دولتیش تبلیغات کشتار دسته جمعی یهودیان "Pogrom" را سازمان داده و هر گونه اعتراضى را در نطفه خفه مينمود·. در ضمن Pogrom عبارتيست روسى که "قتل عام" و "ویرانی" معنی میدهد. رکورد در سال ١٩۰٦ ٬ زمانيکه ١٣١۰ نفر اعدام شدند٬ زده شد٥. در بقیه اروپا در همان سال کمتر از ١۰۰ نفر اعدام شده بودند.

 

یکى از ويژگيهاى پيش پا افتاده – ى ارگانهاى دولتی روسی این بود که بازماندگان فرد اعدامی را جهت پرداخت هزینه طناب و دیگر مخارج اعدام تحت فشار ميگذاشتند.

اين جامعه اى بود با يک خشونت غیر قابل توصیف که از نيروهاى خود ترميم کننده – ى طبيعى - اجتماعى و امکانات براى انجام گفتمانهاى عمومى محروم شده بود. بخش بزرگی از دهه هاى ١٨۰۰ با تعداد سانسورهايى  مشخص ميشوند که به مراتب از تعداد کتابهاى منتشر شده پيشى گرفتند.

لنین اشاره میکند که در آغاز قرن٬ در آمریکا٬ ٤٤ درصد از سیاهپوستان از نعمت خواندن و نوشتن محروم بودند. در همانزمان بیسوادی میان کشاورزان روسی دو برابر بود٦. و امتيازات بدست آمده توسط  سیاهپوستان آمریکایی نتيجه جنگ داخلى بود·

میان کارگران صنعتی این رابطه برعکس بود٬ قبل از انقلاب سه نفر از چهار نفر قادر به خواندن و نوشتن بودند.

 

با اینحال تعداد کارگران در روسیه اندک بود٬ درسال ١٩١٦ فقط دو میلیون از یک جمعیت ١٨٦ میلیونی را کارگران تشکیل میدادند و یکى از ویژگيهاى خاص آن دوران شمار صنایعى بود که  توسط تعداد انگشت شمارى کمپانى بزرگ – ه بسيار نيرومند که اغلب آنها دولتی و یا با قرارداد دولتی کار میکردند اداره میشدند. سهام داران غربی ٩۰ درصد از معادن٬ ٥۰ درصد از صنایع شیمیايى٬ ٤۰ درصد از صنایع مهندسی و ٤٢ درصد از سرمایه های بانکی را در اختیار خود داشتند.

علیرغم رشد سریع اقتصادی٬ کارگران دستمزد بسيار کمى دريافت ميکردند. به استٽنای اتحادیه های "سبز" که توسط زوباتف٬ سازماندهنده پلیس مخفی تزار "Ochranan" اداره میشد٬ بقیه اتحادیه ها ممنوع بودند.٧ هدف این "اتحادیه ها" این بود که کارگران را با ناظران کارخانجات٬ پلیس٬ کشیشان و اداره کنندگان کمپانیها آشتی بدهند.

فلزکاران روزانه ١۰ تا ١١ ساعت و کارگران پارچه بافی  که دستمزد کمتری داشتند ١٤ ساعت در روز کار میکردند.

در سال ١٩۰٨ بررسی زندگی هزاران کارگر چاپخانه در مسکو نشان داد که فقط ٥٬٥ درصد از آنها مالک محل سکونتی بودند. ٣٨ درصد از آنها در "گوشه خیابانها" و "اطاقکها" میخوابیدند.

در روسیه آمار مرگ و مير کودکان مانند مرگ و مير ناشی از بیماری سل دست کم دو برابر- ه بقیه اروپا بود. زبانشناس اسلاوی اهل سوئد آلفرد ينسن از سفری در بهار سال ١٩۰٥ گزارش داد٬ گزارشى که بر اساس آن در منطقه مسکو شمار مرگ و میر کودکان – ه تا ١٥ سال رقم وحشتناک ٥٤٢ نفر از ١۰۰۰ نفر بود.۸ بیش از نیمی از کودکان فرصت اینکه ١٥ سالگی خود را تجربه کنند پیدا نمیکردند. میانگین عمر یک مرد روس ٣١٬٤ سال و یک زن روس ٣٣٬٤ سال بود٩. با اینحال این صدها سال رکود نبود که حکومت تزار را سرنگون نمود. بر عکس میتوان گفت که این پیشرفتهای پس از آغاز قرن جدید بود که شرايط را براى سقوط رژیم مهيا نمود. پیشرفت سریع صنعتی٬ افزایش جمعیت٬ تماسهای طبقه روشنفکر با غرب٬ تمامی اینها شرايط را براى هر چه بيشتر مشهود شدن عقب ماندگيهاى اسفبار سيستم سياسى و ترکيب جامعه فراهم آورند· انقلاب نه توسط مردم شکست خورده بلکه توسط مردمی که در حال برخاستن هستند انجام ميشود.

 

در ژنو مرکز تبعیدیان روسی بلشویک٬ در چهار راه میان Rue de Carouge و جاده ساحلی در کنار رودخانه Arves٬ در محلی قرار داشت که بسیاری از مهاجرین در آن زندگی میکردند. بلشویکها تقریبا هر شب یکدیگر را در کافه Landolt ملاقات نموده و آبجو مینوشیدند.

دوشنبه – ى پس از یکشنبه خونین لنین و Krupskaja به روال عادى در حال رفتن به کتابخانه بودند که ذوجین Lunatjarskij را ملاقات کردند:

"در مورد انقلاب چیزی شنیدین؟"

لنین شنیده بود. اما او آنرا مطمئنا در مقاله ای در مورد شکست تزار روسیه در جنگ با ژاپن پیشبینی نموده بود. اول ژانویه٬ هفته قبل از حمام خون در سن پطرزبورگ٬ نیروی دریایی روسیه در خاور دور٬ پورت آرتور (در حال حاضر Dalian در چین) تسلیم ژاپن شد. ارتش روسیه٬ از همان روزهای مقدس اتحاد یک نیروی ارتجاع اروپایی٬ در هم شکسته شده بود.

لنین نوشت: "از هم پاشیدگی کٽیفترین دشمن ما تنها به معنای این نیست که آزادی روسیه نزدیک میشود. آن از وقوع خیزش انقلابی کارگران اروپایی نيز خبر میدهد."

شکست در مقابل ژاپن نتیجه مستقیم پیشرفت سرمایه داری در روسیه بود. خانواده رامانف در موازات با فعالیتهای تجاری رو به رشد روسیه ٽروت عظيمى را برای خود دست و پا نموده بود. گفته میشود که تزار حتی سهام کارخانه اسلحه سازی Vickers را که از جمله دقیقا - به ژاپن اسلحه تحویل میداد خریده بود.

 

نگاه تزار توسط یکی از رابطان تجاری انگلیسی خود متوجه کره شده بود. او با یک امتیاز کوچک به شرکت چوب آغاز کرد٬ اما به زودی قصد تصرف بقیه کشور را نمود.

 

این توسعه طلبی بصورتى اجتناب ناپذير به تضاد هاى میان روسیه و ژاپن دامن زد. در فوریه ١٩۰٤ ناو اژدر افکن ژاپن بخشی از نیروی دریایی روسیه را که در لنگر پورت آرتور لنگر انداخته بود مورد حمله قرار داد. پس از تحمل زیانهای فراوان روسها محاصره شدند. همزمان بخشی از ارتش ژاپن از روی رودخانه Jalu در کره عبور و ارتباط راه آهن روسها٬ میان منچوری تا پورت آرتور را قطع کرد. ٣۰۰۰۰۰ هزار زخمی و علیل به خانه بازگشته و یا اساسا به محل زندگی خود بازنگشتند.

در روز تسلیم تزار نیکلاى در دفتر خاطرات خود یاداشت کرد که او و خانواده اش "در محلی بسیار زیبا تفریح میکردند".

 

تسلیم در شرق و رخدادها در پایتخت اولین مرحله قدرت گیری طبقه کارگر بود. برای اولین بار شورای کارگران انقلابى٬ sovjet٬ قدرت را در سن پطرزبورگ و مسکو٬ Sevastopol٬ کيف٬ رستف٬ سامارا٬ چاکوف٬ Valdikavkaz و بسیاری دیگر از شهرها بدست گرفتند. در سن پطرزبورگ در ماه نوامبر لئو ترتسکی به سمت رئیس انتخاب و عملا رهبر انقلاب ١٩۰٥ روسیه شد.

لنین هشیارانه کتاب راهنمایی را از ژنرال کمون پاریس Cluseret در مورد جنگهای خیابانی منتشر نمود. بلشویکها در اين مرحله٬ در حالیکه منشویکها هنوز کمیته مرکزی را کنترل میکردند٬ کمتیه هاى خود را که هواداران را در داخل روسیه رهبری مینمود تشکیل داده بودند. لنین نوشت: "گروههای مبارز بلشویکهای انقلابی باید سلاح تهیه کنند. آنها باید با تمام توان  خود را به (سلاح٬ تپانچه٬ بمب٬ چاقو٬ پنجه بکس٬ ترکه٬ کهنه های پارچه غسل داده شده در فتوژن به منظور ایجاد حریق٬ طناب یا نردبانهای طنابی٬ بیل جهت ساختن سنگر٬ باروت پنبه٬ سیم خاردار٬ میخ [بر علیه اسب سواران] غیرو و غیرو.) مسلح نمایند. آنها٬ تحت هیچ شرایطی٬ نباید برای دریافت کمک به منابع دیگر٬ از بالا یا از خارج مراجعه و باید همه چیز را خودشان تهیه کنند."            

لنین میگفت که این گروهها بدون سلاح نيز میتوانند کارهای زیادی انجام بدهند: "١- رهبرى توده ها٬ ٢- مورد حمله قرار پليس در هر زمان مناسبى و سرکوب قزاقها (امری که در مسکو اتفاق افتاد) غیرو و غیرو٬ تصاحب سلاح آنها٬ ٣- نجات مجروحان هنگاميکه تعداد کمی پلیس در محل وجود دارد٬ ٤- ريختن آب جوش بر روى پليس از روى پشت بامها و پرتاب سنگ به آنها غیرو و غیرو........ تحت هیچ شرایطی نباید٬ بدليل کمبود سلاح٬ از تشکیل گروهى چشم پوشى و يا آنرا به آینده موکول نمود."١۰

لنین به کميته هاى کارگران انقلابى هشدار داد که سگهای سیاه (گاردهای مسلح که توسط تزار جهت نابودی اتحادیه ها و کشتار یهودیها سازمان داده شده بودند) را مورد حمله قرار دهند٬ آنها را با شلاق بزنند٬ بکشند و مقر آنها را به آتش بکشند". گاهی یک فرد به تنهايى باید "با قبول خطرات آن" این کار را انجام بدهد. او مدعى بود که این تنها راه صحیح برای مبارزه به خاطر آزادی بود. دیگر دمکراتها تنها "شبه دمکرات" و "لیبرالهای لاف زن" بودند.

 

 

شورش به سرعت به ورشو٬ لودز٬ ويلنا٬ ريگا٬ تفليس و باکو سرایت نمود. ناخشنودی کارگران٬ در حالیکه کشاورزان از فرصت سود جسته و کالاها را به تاراج برده و زمینها را به اشغال خود درمياوردند٬ با تقاضای استقلال ادغام شد.

لیبرالها رفرمى اساسی را مطالبه نمودند. دانشجویان تظاهرات کردند. در ٢۰ ژانویه ١٩۰٥ دولت دانشگاهها را در کیف٬ ورشو٬ چارکوف و کازان تعطيل کرد. در ماه آوریل حکومت نظامی در کورلاند به اجرا گذاشته شد و در قفقاز کارگران راه آهن اعتصاب نمودند.

 

 

دولت تزار به سیاست کهنه شده تفرقه بینداز و حکومت کن متوسل شد. در قفقاز حمله به مسلمانها و در اوکراین٬ بسارابیا٬ روسیه سفید و لهستان کشتار یهوديان سازمان داده شد.

اما این بار انقلاب نه تنها خاموش نشد بلکه فزونى گرفت. در ژوئن کارکنان ناو تندرو زرهی پوتمکين شورش کردند. وقتی که کشتی به منظور بار زدن ذغال به Feodosija واقع در کريمه بازگشت گروههای وفادار به تزار بر روى آن آتش گشودند و کشتی ناگزير به اقیانوس بازگشت. هدف پوتمکين پهلو گرفتن در بندر کنستانتا در رومانی بود٬ محلی که ۴۰۰ تن از کارکنان آن٬  توقیف شدند.

در ماه اکتبر موج بعدی انقلاب در رابطه با اعتصاب سراسری دنبال شد. یک افسر جوان در واحد دریایی دریای سیاه پیوتر اشمیت٬ اعلامیه ای را صادر و در آن احضار شورای انتخاباتی را تقاضا نمود. او این را به تزار تلگراف زد و در حالیکه منتظر پاسخ بود سرنشینان به کشتی زرهی Otjakov آمده و او را متقاعد نمودند که رهبری یک شورش جدید را به عهده بگیرد. او قسم معروف خود را ایراد نمود:

"ما قسم میخوریم که تا کسب حقوق حقه خود٬ که برای آن مبارزه میکنیم٬ هرگز عقب نشینی نکنيم."

در ١٥ نوامبر ساعت ٩ پرچم قرمز بر فراز کشتی افراشته شد. و پیوتر اشمیت به کليه کشتیهای جنگی اعلام نمود: "من٬ اشميت٬ فرمانده کشتی هستم.. اما در همان روز Otjakov از واحدهای وفادار به تزار شکست خورد. پیوتر اشمیت و سه ملوان دیگر اعدام شدند.

 

لنین گاپون – ه کشیش را که از روسیه فرار کرده بود تصادفا در ژنو ملاقات کرد. گورکی به منظور فرار از کشور به کشیش کمک کرده بود که ریشش را بتراشد و لباس مبدل به تن کند.

لنین او را در رستورانی ملاقات و بر طبق عادت مغز کشیش تازه وارد را از اطلاعات پر کرد. او فهمید که خشم گاپون از فقر و فاقه ای که کارگران سن پطرزبورگ گرفتار آنند واقعیست.

گاپون گفته بود: "ما دیگر تزار نداریم. رودخانه خون مردم را از تزار جدا میکند!"

لنین به همه رفقای تازه وارد خود که دور و بر کشیش میچرخیدند اخطار داد:

"شما نباید به تملقات "پدر کوچک" گوش کنید.  مطالعه کنيد٬ در غیر اینصورت کارتون به همينجا ختم ميشه!" او میگفت و به زیر میز اشاره میکرد.

 

 

لنین در حاليکه بسیاری از سازمانهای چپ ميگفتند که گاپون "جاسوس تزار" بود از بدگوييها چشم پوشی و بر عقیده خود پا بر جا ماند. این البته روشن بود که گاپون باید ارتباطاتی با پلیس داشته باشد٬ به دلیل اینکه همه سازمانهای اتحادیه ای باید مورد قبول پلیس ميبودند. اما به عقیده لنین٬ این امر مانع از این نميشد که او را "یک مسیحی سوسیالیست" که به انقلاب روی آورده بود به حساب نیاورد. او بر روی من مانند فردی دانا و فعال که بدون شک میتواند انقلابی وفاداری باشد تاٽیر گذاشت اگر چه او متاسفانه خود را یک فیلسوف انقلابی محسوب نميکرد".

"کارگران چهار چوب دوران زوباتوويسم* را پشت سر نهاده و سازمانهای قانونی کارگری٬ که به  منظور مبارزه انقلابی بنیان نهاده شده اند٬ همراه با گاپون راه انقلاب را انتخاب نموده اند."

 

*میان سالهای ١٩۰١ و ١٩۰٣ Zubatov سازمانهایی قانونی و وفادار به دولت را تاسیس نمود٬ سازمانهایی که نام او را برخود گرفتند. این روش Zubatovism  یا oshchinaZubat نام گرفته است. مقصود بنیانگذار این سازمانها این بود که کارگران را به تشکيلاتى جلب نمایند که تنها تقاضای آنها رفرمهای ناب اقتصادی بوده و خواهان کار کردن تحت نظر پلیس باشند- مترجم

 

گاپون به این نتیجه رسیده بود که کارگران باید اسلحه بدست ميگرفتند. اسلحه! ١٩۰٥ اولین باری بود که این عبارت از جانب فردى بجز رهبری حزب شنیده میشد.

لنین سرش را به عنوان تایید تکان داد. و به این ترتیب گاپون و لنین در یک طرح غیر قابل تصور به هم نزدیک شدند.   Konni Zilliacusسوئدی/فنلاندی با پول ژاپنی ٢٥۰۰۰ فقره تفنگ و هزاران اسلحه خريده بود که قرار بود به فنلاند قاچاق بشوند. این محموله باید در مراحل مختلف در سواحل فنلاند تحویل داده میشد و در آخر کشتی به سن پطرزبورگ رفته و ١٢۰۰۰ اسلحه را به سازمان کارگری گاپون تحویل ميداد. لنین گوش به فرمان بود و به منظور کمک به کشیش تمام توان خود را بکار گرفت.

 

اسلحه ها در یک کشتی انگلیسی به نام جان گرافتون بار زده شدند٬ اما در جزیره ای به نام خليج باتن٬ در آنجا محموله بايد به منظور ممانعت از دستيابى دشمن به آنها منفجر ميشد٬ غرق شد. اما با تلاش طاقت فرساى ناسیونالیستهای فنلاندی و گروههای سوسیال دمکرات روسی که  خود را به جزیره رسانده بودند بخشی از محموله گرانبها نجات داده شد. آن اسلحه های پرطرفدار٬ حتی زمانیکه که شهردار استان Knipovitj کشتی را مصادره  نمود٬ کاملا از دست نرفتند. بسیاری از سربازان آنها را به قیمت روز٬ یک اسلحه در مقابل یک بطری شراب٬ معامله نمودند. این معامله در فنلاند بیشتر از جنبه روانی اهمیت داشت٬ چرا که مقامات اجرایی روسى از اینکه فنلاندیها در آنزمان تا بن دندان مسلح بودند هراس داشتند.١٣

 

 

در حالیکه بقیه روسهای تبعیدی با گاپون از در مباحٽات بی معنی مذهبی در میامدند٬ لنین او را با عقاید خودش آزاد گذاشت.

گاپون متنى تهیجی را که او خودش نوشته بود برای لنین خواند:

"ما به هیچ تزاری نیاز نداریم. اجازه بدهید که زمین فقط یک گرداننده٬ خدا٬ داشته باشد و شما همگی خدمتگزار او باشید!"

لنین از خنده صورتش قرمز شد٬ اما به سرعت کنترل خود را بدست آورد:

"من يه جور ديگه فکر میکنم. اما اونو به زبان خودتان بنویسيد٬ هر طور که مایليد!"

لنين بر اين باور بود٬ انقلاب نه تنها با کمونيستها٬ اگر قرار بود انقلابى بشود٬ بلکه با میلیونها انسان ديگرى که مانند گاپون فکر میکردند رخ ميداد. حزب انقلابی سوسیالیستها بعدها گاپون را به جرم خیانت اعدام و این حکم را از طریق به دار آویختن او در سال ١٩۰٦ تحت نظارت Pinhas Rutenberg٬ که بعدها از جمله صهیونیستهای برجسته در آمریکا و مهندس ساختمان آب در فلسطین شد٬ به اجرا گذاشته شد.

ابتدا در پاییز٬ زمانیکه انقلاب روسیه هنوز از خود نشانه ای از افول بروز نداده بود٬ لنین تصمیم گرفت که برای بازگشت به روسیه تلاش کند.

در اکتبر او به استکهلم آمد٬ که به خاطر دریافت مدارک قلابی چندین هفته در محلی به آدرس 10 Karlaplan در منزل٬ کارل مانرهايم٬ برادر ژنرال و فرمانده آینده نیروهای مسلح گوستاو مانرهايم که شورش سرخها را نیز در فنلاند سرکوب نمود٬ زندگی کرد.

زمانیکه لنین به سن پطرزبورگ رسید همراه با Krupskaja٬ کاملا قانونی٬ در محله 8/15 Gretjeskij سکنی گزید. اما بزودی بازی خسته کننده – ى موش و گربه با پلیس٬ به شکلی که لنین پس از یک ماه بالاجبار به زندگی مخفی روی آورد٬ آغاز شد.

بيش از پنج سال بود که او از روسیه خارج شده بود و به دليل اينکه توان دیگر جريانات انقلابى دستکم هنوز به همان ميزان – ه بلشویکها بود٬ او به فعالیتهاى پشت پرده خود ادامه داد.

در ٢٧ اکتبر بلشویکها نشر روزنامه ای به نام Novaja Zjizn (زندگی جدید) را که به صورتی قانونی در سن پطرزبورگ منتشر میشد آغاز نمودند. این روزنامه در ظاهر توسط همسر گورکی Marija Andrejeva منتشر میشد.

لنین در این روزنامه روزانه و عملا مقاله ای داشت و در روسیه با نطقی در مورد مبارزه برای ٨ ساعت کار در روز ظاهر شد.

 

تزار با امضاى معاهده صلح با ژاپن با تمام نیرو به مردم خود پشت کرد. در مسکو جنگهای خیابانی به مدت ٥ روز ادامه یافت تا اینکه نارنجکهای گارد- ه Semjonov مقاومت مخالفان را در هم شکست. تظاهرات وحشیانه به خاک و خون و محل اجتماعات به آتش کشيده شدند٬  کشتار یهودیان آغاز و خلق تاتار در سیبری قتل عام شدند.

لنین باید به فنلاند مهاجرت و در نزد خانواده Leiteisen "مهاجر نیمه راه"٬ که صاحب  Villavasa در Kuokkala (در حال حاضر Repino) در دماغه Karelska بود٬ ميشد. پلیس شهامت وارد شدن به خاک فنلاند را نداشت. Krupskaja هر روز به سن پطرزبورگ ميرفت. در يک ویلای چوبی٬ بلشویکهای تحت تعقیب نشسته و برای اینکه لنین را به سر وجد بیاورند ورق بازی میکردند.

درآنزمان تقریبا دو سال از جنبش پر طنین انقلاب در روسیه گذشته بود. لنین طی اين مدت میان شهرهای مسکو٬ سن پطرزبورگ٬ Kuokkala٬ تاممرفرش و استکهلم رفت و آمد مينمود.

در آوریل ١٩۰٦ حزب چهارمین کنگره خود را در استکهلم برگزار کرد. از طریق مدارک نگهداشته شده پلیس میتوان تایید نمود که لنین٬ که آنزمان پطروف نامیده میشد٬ در ٢٦آوریل با کشتی بخار بوره از فنلاند حرکت و در ساعت ٩ صبح به بندر استکهلم وارد شد.

او بلافاصله توسط پلیسی به نام آدولفسون مورد بازجویی قرار گرفت و از او تعهد گرفته شد که خود را به ارگانهای دولتی مسئول معرفی کند. مانند دیگر مسافران روسی از او در مورد شغلش٬ طرحها و اقامتگاهش سوال شد. او اگر چه خود را Ivan Fjodorovitj Petrov معرفی کرد٬ اما مشخصات او مطابق با لنین بود.

او همچنین گفت که در هتل بریستول در کنار Gamla Kungsholmsbrogatan زندگى خواهد کرد.

پلیس آدولفسون مشخصات زیر را در مورد لنین یاداشت کرد:

"قد متوسط. قوی هیکل٬ چشمان قهوه ای (٣-٤)٬ موهای سیاه (M.m)٬ پالتوی - ى زمستانی یک خطی خاکستری سیر٬ دماغ صاف٬ کت و شلوار سیاه٬ ریش بزی سیاه و سبیل سیاه٬ کمی تاس در قسمت استخوان آهیانه٬ و کلاه نمدی سیاه."

به نظر نمیامد که پلیس سوئد از مقاصد واقعی "پطروف" و دیگر روسها در استکهلم اطلاعی داشت. و در واقع لنین و Krupskaja در هتل بریستول زندگی نکردند بلکه در هتل کارلا لارسون در محله ای به نام Engelbrektplan اتاقی گرفتند. ولى در هتل بریستول فرد سرشناس ديگرى٬ جوزف استالین٬ نيز زندگی میکرد.

تعداد اعضای حزب به ٨٤۰۰ نفر رسیده بود٬ اما منشویکها هنوز در اکٽریت بودند. بنا بر اظهارات تمامی شاهدان٬ این کنگره هیجان انگیزترین کنگره ای بود که تا آنزمان در Folkets hus (خانه مردم) در سوئد بر پا شده بود. تلاشهای لنین و فئودور دان که به منظور آرام نمودن شرکت کنندگان از زنگ کوچک ریاست جلسه استفاده مینمودند بی ٽمر بود. شرکت کنندگان با اینحال بر سر هم فریاد میکشيدند. پس از جلسه لنین٬ با توجه به تمامی خطراتی که بازگشت به روسیه برای او در بر داشت٬ به منظور ادامه زندگى خانه به دوشى خود راهی روسیه شد·

او در ٩ می ١٩۰٦ با نام مستعار کارپف٬ برای اولین بار و به صورتی علنی٬ در جلسه ای عمومی در روسیه شرکت کرد. رفقای حزبی او را شناخته و با کف زدنهای ممتد از او استقبال نمودند. "این کیه؟" این کیه؟ "یکی از تازه واردان متحیرانه سوال کرد. کسی جوابی نداد.

به عنوان کارپف او میخواست که در کنگره معلمان روسیه نیز سخنرانی کند. با پلیسی همواره آماده٬ او اعضای کمتیه مرکزی حزب را در مطب دندان پزشکان در Zilberman-Dvojers در منطقه Nevskij (شماره ١۰٨) برای برقراری جلسه ای گرد هم آورد.

اما زمانیکه در می ١٩۰٧ پنجمین کنگره حزب در لندن تشکيل و شرکت کنندگان به روسیه بازگشتند٬ تزار موفق به بازداشت شمار زيادى از رهبران مهم شد. لنین به فنلاند بازگشت. اما در اتاقى اجاره ای کوچک با پرده های یراق دوزی شده در Åggelby خارج از Helsinfors٬ بدون روزنامه و مصاحبى نشستن٬ حال لنین را دگرگون میساخت. هم اطاق شدن با دوستان در Styrsudd شرایط را کمی بهبود بخشيد. او کمى آرام گرفت. "وقتی که برگشتم خیلی خسته بودم"٬ او در ٢٥ ژوئن به مادر خود نوشت٬ "در حال حاضر از استراحتی مطلق لذت میبرم: حمام٬ قدم زدن٬ سکوت٬ کار نکردن. سکوت و انجام ندادن کاری٬ این از بهترین لحظات زندگی منه."

شرایط نامعلوم در حزب و افول شور انقلاب در آنزمان خستگی روحی را به دنبال داشت. در اولین سال انقلاب قریب به ٣ میلیون نفر در اعتصاب شرکت نمودند. سال بعد یک میلیون٬ سپس کمتر و کمتر.١٤

لنین بر آن شد که به سوئيس بازگردد.

در جریان عبور از سوئد٬ او بدون اغراق در حال غرق شدن در زیر یخها بود. او مطلع شده بود که اگر با کشتی معمولی٬ که از Åbo حرکت میکرد٬ مسافرت کند٬ دستگیر ميشد. در عوض به او پیشنهاد شد که براى رسيدن به جزيره اى که پليس روسيه به او دسترسى نداشت مدت یک شب سه Verst* بر روی یخ راه برود· در آنجا یک قایق سوئدی در همان روز او را با خود میبرد. ماه٬ ماه دسامبر بود و یخ روی آب نازک. دو نفر فنلاندی مست او را دنبال کردند و در محلی یخ در حال شکستن بود.

 

*(واحد اندازه گیری قدیمی طول در روسیه که برابر با بیش از یک کیلومتر است٬ در اینجا بیش از سه کیلو متر - مترجم

 

"چقدر ابلهانه اس که آدم به این شکل بمیره"٬ لنین با خود ميگفت و سلانه سلانه به جلو ميرفت.

 

 

به محض ورود به استکهلم او سراغ سوسیال دمکرات – ه آنارشیست Hinke Bergegre را گرفت که در هتل مالمستن واقع در  62 Mäster Samuelsgatan به او منزل داد.

لنین بخصوص مايل بود که در پارک هاگا قدم بزند و در کتابخانه پادشاهی واقع در باغ هومل بنشیند. در جریان بازدیدش enBergegr و وکیلی به نام هوگو ليندبرى مصاحب او بودند و در دفتر ٽبت از  نام "John Frey" استفاده نمود.

لنین عادت داشت که دست چپ در کنار اولین میز بنشیند. اين میز بعدها توسط KB (کتابخانه پادشاهی) به کتابخانه لنین در مسکو به مناسبت صد ساله شدنش در سال ١٩٦٢ اهدا شد. در جریان یک مهمانی٬ Uno Willers به عنوان نماینده "کتابخانه پادشاه" نطقی ایراد نمود. او در این نطق گفت "ما کارکنان کتابخانه سوئد به خودمان میبالیم که یک بار – به برکت آزادی بیان و قلمى که همواره از آن بهره برده ايم – به آن سیاستمدار بزرگ امکان فضایی آزاد٬ به دور از پیگردهای جاری در کشورش٬ ارائه نموده ايم."١٥

او در شب سال نو ١٩۰٧ در کتابخانه پادشاهی تا زمان تعطیل شدنش نشست و سپس تا آپارتمان کوچک Hinke Bergegre واقع در خیابان وانادى طبقه چهارم شماره ١٥ قدم زد. تعدادی از رفقایش در آنجا گرد آمده بودند٬ لنین به صرف چای دعوت شد و همزمان منظره پارک هاگا با قصر ییلاقی باقیمانده از روزهای گوستاو سوم را مطالعه کرد.

تصادفا Hinke Bergegre که از صدای خوبى برخوردار بود خواندن ترانه ای از بلمان را که "بال زدن شاهپرک در هاگا دیده میشود" ناميده ميشد آغاز نمود. لنین از شعر این ترانه چنان به وجد آمد که از هوگو ليندبرى خواهش کرد که آنرا به آلمانی ترجمه کند.

 

 

 

اولین انقلاب روسیه فروکش نموده و تزاریسم مهلتى بدست آورده بود. لنين٬ ابتدا پس از ده سال٬ به روسيه بازميگشت. پارلمان - ه رقت انگیز٬ دوما (به روسی "باز اندیشی کردن") که تزار با تشکيل آن موافقت و به کمتر از ١۰۰۰۰ نفر از ساکنین سن پطرزبورگ امکان دادن رای داده بود منحل و وعده هاى داده شده در مورد دمکراتیزه نمودن٬ که برای سرکوب انقلاب استفاده میشوند٬ باز پس گرفته شده بودند. گسترش صنعتی بسرعت ادامه یافت و نخست وزیر پیوتر استولیپینی اجرای رفرم کشاورزی را٬ با هدف بوجود آوردن طبقه ای از کشاورزان مالک به منظور تضعیف سیستم پدرسالاری٬ آغاز نمود.

استولیپینی نيرومندتر شد. "کراوات استولیپینی"٬ به عبارت دیگر چوبه دار٬ روش مورد علاقه او بود. دادگاههای نظامی ویژه حکم اعدام ٥۰۰۰ نفر را صادر و بیش از ٣٥۰۰ نفر نیز اعدام شدند.

خانه او را در جزیره Aptekarskij در سال ١٩١١ منفجر شد و بسیاری کشته شدند. تزار به تنهایی در خانه تابستانی خود در نزدیکی Peterhof نشسته و در عمل نمیتوانست در کشور فعالیتی داشته باشد.

خبرى از جنبش انقلابی در سالهای میان ١٩۰٥-١٩۰٧ شرايط  را براى پيوند کشاورزان فراهم آورد. بیش از یک سوم از تمام مناطق کشاورزی در شورش دهقانان شرکت نمودند. دهقانان ٢۰۰۰ قطعه از زمینهای بزرگ کشاورزی را به آتش کشیدند و انبارهای مواد غذایی را به تصاحب خود درآوردند.

"متاسفانه آنها این کار را بصورتى اساسى انجام ندادند!" لنین نوشت زمانیکه تجربيات خود را از انقلاب جمعبندى مينمود.

"متاسفانه آنها فقط یک پانزدهم از همه زمینهای کشاورزی را نابود کردند٬ آنها براى زدودن لکه ننگی که مالکیت خصوصی فئودالی بر روی زمینهای روسی نهاده است يک پانزدهم از آنچه که بايد نابود ميشد را نابود کردند ".١٦

 

١ـ آلکساندرا کولنتاى: من بارها زندگى کرده ام (مسکو ١٩٨٥)٬ ص ٩٥ f.

٢ـ LCC 23:236.

٣ـ   .LCC 23:237

٤ـ Victor Seger: Ce que tout revolutionnarie doit savoir de la repression (paris 1972), p 29.

٥ـ Nikolas Werth i Le Livre Noir du communisme (Paris 1997) p 91.

٦ـ LCC 18:543.

٧ـ Zubatov پس از انقلاب فوريه خودکشى کرد.

۸ ـ Alfred Jensen: Tsardömet vid skiljovägen (Stockholm 1905), p 35.

٩ـ ارقام به دهه هاى ١٨٩۰ بازميگردد.  Otto Latsis i Novye Izvestija 4 agust 1999

١۰ـ LCC 9 : 420

١١ـ گارد مسلح که توسط تزار سازماندهى شده است براى اينکه اتحاديه ها را متلاشى نموده و کشتار يهوديان را آغاز نمايد٬ ادعا نمود که ريشه اى تاريخى در مراکز صنعتى داشته باشد.

١٢ـ سخنرانى در ٢٣ آوريل ١٩۰٥.

١٣ـ K.G Olin: Grafton – affären (Ab Olimex Oy 1993).

١٤ـ Helene Carrere d Encausse: Lenine (Paris 1998), p 153.

١٥ـ Uno Willers: Lenin i Stockhlom (Stockholm 1970), p 17.

١٦ـ Lcc 23:249.
"فراموش کنید و ببخشید"
توصیه ای سازشکارانه برای توجیه و تداوم سلطه طبقاتی
"من کمونیست نیستم اما غیر از آنها کسی ندانست که ما چه می گوئیم".
نلسون ماندلا
 
امروز، پنجشنبه در تاریخ 05/12/2013  نلسون ماندلا رئیس جمهور سیاه پوست سابق آفریقای جنوبی درگذشت. نلسون ماندلا که در خانواده نه چندان فقیری در آفریقای جنوبی متولد شده بود، توانست تحصیل کند و به علت آگاهی اجتماعیش بر ضد نظام آپارتاید، که یک نظام فاشیستی و ضد انسانی مانند صهیونیسم بود، به مبارزه برخیزد. این نظام نژادپرست در آفریقای سیاه که محصول دوران استعمار کهن بود، سالها از حمایت استعمارگران انگلیسی، فرانسوی و متحدان آلمانی و آمریکائی(بخوانید جبهه واحد حامیان حقوق بشر-توفان) برخوردار بود. تکرارش برای کند ذهنها ضروری است که آنها همیشه از این نظام سرکوبگر و تجاوزکار و پایگاه استعمار کهن در آفریقا حمایت می کردند. این نظام ضد انسانی، سیاه پوستان را در مناطق محدود زندانی می کرد و مانع می شد که آنها در خارج این مناطق سکنی گزینند. این همان سیاستی است که امروز صهیونیستها در مورد ملت فلسطین به کار گرفته اند. سفید پوستهای اشغالگر و نژادپرست که مقامهای حساس و کلیدی را در دست داشتند و برای خویش بهشتی به دور از مردم بومی سیاه و رنگین پوست از جمله هندی ها خلق کرده بودند، سیاهان را متهم می کردند که به علت نژادپرستی مخالفند که سفیدان در آفریقای جنوبی زندگی کنند. آنها با این نیش زهرآگین تاریخی، تاریخ استعمار را تزئین می کردند. سفیدان چه در زمینه نظری و چه سیاسی و چه حقوقی و اقتصادی به جنگ سیاهان برای نابودی کامل آنها رفتند، ولی به علت مقاومت آنها موفق نبودند.
 
 
قانون سرکوب کمونیستها در تاریخ 26 ژوئن 1950 در کشور آفریقای جنوبی از طرف مجلس سفید پوستان به تصویب رسید و در تاریخ 17 ژوئیه همان سال به اجراء گذارده شد. این قانون این امکان را فراهم می کرد که تمام سازمانها و فعالیتهائی را که مهر کمونیستی به آن می زدند، قانونا ممنوع اعلام کنند. بر اساس سیاست روز آمریکای "دموکرات" همه اپوزیسیون ضد حکومتهای آمریکائی در جهان با برچسب کمونیسم و مبارزه با آنها به عنوان جنایتکار تحت پیگرد قرار گرفته و نابود می شدند. در سال 1982 با تصویب قانون امنیت داخلی در کنار قانون ضد کمونیستی قبلی، هر صدای معترضی را در آفریقای جنوبی خفه کردند. این نژادپرستان اجازه نمی دادند که سیاهپوستان در عرصه ورزشی با موفقیت روبرو شوند و با شرکت آنها در رقابتهای ورزشی در میدانهای ورزشی جهان مقابله می کردند. سیاهپوست حق نداشت ورزشکار شود. این همان کاری است که امروز صهیونیستها در مورد فلسطینیها انجام می دهند. امپریالیست آمریکا با توسل به اسلحه کمونیسم هر نهضت آزادیخواهانه و دمکراتیک را نابود می کرد، زیرا مدعی بود چنین نهضتهائی زمینه رشد کمونیستها را فراهم می کنند. نلسون ماندلا کمونیست نبود، ولی مانند کمونیستها مورد سرکوب قرار گرفت. وی کمونیست نبود، ولی سخنانی را بر زبان می آورد و از حقوقی دفاع می کرد که کمونیستها همیشه از آنها دفاع کرده اند و مورد سرکوب قرار گرفته اند.
 
 
این روش ضد بشری نژادپرستان و استعمارگران نه تنها مورد اعتراض مردم سیاهپوست آفریقای جنوبی و سراسر آفریقا بود، بلکه مورد نفرت کلیه مردم جهان قرار داشت. امپریالیستها در وضعیت بسیار نامناسبی قرار گرفته بودند.
 ادامه حمایت آنها از طبقه حاکمه سفید پوست که به تمام ثروت مردم سیاهپوست آفریقای جنوبی چنگ انداخته و آنرا غارت می کردند و هزاران نفر کارگر سیاهپوست را در شرایط برده داری مدرن به  معادن می فرستادند، دیگر به اشکال کهن امکان نداشت. رشد نهضتهای آزادیبخش در آفریقا، منافع راهبردی آنها را تهدید می کرد. این سرکوبگری آشکار، این حمایت آشکار از چپاول و غارت با اصل تبلیغات حمایت از حقوق بشر در تناقض کامل بود و دست ریاکاری امپریالیستها را رو می کرد. از جانب دیگر مبارز علیه نظام سرکوبگر آپارتاید و افشاء دو روئی امپریالیستها، الهامبخش مبارزات مردم آفریقا بر ضد متجاوزان اروپائی بود. مبارزه خلقهای آفریقای سیاه به شدت اوج گرفته بود و استعمارگران، پرتغالی، انگلیسی، فرانسوی، هلندی، بلژیکی و... را در بن بست تاریکی قرار داده بود. هر روز کشورهای سیاه برای کسب استقلال ملی خویش به پیشروی دست زده و به مبارزه مسلحانه و قهر انقلابی توسل می جستند. در چنین دورانی بود که کشتیبان را سیاست دگر آمد و این سیاست از همان آغاز دهه 80 شروع شد.
نلسون ماندلا کمونیست نبود و دقیقا به همین جهت نیز به ریاست جمهوری آفریقای جنوبی با توافق سفیدها و امپریالیستها رسید. وی تعهد کرد که ببخشد و به منافع اساسی سفیدها تعرضی نکند. وی تعهد کرد تنها به اصلاحات رضایت دهد، اصلاحاتی که در عین بهبود نسبی وضع سیاهان و برسمیت شناختن حقوق آنها بر روی کاغذ، منافع آتی سفیدها را که در شُرف فروپاشی بود، برای آتیه تامین کند. فراموش نکنیم که سیاهان در نظام امپریالیستی سالهای 90 حق رای نداشتند و تنها در سال 1994 از این حق برخوردار شدند. نقض حقوق بشر و تجاوز به حرمت انسانی در مدارس آفریقای جنوبی توسط پسمانده استعمارگر تدریس می شد و به عنوان یک قانون طبیعی تبلیغ می گردید. وی کمونیست نبود و به این جهت هرگز در طی مبارزه ضد نژادپرستی درک نکرد که مبارزه بر ضد نژادپرستی ماهیتا یک مبارزه طبقاتی است و این مبارزه باید با مبارزه بر ضد اشغالگران سفید پوست در آفریقای جنوبی پیوند بخورد. آفریقای جنوبی مسکن مشترک سیاهان، سفیدها، و هندی هائی باید باشد که بطور دموکراتیک و با بخت مساوی بر مبنای یک سیاست ضد نژادی و ضد استعماری در کنار هم برای یک آفریقای آزاد و دموکراتیک و مترقی و عدالت خواه مبارزه می کنند. نلسون ماندلا علیرغم خدماتی که به مردم آفریقا کرد و مقاومتی که در طی 27 سال در زندانهای رژیم آپارتاید از خود نشان داد و تسلیم نشد، نتوانست این رابطه را بشناسد و در مقابل آخرین تجاوز دشمن طبقاتی دوام آورده و تسلیم نشود. اصلاحاتی که انجام شد ظاهر آپارتاید را از بین برد، ولی نژاد پرستی و سرکوب سیاهان هنوز در آفریقای جنوبی به صورت گسترده وجود دارد و با زور اسلحه و این بار بدست سیاهپوستان صورت می گیرد و این تحولات نتوانست دست بهره کشان جان انسانها را از منابع طبیعی و ثروتها عظیم این کشور که متعلق به همه مردم کشور است کوتاه کند. نلسون ماندلا تسلیم شروطی شد که به وی دیکته کردند، و این دیکته ناشی از ضعف و نه قدرت بالائی ها بود. وی به این تن داد که تمام فنآوری هسته ای و محصولات آنرا از آفریقای جنوبی خارج کنند تا بدست مردم آفریقای جنوبی نیفتد و آنرا خدمت به صلح جهانی جلوه دادند. در حالیکه این نخستین گام و دخالت بی شرمانه در تعیین سرنوشت خلق آفریقای جنوبی از خارج بود و نقض آشکار حقوق مردم آفریقای جنوبی را بیان می کرد. این حرکت بیان می کرد که صاحبان آفریقای جنوبی در جای دیگر نشسته اند و آنها هستند که "مصلحت" این کشور را تعیین می کنند. تسلیم به این دزدی بی شرمانه نشانه ضعف و نه قدرت حکومت جدید بود و این را استعمارگران که با سناریوی جدید آمده بودند، می دانستند. آپارتاید در آفریقای جنوبی بعد از پیروزی ارتشهای رهائی بخش در همجواری آفریقای جنوبی بویژه در زیمباوه(رودزیای مستعمره یان اسمیت) به رهبری رابرت موگابه، بشدت ضربه پذیر شده بود. این پیروزی ها موج جدیدی از اعتراض در میان مردم آفریقای جنوبی ایجاد کرده بود. نلسون ماندلا در مبارزه ضد آپارتاید خویش که با روش گاندی با مسالمت با آدمخواران برخورد کرد و با شکست روبرو شد، ناچار گشت به مبارزه مسلحانه دست زند و این مبارزه را سازمان دهد. وی در سازمان "کنگره ملی آفریقا" بر روش مبارزه قهرآمیز تائید گذارد. دقیقا تکیه به مردم و توسل به قهر انقلابی بود که نه تنها حمایت مردم آفریقای جنوبی را بهمراه داشت، بلکه حمایت جهانی مردم را بدنبال خود آورد. همین مبارزه بود که دستآوردهای عظیمی را برای خلق آفریقای جنوبی به ارمغان آورد و آنچه امروز صاحبند نیز محصول همان مبارزه خستگی ناپذیر گذشته است. در آن زمان تضادها و رقابت ابر قدرتها در آفریقا طوری بود که آمریکائی ها و انگلیسها نمی توانستند بدون توجه به تناسب قوای جهانی عمل کنند. جنبش جهانی مارکسیستی لنینیستی روزبروز بیشتر در آفریقا نفوذ و رشد می کرد و به رویزینیستها که می خواستند سازشکاری را به جنبشها تحمیل کنند ضربه می زد و رهبری جنبشها را از دست آنها خارج می نمود. جنبشهای انقلابی در آفریقا رشد کرده بود و خلقهای فراوانی آزادیهای خویش را کسب کردند و یا در شرف کسب آن بودند.
 
 
عقب نشینی سفیدپوستان استعمارگر سیاه دل، عقب نشینی آدمخوارانی که قلبشان مالامال از نفرت ضد سیاه بود یک عقب نشینی مصلحتی برای نجات جان خود، طبقه خود و منافع اقتصادی و سیاسی خویش در آفریقای جنوبی و مبارزه با رشد کمونیسم در آفریقا بود. ایدئولوگهای بورژوا در جهان به این نتیجه رسیده بودند که دیگر ممکن نیست با توسل به اندیشه های نژادی بشود بر میلیونها سیاهپوست آفریقائی و آمریکائی تسلط داشت. آنها مصمم شدند ترکیب طبقاتی مردم سیاهپوست را بر هم زنند. از مبارزه ملی سیاهان، از مبارزه ضد تبعیض و نژادپرستی آنها که انگیزه های محکمی برای نزدیکی آنها به کمونیسم بود، یک نظام طبقاتی بسازند که در این نظم جدید سیاهانی هم حضور داشته باشند که با ورود به طبقات بالا در کنار سپیدان قرار گرفته و به منافع مشترک طبقاتی اندیشیده و در پی دفاع از آن و مبارزه با کمونیسم برآیند. مبارزه سیاهان بر ضد سفیدان که مرز مشخص مبارزه طبقاتی تا آن دوران بود، حال مخلوط می شد و به گمراهی بسیاری از مبارزان سیاهپوست بدل می گردید، زیرا آنها می دیدند که طبقه حاکمه یکرنگ نیست، مخلوطی از سیاه و سفید است و این تداخل رنگها، قدرت تشخیص را کاهش داده و کار مبارزه بر ضد نژادپرستی را کمرنگ می کرد. این سیاست را امپریالیستها در آمریکا نیز با روی کار آوردن سیاستمداران سیاهپوست و شرکت دادن آنها در بهره برداری از بهره کشی طبقه کارگر اجراء کردند.
 
 
اگر بورژوازی استعمار گر و سفید پوست آفریقای جنوبی و بورژوازی امپریالیستی جهانی به این سازش و نیرنگ دست نمی زدند، معلوم نبود بتوانند چیزی را نجات دهند. در وضع کنونی همه تجارب و سرمایه ها در دست سفیدها باقی مانده و فقر طبقاتی در نزد سیاهان است و تنها قشر نازکی از آنها می تواند خود را به طبقه بالا بکشاند و با سفیدها شریک شود. منافع سرمایه به تداخل رنگها یاری می رساند. حال طبقات و نه نژادها در مقابل هم ایستاده اند. این بار سیاهان هستند که دستور می دهند ده ها کارگر سیاهپوست معادن الماس آفریقای جنوبی را به گلوله ببندند. وقتی سیاه سیاه را می کشد دیگر جائی برای تبلیغات ضد نژادپرستی و بسیج راحتتر مردم بر ضد استعمارگران و استثمارگران سفید پوست باقی نمی ماند. نلسون ماندلا از آن جا که کمونیست نبود، از آنجا که که به مبارزه طبقاتی اعتقادی نداشت، از آن جا که لیبرالیسم را روش سیاسی خویش کرده بود، از آنجا که تحولات جهانی و تغییرتناسب قوا به نفع رقیب امپریالیسم بارقه امید را در دل وی نابود کرده بود، به سازش تن در داد. و به مردم توصیه کرد برای خالی نبودن عریضه، برای گذاشتن در کوزه ی آب و خوردن آب کوزه، مرجح است فراموش نکنیم که بی ضرر است، ولی ببخشیم که نبخشیدن ضرر دارد.
 
این تئوری سازش و خفت، تئوری خلع سلاح روحی مبارزان راه آزادی و دموکراسی است. آنها نباید حساب و کتابی بخواهند و نباید فعال شوند. باید سیاست ماستمالی و سرپوش گذاری را در پیش گیرند. دقیقا همان سیاستی که پهلوی ها در ایران تبلیغ می کنند و برای دوران خیانتهای روشن زمان پهلوی در پی ساختن "کمیسیون حقیقت یابند" تا حقیقتهای روشن را به نفع شاه جعل کند. همین روش را همه جا سازشکاران در شیلی، در آرژانتین، در برزیل، در اسپانیا و پرتغال، در مراکش و... در پیش گرفتند. این سیاست سیاست ضعف و عقب نشینی سلطه گران برای تحمیق مبارزان است. آنها وقتی زورشان نمی رسد، از صلح دم می زنند، ولی اگر زورشان رسید دمار از روزگار خوشخیالان در می آوردند. در اسپانیای سلطنتی هنوز اجازه نمی دهند گورهای دستجمعی جمهوریخواهان را نبش قبر کنند تا ابعاد عظیم آدمکشی سلطنت طلبان را بر ملا سازند. حقیقتی که آنها می طلبند در بهترین حالت باید فقط در بایگانی تاریخ مدفون شود و نتیجه سیاسیِ عملیِ روز نداشته باشد. هرگز مارِ زهری را نباید در آستین پروراند. باید سر مار را با پتک خورد کرد و این پتک تداوم مبارزه قهرآمیز مردم تا کسب آخرین سنگر مقاومت ارتجاع است. ماندلا زمانی بعد از 27 سال تسلیم شد که ارتجاع سفید آفریقای جنوبی در حال فروپاشی بود و این امر را ماندلا با سازش طبقاتی پوشاند. وی (Truth and Reconciliation Commission - TRC) "کمیسیون حقیت یاب و آشتی" را اختراع کرد تا مورد لطف طبقه حاکمه ارتجاع قرار بگیرد.
حزب کار ایران(توفان) در تاریخ دی 1387 مطابق  ژانویه 2009 در زمان انتخابات ریاست جمهوری آمریکا از این سیاست امپریالیستها پرده بر داشت و تحت عنوان "گزینش باراک حسین اوباما و افسانه رفع تبعیض نژادی در آمریکا"، نوشت:
"مبارزه سیاهان به میدان های جهانی ورزش کشید و جنبش “بلاک پانتر“ که با مشتهای گره کرده آبروی سرمایه داری آمریکا را در جهان می بردند و نقاب دموکراسی آنها را می دریدند در میان سیاهان جای خویش را باز می کرد. ترور آشکار رهبران مشهور سیاه نظیر مارتین لوتر کینگ، مالکم ایکس نتوانست سدی بر سیل بنیان کنی شود که در پیش پا بود.
 
 
امپریالیست آمریکا که از رادیکال شدن جنبش می ترسید به عقب نشینی دست زد و حقوقی را به اکراه و بتدریج برای سیاهان در نظر گرفت تا خشم خروشان آنها را تسکین دهد. کسب این حقوق از جانب سیاهان هرگز ساده نبود، از دریای خون می گذشت. بسیاری از فعالین حقوق بشر و یا سیاهانی که برای کسب حقوق مدنی و شهروندی مبارزه می کردند به شدت سرکوب می شدند. مارتین لوتر کینگ یکی از رهبران جنبش سیاهان که مخالف اِعمال سیاست توسل به قهر بود خود در اثر توسل به قهر نیروهای ضد انقلابی نژادپرستان به قتل رسید. ولی همین مقاومت سیاهان در تمام سطوح و عرصه ها، مبارزه مردم جهان بر ضد امپریالیسم آمریکا در سراسر جهان و در آفریقا وضعیتی بوجود آورد که امپریالیستها و طبقات حاکمه را به تعمق واداشت تا در مورد سیاست تبعیض نژادی خویش که خسرانش بیش از فوایدش بود تجدید نظر کنند. این سیاست را امپریالیستها در آفریقای سیاه پیاده کردند. آنها می دیدند جنبشهای آزادیبخش که به صورت قهرآمیز در آنگولا، موزامبیک، آفریقای جنوبی، زامبیا، نامیبیا، غنا، کنیا، نیجریه، رودزیا(زیمباوه)، کنگو ... بر ضد استعمارگران سفید پوست جنایتکار پیکار می کنند، مورد حمایت ممالک کمونیستی و نیروهای انقلابی جهان هستند و این جنبشها بر ضد امپریالیستها و افشاء سیاست آنها اسلحه تبلیغات افشاءگرانه حمایت از نژادپرستی امپریالیستها را در دست دارند. شکست نژادپرستان در ممالک افریقائی، رشد نهضتهای انقلابی، ترس از نفوذ کمونیسم، امپریالیستها را وادار کرد  که خود دست به کار شوند و تا دیر نشده است در میان سیاهان با دامن زدن به انکشاف طبقاتی متحدینی پیدا کنند و صفوف سیاهان را درهم شکنند. جنبش مسلحانه و قدرتمند آ.اِن.ث. در آفریقای جنوبی الهامبخش مبارزات مردم آفریقا بود. امپریالیستها مصالحه نژادی و طبقاتی را در آفریقای جنوبی سرانداختند، زیرا از دامنه نفوذ جنبش سیاهان به هراس افتادند. آنها در آفریقای جنوبی ابتکار عمل را در دست گرفتند و توانستند با دادن امتیاز به ماندلا که چهره مقاوم و سرشناس جنبش سیاهان بود و بخشیدن جایگاه بورژواها به وی و کشیدنش به عرصه صلح طبقاتی و مصالحه با برده داران راه را برای پیدایش یک طبقه نوخاسته از سیاهپوستان در آفریقای جنوبی و به طریق اولی در آمریکا باز کنند. ما هم اکنون با هیات حاکمه سیاه پوست در آفریقای جنوبی روبرو هستیم که با سفید پوستان سرمایه دار منافع واحدی دارند و اکثریت سیاهان را تحت ستم قرار می دهند. البته متحدین نفرت انگیز و سیاه پوست نیروهای امپریالیستی در آفریقا قبلا هم حضور داشتند که نوکری امپریالیستها را پذیرفته بودند، ولی بهر صورت آنها را به عنوان سیاه و انسان درجه دو تحقیر می کردند. ولی با سیاست نوین امپریالیستها برای تغییر در برخورد سیاهان که بهر صورت تاریخ مصرف و نیاز تاریخی خویش را نیز از دست داده بودند، سیاست راهبردی جدیدی لازم بود. از این ببعد سیاهپوستانی پیدا شدند که خودشان در بهره کشی از سیاه پوستان و کارگران نافع می شدند. روندی که در آفریقا جاری بود و نشان می داد که چگونه طبقات استثمارگر سیاهپوست به همدست سفید پوستان بدل می شوند، بهترین آموزش برای بهره کشان امپریالیست بود. آنها موسی چومبه، موبوتو و لومومبا را در مقابل خود داشتند که هر سه سیاه بودند، ولی در دو جبهه مبارزه مقابل هم قرار گرفتند. آنها برای شکستن جبهه متحد سیاهان در آمریکا که روز بروز بیشتر رادیکال می شد به بخشی از سیاهان امتیاز دادند و آنها را بالا کشیدند تا به جمع طبقات استثمارگر و حتی طبقه حاکمه بپیوندند. با این کار هم در جبهه سیاهان شکاف انداختند و هم مناسبات استثماری را تحکیم بخشیده و برای “دموکراسی“ آمریکائی به تبلیغات ایدئولوژیک دست زدند. قبل از گزینش اوباما، نماینده آمریکا در سازمان ملل سیاهپوست بود و کالین پاول و کوندولیزا رایس در مقامات بالای حکومت آمریکا قرار داشتند و خانواده های آنها در شرایطی زندگی می کردند که توانسته بودند فرزندان خویش را به دانشگاههای مشهور و گرانقیمت آمریکا بفرستند تا در آنجا به خوبی شستشوی مغزی داده شوند. اوباما نخستین سیاهپوست دو رگه ای نیست که به این “عرش اعلی“ رسیده است. این نشانه دموکراسی آمریکائی و یا انعطاف پذیری این جامعه نیست نشانه هشیاری طبقه حاکمه دوراندیش آمریکاست که مبارزه برای رفع تبعیض نژادی را بیک امرمبارزه طبقاتی بهمانگونه که بود بدل کند و متحدین سیاهپوست برای خویش در سرکوب طبقه کارگر و خلقهای جهان و جنبش سیاهپوستان دست و پا نماید. این بخشی از سیاست راهبردی امپریالیسم آمریکا برای تقویت جبهه داخلی و ایجاد تفرقه در میان مبارزان و نفوذ در قاره سرشار از مواد اولیه آفریقا و برنامه ریزی برای مقابله با نفوذ چین و هند و جلب افکار عمومی در آنجاست، زیرا هر چه باشد آفریقا و آسیا منابع مواد خام اند و باید از هم اکنون برای توسعه مناطق نفوذ در این قاره ها در آینده تلاش کرد. گزینش یک سیاهپوست متعلق به طبقه حاکمه آمریکا اهداف راهبردی آتی در پیش دارد که در قدم نخست به نفرت عمومی مردم جهان از امپریالیست آمریکا رنگ محبوبیت و رنگ ترمیم آبرو می زند. آمریکا بعد از زمین سوخته ایکه جرج بوش جنایتکار از خود باقی گذارده به این مانور نیاز فراوان دارد."
 
 
این تحلیل را حزب ما در 5 سال پیش انجام داد و محصول تلاشهای امپریالیستها را ما امروز در آفریقای جنوبی که رژیم سرکوبگر سیاهپوست بر سر کار آورده است می بینیم. آخرین پرده این نمایش با تجلیل از مبارزه مردی که با نژادپرستی مبارزه کرد و سالها در زندان به سر برد و جایزه صلح نوبل گرفت، ولی با استعمارگران برای یک گذار بدون قهر به خاطر تامین آینده سفیدپوستان آدمخوار کنار آمد به پایان می رسد. امپریالیستها  و ارتجاع جهان تنها بیک بخش از زندگی ماندلا آن بخشی که مملو از سازشکاری به نفع آنها بود تکیه می کنند و به همه توصیه می کنند به مصداق شتر دیدی ندیدی گذشته را به فراموشی بسپارند و آینده را در خدمت سرمایه باشند. مرگ ماندلا نیز برای آنها در خدمت منافع طبقاتیشان هست. امروز این گلوله های طبقه حاکمه جدید آفریقای جنوبی است که از نمایش اعتراضی کارگران سیاهپوست معترض معدن بیش از سی نفر قربانی گرفت و صدای کسی در دنیا بر نیامد. حال سرمایه داران می توانند با خیال راحتتر همان سیاستهای استثماری گذشته را بر متن سیاست نوین تقسیم غنایم به پیش برند.
 
 
 
حزب کارایران(توفان)
پنجشنبه پنجم دسامبر 2013   
سایت کتابخانه اینترنتی توفان
سایت آرشیو نشریات توفان
توفان در توییتر
توفان در فیسبوک
 توفان درفیسبوک به زبان انگلیسی