۱۳۸۷ اسفند ۷, چهارشنبه

تکامل و نه تنوّع(5)

“اتحادیه کمونیستها“ با آنکه دیری نپائید، در تاریخ مبارزه آزادیبخش پرولتاریا بمثابه نخستین سازمان حزبی بین المللی طبقه کارگر، بمثابه مکتبی برای پرورش رهبران جنبش کارگری بشمار می آید. “اتحاد کمونیستها“ آن نهالی بود که از آن ایدئولوژی، سیاست و موازین سازمانی حزب طبقه کارگر سر برزد.
انگلس در مقاله خود تحت عنوان “دادگاه کمونیست های کلن “(دسامبر 1852) نوشت: “هیچ حزب سیاسی نمی تواند بدون سازمان وجود داشته باشد“ و سازمان مستلزم یک سلسله اصول تشکیلاتی و اشکال سازمانی است که بدون آنها حزب از فعالیت باز می ماند و علت وجودی خود را از دست میدهد.“
اصل سانترالیسم دمکراتیک که از اصول سازمانی اساسی و پایه ای حزب طبقه کارگر است بدرستی دموکراسی و سانترالیسم را در یک وحدت دیالکتیکی جمع می کند. دمکراسی به معنی انتخابی بودن و گزارش دهی اعضاء رهبری است و سانترالیسم به معنی تبعیت اقلیت از اکثریت، تبعیت از ارگانهای رهبری و تبعیت از ارگانهای حزب و بویژه تبعیت تمام حزب از کمیته مرکزی است. ناچار انضباط سازمانی را پیش می آورد. برای روشنفکرانی که به دمکراسی بورژوائی خوگرفته و خود را در گفتار و کردار آزاد می خواهند انضباط سازمانی مصیبتی است که تحمل آنرا نمی توانند کرد. آنها انضباط را نفی دمکراسی، در تضاد با آموزش مارکس و ا زبدعت های لنین می دانند، در حالیکه در اساسنامه “اتحادیه کمونیستها“ و انترناسیونال و احزاب سوسیال دموکرات که از رهنمودهای مارکس و انگلس برخوردار بودند تبعیت اعضاء از کمیته مرکزی (و شورای عالی در مورد انترناسیونال) از وظایف اعضاء و ارگانهای پائین است.
وقتی اساسنامه “جامعه کمونیستها“ از اعضاء خود می طلبد که از کلیه مصوبات مرکزی تبعیت نمایند در واقع اعضاء را به مراعات انضباط موظف می دارد.
وقتی در 1850 گروهی از اعضاء کمیته مرکزی که ویلیخ و شاپر در راس آن قرار داشتند به علت عدم درک موقعیت که انقلاب با شکست مواجه شده و باید تاکتیک جدیدی در پیش گرفت، از مشی کمیته مرکزی تبعیت نکردند، براه ماجراجوئی افتادند و می خواستند بهر قیمت ولو به بهای جنگ در اروپا آتش انقلاب را برافروزند، مارکس و انگلس پلاتفرم فراکسیون را مورد انتقاد قرار دادند و برای آنکه آنها بنام جامعه سخن نگویند همه اعضاء گروه را از “اتحادیه“ اخراج کردند.
وقتی لاسال بنام حزب و بدون کسب موافقت مارکس و انگلس نشریه اشتباه آمیزی راجع به جنگ در ایتالیا منتشر ساخت مارکس او را سرزنش کرد که به تنهائی بنام حزب سخن می گوید و نوشت: “ما اکنون باید با قاطعیت از انضباط حزبی پشتیبانی کنیم وگرنه همه چیز برباد خواهد رفت“.
وقتی باکونین پس از ورود به انترناسیونال فراکسیون خود را احیاء کرد و به فعالیت تخریبی پرداخت تا برنامه و سیاست خرده بورژوائی خود را بجای برنامه و سیاست پرولتاریا بنشاند، وقتی باکونین و یارانش در سوئیس سازمان مستقل تشکیل دادند و طی بخشنامه ای شورای عالی انترناسیونال را بباد حمله گرفتند و اختیارات شورا را دائر به برگماری افراد به شورای عالی و اخراج افراد و حتی سکسیون ها را از انترناسیونال، نفی کردند و در حقیقت علیه سانترالیسم و انضباط سازمانی برخاستند، کنگره انترناسیونال در لاهه (1872) تحت رهبری مارکس و انگلس پس از انتقاد از تئوری و فعالیت باکونیستها، باکونین و یکی از همکاران نزدیک او را بعلت نقش سازمان برافکن از صفوف انترناسیونال اخراج کرد و بار دیگر سانترالیسم و انضباط را مورد تائید قرار داد. در ارتباط با همین جریان مارکس هشدار می دهد: “این مردمان با دشمنی علنی و آشکار خود با انترناسیونال، نمی توانند صدمه ای برسانند... اما اگر به مثابه عناصر دشمن در درون انترناسیونال باقی بمانند، در کشورهائی که زمینه را آماده ببینند جنبش را به نابودی خواهند کشانید“ و تجربه کنونی مارکسیست ها شواهد زنده ای از این آموزش بدست می دهد.
جالب اینجاست که باکونین با حربه دموکراسی، شورای عالی انترناسیونال و در واقع مارکس و انگلس را به نقض اصول دموکراتیک متهم می ساخت. مخالفان سانترالیسم و انضباط با همین حربه به لنین می تاختند. امروز نیز مانند دیروز حربه دموکراسی، حربه ای عوامفریبانه بخصوص برای روشنفکران خرده بورژوا، سلاحی است که با آن به مبارزه علیه حزب برخاسته اند، تاریخ فعالیت مارکس و انگلس و رهبری آنها در “اتحادیه کمونیستها“، انترناسیونال و احزاب طبقه کارگر بخوبی نشان می دهد که اصل سانترالیسم دمکراتیسم و انضباط میراث مارکس و انگلس است و نه ابداع لنین. بنابر “چرخشهای ایدئولوژیک“، در زمره آن عناصری که گویا “ادامه مارکسیسم“ نیست و لنین را از مارکس جدا می کند، “دکترین تازه او در باره حزب“ است. کدام دکترین تازه؟ آن دکترینی که “بجای حزب مدافع منافع طبقه کارگر، سازمانی از انقلابیون حرفه ای نشسته است، یعنی حزبی مرکب از کادرها که با انضباط است، از روی یک ایدئولوژیِ واحد ساخته شده است و باید تودهِ کارگر را رهبری کند؟ آیا مارکس و انگلس بی انضباطی را در درون حزب طبقه کارگر توصیه کرده اند؟ آیا حزب طبقه کارگر، بنابرمارکس نباید بر اساس ایدئولوژی واحد بنا شود و فعالیت کند؟ آیا حزب نباید هدایت توده کارگر را در مبارزه طبقاتیش بر عهده گیرد و آیا مارکس و انگلس سراسر زندگیشان وقف هدایت توده کارگر نشد؟ منظور لنین از “انقلابی حرفه ای“ آن کارگر یا روشنفکری است که در فعالیت انقلابی خود می تواند نقش موثری ایفاء کند ولی به علت کار طولانی و توانفرسای روزانه توانائی ایفای چنین نقشی از او سلب می شود. آیا منافع انقلاب حکم نمی کند که حزب گذران زندگی چنین فردی را تامین کند تا او خود را کاملا وقف انقلاب نماید؟. “یک نفری کارگر مُبلغ نسبتا با قریحه که “مایه امیدواری است“ نباید 11 ساعت در کارخانه کار کند. ما باید مراقب باشیم که او با پول حزب گذران زندگی کند“(لنین) در عین حال روشن است که حزب فقط از چنین انقلابیونی تشکیل نمی شود. حزب کمونیست روسیه در آستانه انقلاب اکتبر نزدیک به 240 هزار عضو داشت که در آن تعداد انقلابیون حرفه ای رقم ناچیز بود.
نویسنده “چرخشهای یک ایدئولوژی“ اختلاف میان حزب طبقه کارگر و سازمان انقلابیون حرفه ای را اینگونه توضیح می دهد:
“لنین با دکترین تازه خود در باره حزب در یک مسئله اساسی از مارکسیسم آغازین فاصله گرفت. در حالی که مارکس و انگلس حزب را مدافع منافع طبقه کارگر می دانستند لنین می خواست از آن سلاحی بسازد که کارگران را رهبری کند؟ “. آیا می توان تصور کرد که کمونیست های انقلابی حرفه ای که تمام زندگی خود را در خدمت طبقه کارگر می گذرانند، مدافع منافع طبقه کارگر نباشند؟ آیا مارکس و انگلس که حزب را مدافع منافع طبقه کارگر می دانستند کارگران را رهبری نمی کردند؟ قدر مسلم اینکه مارکس و انگلس به حزب به مثابه ابزار انقلاب، ابزار آزادی طبقه کارگر می نگریستند، هدف فوری کمونیست ها را “تشکیل پرولتاریا به صورت طبقه، سرنگونی حاکمیت بورژوازی و تصرف قدرت سیاسی توسط پرولتاریا“ می شمردند و لنین جز این نمی اندیشید.
اما انقلاب پرولتری را به حزب انقلابی نیاز است و تا اواخر قرن 19 احزاب سوسیال دمکرات چنین خصلتی نداشتند. تا زمانی که انگلس حیات داشت با اتوریته و مقام و منزلت خود احزاب را کم و بیش در چارچوب مارکسیسم نگاه می داشت. اما همینکه او چشم از جهان فروبست، احزاب سوسیال دمکرات در ورطه رویزیونیسم و اپورتونیسم در غلتیدند یکی از خصوصیات انترناسیونال دوم دوگانگی عمل و حرف بود. انترناسیونال تصمیم به عدم شرکت در کابینه بورژوائی را گرفت ولی برخی سوسیالیستها در ترکیب دولت وارد شدند، انترناسیونال تصویب بودجه های جنگی را در پارلمانهای بورژوائی تحریم کرد ولی عده ای از نمایندگان احزاب سوسیال دموکرات در پارلمان به آن رای دادند. انترناسیونال علیه سیاست مستعمراتی و بسود حق ملتها در تعیین سرنوشت خود اعلام موضع نمود ولی هیچ تدبیر عملی برای مقابله با تجاوز امپریالیستی اتخاذ نکرد، انترناسیونال و احزاب سوسیال-دموکرات اصل دیکتاتوری پرولتاریا را مسکوت گذاشتند و غیره. دور شدن این احزاب به عرصه سیاست محدود نمی شد بلکه تئوری مارکس در تمام زمینه های فلسفه، اقتصاد و سوسیالیسم علمی در جهت روی گردانیدن از مارکسیسم مورد تجدید نظر قرار گرفت و این وظیفه ضد کارگری را برنشتاین، از رهبران حزب سوسیال- دموکرات آلمان و انترناسیونال دوم انجام داد و بدین مناسبت پدر رویزیونیسم لقب گرفت. در آستانه تشکیل انترناسیونال دوم جنبش کارگری در کشورهای سرمایه داری رو به اعتلاء رفت: اعتصاب در کارخانه های ماروزف در روسه، اعتصاب کارگران دردکازویل در فرانسه، اعتصابات کارگران بندر در انگلستان، مبارزه سخت جنبش کارگران در آلمان که به لغو “قانون استثنائی“ انجامید. روز اول ماه مه 1890 کارگران در بسیاری از کشورها با مطالبات خود دست به تظاهرات زدند. در انگستان رهبری اپورتونیست سندیکاهای کارگری (تریدیدنیون) مجبور شد موافقت خود را با هشت ساعت کار در روز اعلام دارد. بدین ترتیب ورود به دوران امپریالیسم وظایف تازه ای در برابر پرولتاریا و حزب آن قرار می داد از آنجمله تجدید سازمان و مجموعه کار حزب بر پایه اسلوبی نوین و انقلابی، پرورش کارگران با روح مبارزه انقلابی برای تصرف قدرت سیاسی، اتحاد محکم با جنبش های نجات بخش در کشورهای مستعمره و نیمه مستعمره. در قبال این وظایف احزاب سوسیال-دموکرات ورشکستگی خود را نشان دادند. هیچ یک از احزاب انترناسیونال دوم توان انجام این وظایف را نداشت، اپورتونیسم هر روز بیشتر این احزاب را در کام خود فرو می برد.
در چنین شرایطی لنین پایه های حزب نوئی را ریخت، حزبی متمایز از احراب سازشکار سوسیال –دموکرات، حزبی که بر اساس مشی انقلابی و با تاکید بر اصول و موازین سازمانی قادر است پرولتاریا را با روح انقلابی پرورش دهد، برای یورش به دژ بورژوازی آماده کند و این یورش را با پیروزی به انجام رسند. برای مقابله با چنین وظایفی است که لنین حزب طراز نوین خود را بنیان نهاد و از طریق آن برای نخستین بار سلطه بورژوازی را درهم شکست و پرولتاریا را به قدرت رسانید. لنین در واقع دکترین مارکس را از صحنه تئوری به عرصه عمل واقعیت کشانید.
*****
بر گرفته ازتوفان شماره 108 اسفند ماه 1387 ارگان مرکزی حزب کارایران
www.toufan.org
toufan@toufan.org