نژادپرستی و "انساندوستی" استعمار و امپریالیسم مکمل هم اند
فراموش نکنیم: که هر محتوائی می تواند به اَشکال گوناگون بروز کند. تغییر شکل و نمود حتما به معنای دگرگونی محتوا نیست و اکثرا به منظور تثبیت و حفظ آن محتوا و ادامه حیات آن در تحت شرایط جدید صورت می پذیرد. ماده متحرک، طبیعت و جامعه همواره در حال رشد و تکامل، تغییر و تبدیل اند و تا زمانی که یک پدیده معین به پایان عمر خود نرسیده، ناچار است که برای ادامه زندگی و هستی خود تغییر شکل داده و به اصلاح و ترمیم ظاهری و گاهی نیز واقعی تن در دهد.
استعمار و امپریالیسم این دو موجود متحد و متفق که اولی، کهن سالی چندین هزار ساله است و دومی نتیجه تکامل سرمایه داری دوران رقابت آزاد و گام نهادن در مرحله انحصاری که شاید کمی بیشتر از ۱۲۰ سال از عمرش بیش نمی گذرد، نیز شامل این قانون عامِ حاکم در جهان هستی، یعنی رابطه بین محتوا و شکل اند. امپریالیسم بدون استعمار و تصاحب کشورهای بیگانه یک لحظه نیز پا بر جا نخواهد بود. اگرچه تصرف سرزمین های دیگر(استعمار) عمری طولانی داشته و استعمار بارها زوج خود را عوض کرده است(برده داری، فئودالی و سرمایه داری) ولی با رسیدن سرمایه داری به مرحله نوین امپریالیستی به نظر می آید که این بار به یار و یاور پایدار خود امپریالیسم دلباخته است و امپریالیسم نیز مشوق وفادار خود را یافته است.
در مورد این پیوند جاودانه استعمار با امپریالیسم، لنین در کتاب «امپریالیسم به مثابه بالاترین مرحله سرمایه داری» چنین می نویسد: «.... بنابراین ما دوران مخصوص به خودی را می گذرانیم که دوران سیاست مستعمراتی جهانی، یعنی سیاستی است که با «مرحله نوین در تکامل سرمایه داری» و با سرمایه داری مالی به محکمترین طرزی مربوط است. »
و این هر دو یار دلباخته یعنی استعمار(کولونیالیسم) و امپریالیسم، هر دو مُلَبّس به یک جامه واحد نیستند و هر لحظه در شکل و شمایلی دیگر، با ایدئولوژیها و تئوریهای گوناگون، به ظاهر متضاد، گاه مردم پسند و زیبا و گاه مذموم و زشت تظاهر می کنند. زمانی در جامه انسان دوستی، ترقی و دموکراسی و گاه با شلاق خشم و غضب و با پرچم نژادپرستی بر ضعفا و محکومین خویش، خود را نشان می دهند. و در هر دو حال یک هدف واحد دارند و آن ارعاب، تمکین و فریب توده های مردم است، برای توضیح و توجیه استعمار، استثمار و ضرورت وجودی خویش و به منظور حفظ حیات ننگین و خون آلود خود.
ژنرال ویلیام وست مورلند William Westmoreland که بین سالهای ۱۹۶۴ تا ۱۹۶۸ فرمانده قوای نظامی اشغالگر ارتش آمریکا در ویت نام بود، از آن نوع آدم هائی است که با تمام وجود و اندیشه و فکر ناچیزی که در او می توان یافت، نژادپرست و بی دریغ به این ایدئولوژی وفادار است، در فیلم مستند Hearts and Minds که در سال ۱۹۷۴ توسط پتر دیویس Peter Davis تهیه شده بود، ولی با کمال فصاحت و اطمینان به صحت نظر خود می گوید: «شرقی ها برای زندگی آنقدرها ارزش قائل نیستند که یک انسان از غرب. زندگی در شرق بی مقدار است. حتی فلسفه شرق نیز بیانگر این امر است: «زندگی اهمیت چندانی ندارد» ما بر عکس زندگی و حرمت انسان ها را محترم می شماریم.» (نقل از یونگه ولت Junge Welt به تاریخ شنبه و یکشنبه ۶ و ۷ دسامبر ۲۰۱۴). واقعا که این ژنرال ۴ ستاره در نظرات ضد انسانی و نژادپرستی خویش صداقت داشته و معتقد به آنهاست. اعتقاد و صداقت او در بیانِ آن چه او درست می پندارد، آنچنان واقعیت است که محتوای بی شرمانه تفکرات نژادپرستانه و پوچ او. ارتجاع و نژادپرستی ظاهرا تمام محتوای مخیله این ژنرال را خورده است.
تصور نشود که سخنان این ژنرال مرتجع باعث بی آبروئی امپریالیسم آمریکا و همه سیاست های سلطه طلبی و استعماری می شود. برای انسانهای آزاده و مترقی امپریالیسم هیچگونه آبروئی نداشته و نخواهد داشت. برای اینان نه امپریالیسم امریکا و نه تمام سیاست های استعماری و امپریالیستی بازار فروش نداشته و همواره بی اعتبار بوده اند. هدف این سخنان توده های مردمی هستند که بنابر دلائل گوناگون اجتماعی و معرفتی یا دچار تردید و توهم اند و یا عقب مانده اند و آمادگی پذیرایی این افکار را دارند. هدف بسط ایدئولوژی نژادپرستی و فاشیسم، بسیج نیروهای بیشتر مردم برای حفظ و بقای امپریالیسم و استعمار و ایجاد مانع و سد در برابر هرگونه مبارزه و مقاومت پیگیر بر علیه آنان است.
همراه تبلیغ این افکار ارتجاعی و نظرات نژادپرستانه، ما با انواع و اقسام نظرات «انسان دوستانه»، تفاهم، مشارکت و همدردی با قربانیان سیستم جهانی امپریالیستی و استعمار روبرو هستیم که گاه نیز با حسن نیت ولی عموما بدون وجود یک محتوای روشنِ جبهه گیری به سود این مردم و علیه امپریالیسم بیان می شوند. «جهان سومی ها تحت حکومت های فاسد و عقب مانده خود با رنج و ستم روبرو هستند.» (تو گوئی امپریالیسم و حکومت های «مترقی» و «غیر فاسد» آنان در این ستم نقشی ندارند) و یا «وظیفه انسانی به ما ـ یعنی غربی ها ـ حکم می کند که برای ترقی و رشد اجتماعی و اقتصادی و ایجاد دموکراسی در جوامع عقب مانده تا آنجا که در قدرت مان است برنامه ریزی کرده و کمک نمائیم». هم چنین: «غرب باید برای کشورهای عقب مانده نه نقش رهبری و هژمونی بلکه وظیفه تعلیم و تربیت کادرهای علمی، فنی و ... را به عهده گیرد.». این گونه نظرات و تئوریهای اکثرا ریشه فکری خود را در اوان و اوج وجه سرمایه داری و طرفداری بخش بزرگی از روشنفکران مترقی و حتی انقلابی در اواخر قرن ۱۸ و اوائل قرن ۱۹ از آن دارند. در آن زمان که همراه با عصر روشنگری (Age of Enlightenment) بود، البته بورژوازی نقشی انقلابی داشت و در جهت اضمحلال و سرنگونی فئودالیسم و برخی آثار و ظواهر روبنائی آن(از آن جمله تنگ نظری ناسیونالیستی و شوینیسم ملی) فعال بود. پرچم جهان وطنی cosmipolitanism پرچمی ننگین نبود. فلاسفه نامداری هم چون کانت، شیلر، لسینگ و فیخته این پرچم را در برابر تنگ نظری فئودالی و محلی گرائی آن و به مثابه گشایش بسوی دولت های ملی و جهان گرائی مثبت برافراشته بودند. این ایدئولوژی جهان وطنی با مرور زمان و عملا تبدیل به عکس خود گشت و به عنوان ایدئولوژی سودمندی بسود استثمار و استعمار خلق های تحت ستم به کار رفت. چنین است حکم تاریخ که تعیین کننده حوادث و روال وقایع نه ایده ها، بلکه ضرورت عینی موجود در هر مقطع معینی از تاریخ است که راه خود را بدون وقفه و بدون در نظر گرفتن قربانی هموار می سازد. سرمایه داری و امپریالیسم جهان گشائی را می طلبید و نه «جهان وطنی» را.
برگردیم از متد و بینش تفاهم و نرمش به ایدئولوژی نژادپرستی و شیوه تحقیر و فاشیستی: در تاریخ دوشنبه اول دسامبر ۲۰۱۴ درست چهار روز قبل از آن که پارلمان آلمان در مورد بازگشت سربازان آلمان از افغانستان و باقی ماندن ۸۵۰ نفر و نقش آنان تصمیم خود را بگیرد، نشریه تاگس اشپیگل Tagesspiegel از برلین مصاحبه ای با ژنرال راینهارد ولسکیReinhard Wolski انجام داد. این ژنرال در سالهای ۲۰۱۳ تا ۲۰۱۴ مشغول انجام وظیفه «خطیر» خود بوده است در این مصاحبه در برابر این سؤال که پس از "انجام وظیفه" و خروج بخشی از نیروهای نظامی مستقر در افغانستان(نیروی همکاری امنیتی جهانیISAF-International Security Assistance Force) بالاخره زمین هائی که از طریق ISAF مین گذاری شده چه سرنوشتی خواهند داشت، آیا مین ها را برخواهند داشت و یا جای آنان را به جانشینان افغانستانی خود نشان خواهند داد؟، چنین می گوید: «در این مورد من حرفی نخواهم زد، حتی دلیلی که در این باره هیچ چیز نخواهم گفت.» در جواب به سؤال خبرنگار که می پرسد آیا او هیچگونه بیمی از آن ندارد که افراد بیگناه کشته شوند، با خشونت چنین می گوید: «افغانی ها رویه و برخورد کاملا دیگری با مرگ دارند تا ما. برای آنان مرگ امری مهم نیست. برای آنان سوزاندن قرآن ناگوار است! و نه مرگ یک انسان!»
این ژنرال کوته فکر و از نظر فکری عقب مانده ـ آن هم به تمام معنی کلمه ـ یک نژادپرست واقعی است که تصادفا در این مورد آگاهانه دروغ نمی گوید. بلکه اعتقاد خود را بر ملا می کند. برای این ژنرال(با دید واژگونه اش که هیچ گونه رابطه ای با واقعیت ندارد) افغانستانیها چون خود برای زندگی ارزشی قائل نیستند و حتی خواهان مرگ اند، پس کشتن آنها و زندگیشان را به هیچ شمردن امری است کاملا در انطباق با میل آنان و نتیجتا درست. حقیقت ولی آن است که زندگی و ادامه حیات برای هر انسان معمولی منجمله افغانستانیها به غیر از آنان که بر اثر مسائل روانی قصد خودکشی دارند ـ ارزشمند است. برخی ها حاضرند این زندگی ارزشمند را به خاطر اهداف انقلابی و بر حسب ضرورت فدا سازند و برخی دیگر همانند طرفداران طالبان، القاعده، داعش و... یعنی همه متعصبان مذهبی که مغز خود را در معرض شست و شوی مذهبی قرار داده اند، برای «اسلام مورد نظر خویش». این امر چه ربطی به همه افغانستانی ها و یا شرقی ها دارد؟ گذشته از آن ژنرال ولسکی نژادپرست! شما که مدعی آنید که افغانستانیها خود مایل به زندگی نیستند و شاید مرگ را بر زندگی ترجیح می دهند، چرا بنابر عقاید «انسانی» و اروپای مسیحی خود جلوی این امر را نمی گیرید و برعکس آن را امری طبیعی و ناگزیر می شناسید؟ شما از چه زمانی در راه اجرای خواست و میل دیگران گام گذارده اید؟ و چرا این گام در جهت نابودی و مرگ محتمل افراد بیشمار و بی گناه افغانستانیها گذاشته می شود و نه برای جلوگیری از آن؟
در این جا هدف ما افشای نژادپرستی، فاشیسم و یا هر گونه تئوریهای ارتجاعی شبیه نیست. حتی تئوریهای «نرم»، «بی طرفانه»، «با تفاهم» که همگی آن طرف سکه استحکام سیستم استعماری و امپریالیسم اند و شاید از لحاظی حتی خطرناک تر نیز باشند، مورد نظر ما نیستند. منظور ما از طرح این مسئله نشان دادن آن است که هر دوی آنها ـ و محتملا همانند شیوه های نظیر ـ تنها مَلبَس هائی اند بر پیکر امپریالیسم و استعمار. تنها اشکال تبلیغی، فرهنگی و بروزِ ظاهریِ آن چیزی است که هم چون گنداب تاریخی، بیانِ آن محتوائی است که ما آن را به نام امپریالیسم می شناسیم و همچنین هم خوابه او، این عفریته کهنسال، یعنی تجاوز و تسلط بر سرزمین و مردمان دیگر که معمولا به نام استعمار شهرت جهانی دارد.
سیستم امپریالیستی و استعماری برای تجاوز به سرزمین های دیگران و اشغال آنها از سال ۱۹۹۰ به بعد و پس از فروپاشی سیستم رویزیونیستی در شوروی و با رشد جهانی اقتصاد، بازار و تکنیک جهانی شدن "Globalisation" و چنگ انداختن در سرنوشت کشورها و ملت های دیگر، متوسل به تئوریهای جدیدی گشت که اکثرا آن ها را برای دیگران و نه خود تجویز می کند. از آن جمله است که جهان گلوبالیزه شده کنونی، مرزهای کشورها را غیر معتبر ساخته و کشورها و ملت ها را تابع یک نظم واحد جهانی می سازد. دقت کنیم به شباهت این تئوری با نظریه جهان وطنی و چگونگی تبدیل آن به بخشی از ایدئولوژی امپریالیستی. نتیجه این تئوری، معتبر ساختن و محق دانستن تجاوز به کشورها و اشغال آنها است.
نقض قراردادهای بین المللی مبنی بر حق ملل در تعیین سرنوشت خویش، حق حاکمیت ملی و حفظ تمامیت ارضی و عدم دخالت در امور داخلی کشورهای دیگر و ... که نمونه های آن ها را در یوگسلاوی، افغانستان، عراق، لیبی و سوریه دیده ایم. نتیجه بلافاصله این سیاست اند. نتیجه این تئوری و سیاست، حمله وسیع و همه جانبه امپریالیسم برای تصاحب ممالک دیگر، انقیاد آنها و از این طریق تقسیم مجدد جهان و مناطق نفوذ بین امپریالیست ها بود که هم اکنون ادامه دارد.
شکستن مرزهای کشورها تحت لوای «ضرورت عینی»، دروغ بزرگ تاریخی بود. این «مرزهائی» که شکسته شدند و یا می بایستی شکسته شوند، آنهائی بودند که مورد نظر امپریالیست ها بودند. آنهائی بودند که سد راه نفوذ و تسلط آنان بودند. میلوسوویچ در یوگسلاوی، صدام حسین در عراق، قذافی در لیبی و محتملا اسد در سوریه و ... . هنگامیکه در ۱۱ سپتامبر ۲۰0۱ دو برج عظیم در نیویورک بر زمین فروپاشید، بلافاصله اعلام گشت که تروریست های القاعده به کشور آمریکا حمله کرده اند. جنگی جهانی تحت لوای «جنگ علیه تروریسم» شروع گشت. بدین ترتیب برای همگان روشن گشت که آن مرزهای تغییر ناپذیر، تنها مربوط به کشورهای ضعیف و مستقل اند. مرز آمریکا مقدس است. مرزهای امپریالیست ها حق مسلم آنان و به همین ترتیب مقدس اند.
بدین سان می بینیم که استعمار و امپریالیسم یعنی این دو هیولائی که محتوای مورد نظر ما هستند، باز هم شکلی نوین برای توجیه و توضیح سلطه گری خود یافته اند. تئوری جدیدی که قادر باشد سدهای موجود را بشکند. این تئوری، ساده و پوست کنده می گوید: «جهان ما تغییر یافته و رشد تکنیک، اقتصاد و بازارها، کشورها و ملت ها را به هم نزدیک ساخته است. سرنوشت ملت ها به هم آمیخته و مرزهای ملی شکسته می شوند.»
در مصاحبه ای که مجله اشترن STERN در شماره ۱۴ سال ۱۹۹۹ با ژنرال کلاوس نامن Klaus Naumann پس از شروع جنگ یوگسلاوی و حمله ناتو به این کشور داشت، این ژنرال که در عین حال در آن سالها رئیس کمیته نظامی ناتو بود؛ اشاره بر حاکمیت ملی و تمامیت ارضی کشورها می کند و تکیه می نماید که چنانچه کشوری دارای حکومت دیکتاتوری است و مردم را مورد ستم قرار می دهد، می توان برای دفاع از حقوق مردم، دست به تجاوز به آن کشور زد و حکومت دیکتاتوری را سرنگون ساخت. در جواب خبرنگار اشترن «مبنی بر آن که آیا ناتو حق دارد به کره شمالی که در آن جا حکومت آن، مردم آن حیطه را به طور مدام در گرسنگی نگهداشته، تجاوز کند؟» چنین می گوید: «خیر، ولی باید از سیاستمداران خود سؤال کنیم که حدود مسئولیت ما کجاست؟ ما در دنیائی زندگی می کنیم که در حالت بی نظمی به سر می برد، تمام کوشش هائی که حتی پس از جنگ سرد برای بوجود آوردن نظم نوین جهانی انجام پذیرفته اند، تا کنون با شکست روبرو گشته اند. ولی مرزهای ملی، با مرور زمان اهمیت و اعتبار خود را از دست می دهند. یک دولت در زمان ما نمی تواند این حق را برای خود حفظ نماید که با خلق خود هر طور که خود خواست، رفتار نماید.»
اما چه کسی و چه ارگانی تعیین می کند که کدام دولت با خلق خود خوب و یا بد رفتار می کند؟ چه کسی و چه ارگانی معیار رفتار خوب و یا بد را تعریف می کند و چرا دیگران باید معیارها و ارزشهای تعیین شده غرب و امپریالیست ها را به پذیرند؟ در منشور سازمان ملل هیچگونه اشاره ای به این توهمات استعمارگرانه وجود ندارد. بر عکس، اساس منشور سازمان ملل بر آن است که سرنوشت یک ملت به دست خود اوست و نه سازمان ملل تا چه رسد به ژنرالها و یا سیاستمداران دول امپریالیستی. تکیه بر ستم و دیکتاتوری دولت هائی بر مردم خویش که امری است ناپسند ولی در تحلیل نهائی مربوط به خود آن ملت ها است، عامدا در مرکز این تئوری قرار می گیرد تا بهانه ای برای تجاوز مهیا گردد. اما ستم، تجاوز، اشغال و جنایت کشورهای امپریالیستی در مورد کشورهای دیگر به کلی مسکوت می ماند. تو گوئی بر مردم «خودی» و «داخلی» نمی توان ستم راند ولی مردمان کشورهای غیر امپریالیستی و «غیر خودی» را که قادر نیستند خود را از قید ستم گر و دیکتاتور رهائی بخشند، می توان و باید با تجاوز، جنگ و با زور و حتی اشغال و تسلط به تسلیم و انقیاد واداشت. تسلیم به ارزش های غرب و تقید به بندهای استعماری و امپریالیستی.
تئوری «گسست مرزهای ملی در جهان کنونیِ گلوبالیزه » تئوری امپریالیستی و ارتجاعی است که هیچگونه ارتباطی با واقعیت ندارد و تنها بیان استراتژی امپریالیست ها در جهت تغییر و گسست مرزهای کشورهای تحت ستم و تجاوز به آنان از یکسو و از سوی دیگر برای حفظ و گسترش مرزهای کشورهای امپریالیستی، دفاع از منافع تجاوزگرانه و در عین حال راندن رقبای دیگر امپریالیستی از صحنه و تقسیم مجدد جهان است.
به روشنی می توان دید که این تئوری نیز جامه ای است نوین بر پیکر کهنه امپریالیسم و استعمار و راه گشای حفظ منافع اساسی آنان به منظور حاکمیت بر دیگران. امپریالیسم بنابر خصلت انحصار طلبی خود هرگز نمی تواند آزادی طلب باشد. انحصار، انقیاد و حاکمیت بر دیگران را ایجاب می کند. و این امر بدون استعمار، بدون تصرف کشورها و سرزمین های دیگر غیر قابل تصور است، حال چه به شکل کهن، نوین و یا مدرن آن. چه با جامه «انسانی» و «ترقی خواهی» و یا در قالب فاشیسم و نژادپرستی.
تنها نظامی که قادر است با پشت سر نهادن جامعه سرمایه داری و امپریالیستی و با حذف استثمار و طبقات از صحنه جهانی، همه این نکبت های حاصله از جوامع طبقاتی را به گورستان تاریخ بسپارد و شکوفائی و آزادی را برای بشریت به ارمغان آورد نظام سوسیالیستی و کمونیستی است.
بر گرفته از توفان شماره 179 بهمن ماه 1393 فوریه
سال 2015، ارگان مرکزی حزب کار ایران(توفان)
صفحه حزب کار ایران (توفان) در شبکه جهانی اینترنت
نشانی پست الکترونیکی(ایمیل)
سایت کتابخانه اینترنتی توفان
سایت آرشیو نشریات توفان
توفان در توییتر
توفان در فیسبوک
توفان درفیسبوک به زبان انگلیسی