«اگر هر گامی که من در راه اعتلای طبقهﻯ کارگر و تحکیم دولت سوسیالیستی این طبقه برمی دارم در آن جهت نباشد که وضع طبقهﻯ کارگر را تحکیم کند وبهبود بخشد، در آن صورت زندگی خود را بیهوده خواهم دانست»
استالین ــ سال 1938
“... در تکامل جنبش کمونیستی لحظهﻯ قطعی فرا میرسد. هر حزب کمونیست باید به اتخّاذِ تصمیم تاریخی مبادرت جوید، یا به راه مارکسیسم انقلابی ادامه دهد و یا به راه اپورتونیسم گام گذارد. در چنین لحظهﺍﻯ بجاست که کمونیستﻫﺎﻯ سراسر جهان به صدای رفقای شوروی خویش نیز گوش فرا دارند.
رهبری کنونی حزب کمونیست شوروی مدعی است که تصمیمات و اظهاریهﻫﺎیش مبیّن نظریات آن حزب است. ولی هرکس که با زندگی درونی حزب ما کم وبیش آشنائی دارد، هر کس که با خلق ما و اعضای سادهﻯ حزب ما کم و بیش در تماس بوده است از این نکته بی خبر نیست که این تصمیمات و اظهاریهﻫﺎ نه فقط مبیّن معتقدات و آرزوﻫﺎﻯ واقعی اکثریت شکنندهﻯ مردم شوروی، اکثریت شکنندهﻯ اعضاء حزب کمونیست شوروی نیست بلکه کاملاً مخالف آنهاست.
کمونیستﻫﺎﻯ چین و آلبانی در افشاء اپورتونیسم معاصر، دل بستگی عمیق به اصول و از خود گذشتگی انقلابی نشان دادنند. در اسناد حزب کمونیست چین و حزب کار آلبانی به طور کلی نمایانده شده که چه گونه رهبری حزب کمونیست شوروی پس از مرگ استالین به راه تسلیم طلبی و خیانت به منافع انقلاب سوسیالیستی گام گذاشته است. از این جهت ما غالباً تزﻫﺎﻯ رفقای چینی و آلبانی را تکرار و تصریح خواهیم کرد. امّا ما در این موارد علی الاصول به نام خود سخن خواهیم گفت تا همه بدانند که کمونیست شوروی نیز همین طور می اندیشد، میلیونﻫﺎ کمونیست شوروی همین طور می اندیشند. ما عقیده داریم که مهم ترین وظیفهﻯ ما عبارت است از کشف عللی که میان رهبری حزب کمونیست شوروی از طرفی و تودهﻯ کمونیستﻫﺎﻯ شوروی، خلق شوروی از طرف دیگر، آنتاگونیسم به وجود آورده است. باید رهبران اپورتونیستِ حزب کمونیست شوروی را از لحاظ موضع اجتماعی آن در داخل اتحاد شوروی، از لحاظِ پشت جبههﻯ آنان افشاء کرد. در آن جاست که رهبران مذکور در زیر هر نقابی که پنهان شوند جوهر پوسیدهﻯ خویش را پنهان نتوانند کرد. در آن جاست که این رهبران به غصبِ قدرت پرداخته و به مخالفت با خلق برخاستهﺍند.
به عقیدهﻯ ما این نکته محتاج اقامهﻯ دلیل نیست که گرهﻯ تضادﻫﺎ در جنبش کمونیستی کنونی بر گرد محور " کیش شخصیت " می چرخد و هر یک از احزابی که نظریات مختلف با یک دیگر دارند، مسئلهﻯ " کیش شخصیت " را به منزلهﻯ سنگ محّکِ وفاداری به مارکسیسم ـ لنینیسم اعلام میدارند. و این طبیعی است زیرا پای نخستین تجربهﻯ دیکتاتوری پرولتاریا در میان است. مسلماً جنبش کمونیستی بدون روشن ساختن این مسئله نمی تواند گامی به پیش بردارد.“
(نقل از اعلامیه و برنامهﻯ کمونیستﻫﺎﻯ انقلابی بلشویک شوروی برگردان از فرانسه سال 1346 از طرف سازمان م-ل توفان)
“مبارزه با استالین زیر عنوان “مبارزه با شخص پرستی“ از کنگره بیستم و با گزارش باصطلاح محرمانه خروشچف شدت گرفت. مبارزه مذکور مبارزه با شخص نبود. بلکه تجسم و تلخیص مبارزه ایدئولوژیک بود. در زیر نام استالین به ایدئولوژی و سیاستی که وی از آن دفاع کرده بود یعنی به مارکسیسم- لنینیسم حمله میشد. خروشچف خوب می دانست که اگر آموزش و فعالیت چند ده ساله استالین نفی شود در واقع مارکسیسم –لنینیسم و ساختمان سوسیالیسم در شوروی نفی شده است. از این جهت دشمنی خود را با مارکسیسم – لنینیسم در دشمنی با استالین خلاصه می کرد. نفی استالین در کنگره بیستم ضربه جبران ناپذیری بر مجموعه نهضت کمونیستی و کارگری جهان وارد آورد و به کلیه جریانات شکست خورده ضد پرولتری، مانند ترتسکیسم، بوخارینیسم، آنارشیسم و غیره و غیره جان داد. نفی استالین به معنای تائید ایدئولوژی های غیر پرولتری بود“
رفیق احمد قاسمی
اخیرا نوشته ای از آقای گنادی زیوگانف رهبر حزب رویزیونیست جمهوری فدرال روسیه تحت عنوان “دولتمردی نابغه، سیاستمداری بی همتا و رهبری توانا“ به مناسبت 125 سالگی تولد یوسف استالین بدست ما رسیده است. آنچه جلب نظر می کند “بیداری“ بیکباره رویزیونیستهاست که از رفیق استالین بهمان صفاتی یاد می کنند که مارکسیست لنینیستهای جهان جسورانه و با شهامت کمونیستی بر سر آن در بعد از کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی با مفتریان استالین به مبارزه برخاستند و به “دگماتیسم“، “هواداران کیش شخصیت“، “مستبدها“، “دیکتاتورها“ و... متهم شدند. بیکباره استالین به “دولتمردی نابغه“، “رهبری استثنائی“ “رهبری با ارثیه عظیم تئوریک“ بدل گردید. رویزیونیستهای روسیه زحمتی بخود نمی دهند که این چرخش 180 درجه ای را که مقامی تاریخی در جنبش کمونیستی جهانی داشته است توضیح دهند. این است که اثری فاقد مبنای تئوریک و علمی و بی توجه به مبانی تحلیل ماتریالیسم تاریخی منتشر می کنند که تنها رنگ عوض کردن و ادامه سیاست دورویانه و خائنانه گذشته می تواند تلقی شود.
مطالعه این سند حاوی مسایل مهمی است که حزب کار ایران(توفان) آنها را مورد مداقه قرار می دهد.
شکست مادر پیروزی است
این ضرب المثل درستی است و ناشی از تجربه هزاران سال زندگی بشری است. انسانها در زندگی روزمره و مبارزه خویش برای معاش پند گرفته اند که با مشکلات روبرو شده برای حل مشکلات و موانع مبارزه نموده ودر رفع آنها در پاره ای موارد با شکست روبرو شوند. اگر بر همه مشکلات طبیعت و زندگی می شد بدون شکست غلبه کرد، بدون تجربه اندوزی تسلط یافت نه تنها زندگی “آسان“ بود بلکه زیبائیها و تنوع خویش را از دست می داد. حرکت را از انسان می گرفت و همه چیز را به حالت “سکون“ در می آورد.
ما با این پدیده در مسایل علمی روبرو هستیم. از عمل انسانها تئوری ساخته می شود که مجددا در عمل صحت و یا عدم صحت خود را بازگو می کند. این تئوری مجددا تصحیح می شود و مجددا در عمل آزموده می گردد تا نتایج پیشبینی شده از آن بدست آید. آنگاه ما با یک تئوری منطبق بر واقعیت روبرو هستیم. در علوم تجربی نظیر فیزیک، شیمی و نظایر آن همه انسانها با آن روبرو بوده اند. این امر بویژه در زندگی اجتماعی که محصول مبارزه انسانهاست بیشتر به چشم می خورد. دقت مبارزه اجتماعی مانند معادلات ریاضی نیست زیرا نقش اراده فعال انسانها در آن برجسته است و افکار انسانها که راهنمای عمل آنهاست محصول هستی اجتماعی بوده و بازتاب دهنده منافع طبقاتی متضادند. پس در اهدافی که انسانها برای نیل به آن در مقابل خود می گذارند با موانعی روبرو می شوند که بیان تلاش انسانهائی با منافع متضاد آنها برای تحقق اهداف خویش است. در این مبارزه که به صورت مبارزه طبقات بروز می کند جنگی در می گیرد که همه قوانین جنگ بر آن حاکم است. این است که نمی توان به دقت علوم دقیقه در این عرصه نظر داد. این جنگ به رهبری، به انضباط، به حجم اطلاعات، به سامان تدارکاتی، به نیروهای ذخیره، به درجه فداکاری، به پنهانکاری، به خلاقیت، به سیاست، به استراتژی به توانائیهای نظامی و تناسب قوا و...مربوط می شود. آن نیروئی در این جنگ برنده است که دارای توانائیهای بیشتر است. عده ای بر این تصورند که به مصداق “حق به حقدار“ می رسد برنده واقعی کسی است که “حق“ دارد. صرفنظر از اینکه خود مقوله “حق“ یک امر طبقاتی است و صاحب کارخانه مالکیت خصوصی بر وسایل تولید را “حق“ خود می داند و هدف پرولتاریا را برای لغو مالکیت خصوصی برای وسایل تولید “ناحق“ جلوه می دهد و برعکس در پراتیک اجتماعی، قانون “حق با قوی تر“ است عمل می کند. کسی در این مبارزه پیروز است و “حق“ را در سایه قدرت خویش تفسیر می کند که طرف قویتر باشد. این حقایقی که بر کسی پوشیده نیست نشان می دهد که به چه مناسبت قرنها مبارزه انسانها برای زندگی بهتر در دوران برده داری، فئودالیسم، سرمایه داری و یا سوسیالیسم با شکست روبرو شده ولی آنها هرگز از تلاش برای زندگی بهتر و جامعه عاری از استثمار دست برنداشته اند. این درست است که در اثر مبارزه انسانها بهر صورت بر اساس جبر تاریخ و نقش تعیین کننده هستی اجتماعی جامعه در حال تکوین و تحول بوده و در تحلیل نهائی به جلو رفته و پیشرفت می کند ولی این به آن مفهوم نیست که حرکت جامعه به سمت جلو با تاخیر، عقب گرد، دست انداز و نظایر آنها روبرو نیست. در ایران ما انقلاب مشروطیت دست مشروعه خواهان را کوتاه کرد و ضربه کاری به آنها وارد ساخت ولی همان مشروعه خواهان مجددا در ایران بر سر کار آمدند و جامعه ایران را متوقف کرده و به عقب راندند. این عقب نشینی و توقف نسبی است حال آنکه پیشرفت جامعه ایران مطلق است. شرایطی که این دستاربندان بر سر کارند از ریشه با شرایط دوران مشروطیت فرق دارد به همان نسبت نیز عمر آنها کوتاه است و در تضادهای خویش خفه خواهند شد زیرا جامعه ایران در دنیای مرتبط کنونی بشدت به سمت جلو می رود. در انقلاب فرانسه که به پادشاهی خاتمه داده شد مجددا سلطنت طلبان با آخرین تلاشهای قبل از مرگ خود بر سر کار آمدند و یا در اسپانیا با حمایت امپریالیستها و فاشیستها جنبش مردم اسپانیا سرکوب شد و جمهوری دموکرتیک اسپانیا در دست خون کارلوس که مولود “حرامزاده“ ژنرال فرانکوی فالانژیست و فاشیست اسپانیا است قرار گرفت. ما از مبارزه بردگان و دهقانان تا زماینکه در طی قرنها مبارزه خویش توانستند برده داری و فئودالی را از بین ببرند سخن نمی گوئیم تمام تاریخ بشر گواه این ادعای ماست. پس راه مبارزه سر راست نیست و با پیچ و خمهای خطرناک که ناشی از شرایط عینی و ذهنی و تناسب قوای طبقاتی و منافع طبقاتی است همراه است. اینکه انقلابیون در مبارزه شکست بخورند و سرکوب شوند امر شگفتی نیست. حزب توده ایران که در گذشته یک حزب مارکسیستی لنینیستی بوده و حزب طبقه کارگر ایران بود در 28 مرداد بشدت سرکوب شده و شکست خورد. سفیهانه است از شکست حزب توده ایران نتیجه گرفت که ماهیت این حزب کمونیستی نبوده است. این طرز تفکر اپورتونیستی خرده بورژوازی بیگانگی خویش را ازدرک ماتریالیستی تاریخ نشان می دهد و گواه آنست که حاملین این نظریه از ماتریالیسم تاریخی بوئی نبرده اند. آنها با مغزهای کوچک خود نمی توانند بفهمند که اتفاقا افراد و جریانات سیاسی می توانند در طرف حقیقت قرار داشته باشند و در مبارزه شکست بخورند. این تئوری که هرکس حقیقت را در جانب خود دارد حتما پیروز است درک “هرکولی“ و عقب مانده از تاریخ است. ملهم از افکاری است که نه ماهیت جنگ را می فهمد و نه از مبارزه طبقاتی خبر دارد و نه می تواند تاریخ زنده بشریت را توضیح دهد. این تئوری به شما تلقین می کند پیروزی خمینی در ایران به علت آن بود که آخوندها بر حق بودند و یا اگر هیتلر دنیا را می گرفت نشانه حقانیت هیتلر بود و یا پیروزیهای اسرائیل در جنگ با اعراب ناشی از حقانیت صهیونیسم بوده و مردم کشور اشغال شده فلسطین و یا لبنان برحق نیستند.
ما این مطالب را از آن جهت بیان کردیم تا روشن کنیم که از فروپاشی شوروی هرگز به شگفتی دچار نشدیم. زیرا در جامعه سوسیالیستی که تحت رهبری لنین و استالین در شوروی بنا شده مبارزه طبقاتی به پایان نرسید و طبقات ارتجاعی چه در عرصه داخلی و چه در عرصه خارجی تلاش داشتند با تضعیف دیکتاتوری پرولتاریا که نقش تعیین کننده دارد. یعنی با تضعیف قدرت سیاسی که نقش تعیین کننده دارد، با تغییر ماهیت رهبری کشور یعنی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی که نقش تعیین کننده دارد ماهیت دولت سوسیالیستی را دگرگون کرده و طبقات غیر پرولتری و ضد انقلابی را بر سر کار آورند. استقرار سوسیالیسم پایان تاریخ نیست آغاز تاریخ است زیرا همانگونه که استالین بارها تاکید کرده است مبارزه طبقاتی را تشدید می کند.
رویزیونیستها می گفتند که یک بار سوسیالیسم همیشه سوسیالیسم. از آنجا که شوروی زمان لنین و استالین سوسیالیستی بود و اقتصاد دولتی شد پس تا بروز حضرت یلتسین شوروی سوسیالیستی بوده است. اینکه ماهیت دیکتاتوری حاکم، ماهیت دولت، سیاست و دیکتاتوری طبقاتی چه بوده است. اینکه رابطه متقابل روبنا و زیر بنا از نظر مارکسیستها لنینیستها نسبت بهم چیست، اینکه نقش طبقات و مبارزه طبقاتی کدام است به آنها مربوط نیست. آنها یک بار تصمیم خود را گرفته اند و مارکسیسم را در حال سکون می نگرند. طبیعتا این گونه برخورد به گذشته، اینگونه ادعای شکست مادر پیروزی است، ادعای واهی است. این نیآموختن از شکست و عدم تجربه اندوزی از آن برای کاشتن نهالهای شکستهای آینده است. این چنین توضیح گذشته رویزیونیستی اتحاد شوروی تسکین خود است و جنبه دلداری دارد. این چنین مادری فقط کودکان علیل متولد می کند.
آنچه که مارکسیسم-لنینیسم بدان معتقد است این است که در تکامل جامعه عامل اقتصاد نقش تعیین کننده دارد. این نه به مفهوم لحظه ای و مرحله ایست به مفهوم بُعد تاریخی و در تحلیل نهائی است. ممکن است قیام بردگان ده ها بار شکست بخورد، ممکن است قیام دهقانان ده ها بار شکست بخورد و طبقات ارتجاعی برده داران و اربابان بر جان و مال ناموس رعایا و بردگان خویش مسلط شوند ولی از میان این همه گرد و خاک و عقب نشینیها و مشکلات، سرانجام اقتصاد سرمایه داری راه خود را باز می کند و جامعه را در تحلیل نهائی به جلو سوق می دهد. وقتی ما می گوئیم خلقها پیروز می شوند هرگز به مفهوم نفی شکستها و یا کتمان سرنوشت خلق فلسطین و یا ایران نیست به آن مفهوم است که پیروزی نهائی در مقابل آنهاست و آنها می تواند با تداوم مبارزه به این اهداف دست یابند. به تاریخ بشریت از بلندای مفهوم مبارزه طبقاتی نگاه کنید تا تکامل، تحول و پیشرفت بشریت را علیرغم همه شکستها، ناکامیها، عقب نشینیها ببینید. درک ماتریالیستی و نه مکانیکی از مفهوم نقش عامل اقتصادی این است. کمونیستها هرگز به جبر تاریخ به جبراقتصاد بدون حضور فعال انسانها و نقش مبارزه طبقاتی اعتقادی نداشته اند. این یکی از تفاوتهای مهم آنها با اکونومیستها و رویزیونیستهاست.
وقتی ما از عامل اقتصادی بعنوان عامل قطعی ولی فقط به همان مفهوم بالا سخن می رانیم به مفهوم نفی نقش عامل ذهنی و یا روبنای نیست. ساختمان سیاسی و حقوقی و دیگر عناصر روبنا که همه از زیر بنای اقتصادی بر می خیزند بنوبه خود بر تکامل اقتصادی تاثیر می بخشند. به گفته انگلس: “اگر قدرت سیاسی از لحاظ اقتصادی ناتوان می بود پس ما آنوقت برای چه بخاطر دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا مبارزه می کردیم؟ قهر(یعنی قدرت دولتی) نیروی اقتصادی نیز هست“.(تاکید از توفان).
قدرت سیاسی با توجه به شرایط اقتصادی و با تکیه بر قوانین عینی می تواند به رشد این یا آن شکل اقتصاد کمک، از تکامل این یا آن اقتصاد جلو گیرد، رشد این یا آن اقتصاد را تسریع و یا کند کند.
رفیق ضد رویزیونیست ما دکتر غلامحسین فروتن که یادش گرامی باد، نوشت: “اقتصاد و سیاست نه با هم برابرند و نه مستقل از یکدیگر، تاثیر متقابل اقتصاد و سیاست تاثیر متقابل دو عامل نامساوی است. اقتصاد در آخرین تحلیل تعیین کننده سیاست است ولی از آن این نتیجه حاصل نمی آید که نقش سیاست فرعی و ناچیز است. روبنای سیاسی بیان سلطه طبقه معین است و ناگزیر بیان سلطه روابط اقتصادی و تولیدی معین. پرولتاریا برای آنکه وظایف اقتصادی خود را انجام دهد و به بنای جامعه سوسیالیستی بپردازد باید نخست قدرت سیاسی را بدست گیرد، باید بر اتحاد با دهقانان تکیه زند، باید قبل از هر چیز قدرت سیاسی خود را نگاه دارد و تحکیم کند، بعبارت دیگر پرولتاریا به تمام وظایف خویش و در درجه اول وظایف اقتصادی باید برخورد سیاسی داشته باشد، یعنی بهر یک از وظایف خویش از دریچه تحکیم قدرت سیاسی بنگرد، در غیر اینصورت از عهده انجام هیچ وظیفه ای بر نخواهد آمد. لنین درست همین نکته را در نظر دارد وقتی می نویسد: “سیاست نمی تواند بر اقتصاد مقدم نباشد. هرگونه استدلال دیگر فراموش کردن الفبای مارکسیسم است“.
ما با این فراموشی الفبای مارکسیسم که در حقیقت توجیه رویزیونیسم و حمایت شرمگینانه از آن است در اثر آقای زیوگانوف روبرو هستیم. ... ادامه دارد
*****
بر گرفته ازتوفان شماره 103 مهر ماه 1387 ارگان مرکزی حزب کارایران
http://www.toufan.org/
toufan@toufan.org
استالین ــ سال 1938
“... در تکامل جنبش کمونیستی لحظهﻯ قطعی فرا میرسد. هر حزب کمونیست باید به اتخّاذِ تصمیم تاریخی مبادرت جوید، یا به راه مارکسیسم انقلابی ادامه دهد و یا به راه اپورتونیسم گام گذارد. در چنین لحظهﺍﻯ بجاست که کمونیستﻫﺎﻯ سراسر جهان به صدای رفقای شوروی خویش نیز گوش فرا دارند.
رهبری کنونی حزب کمونیست شوروی مدعی است که تصمیمات و اظهاریهﻫﺎیش مبیّن نظریات آن حزب است. ولی هرکس که با زندگی درونی حزب ما کم وبیش آشنائی دارد، هر کس که با خلق ما و اعضای سادهﻯ حزب ما کم و بیش در تماس بوده است از این نکته بی خبر نیست که این تصمیمات و اظهاریهﻫﺎ نه فقط مبیّن معتقدات و آرزوﻫﺎﻯ واقعی اکثریت شکنندهﻯ مردم شوروی، اکثریت شکنندهﻯ اعضاء حزب کمونیست شوروی نیست بلکه کاملاً مخالف آنهاست.
کمونیستﻫﺎﻯ چین و آلبانی در افشاء اپورتونیسم معاصر، دل بستگی عمیق به اصول و از خود گذشتگی انقلابی نشان دادنند. در اسناد حزب کمونیست چین و حزب کار آلبانی به طور کلی نمایانده شده که چه گونه رهبری حزب کمونیست شوروی پس از مرگ استالین به راه تسلیم طلبی و خیانت به منافع انقلاب سوسیالیستی گام گذاشته است. از این جهت ما غالباً تزﻫﺎﻯ رفقای چینی و آلبانی را تکرار و تصریح خواهیم کرد. امّا ما در این موارد علی الاصول به نام خود سخن خواهیم گفت تا همه بدانند که کمونیست شوروی نیز همین طور می اندیشد، میلیونﻫﺎ کمونیست شوروی همین طور می اندیشند. ما عقیده داریم که مهم ترین وظیفهﻯ ما عبارت است از کشف عللی که میان رهبری حزب کمونیست شوروی از طرفی و تودهﻯ کمونیستﻫﺎﻯ شوروی، خلق شوروی از طرف دیگر، آنتاگونیسم به وجود آورده است. باید رهبران اپورتونیستِ حزب کمونیست شوروی را از لحاظ موضع اجتماعی آن در داخل اتحاد شوروی، از لحاظِ پشت جبههﻯ آنان افشاء کرد. در آن جاست که رهبران مذکور در زیر هر نقابی که پنهان شوند جوهر پوسیدهﻯ خویش را پنهان نتوانند کرد. در آن جاست که این رهبران به غصبِ قدرت پرداخته و به مخالفت با خلق برخاستهﺍند.
به عقیدهﻯ ما این نکته محتاج اقامهﻯ دلیل نیست که گرهﻯ تضادﻫﺎ در جنبش کمونیستی کنونی بر گرد محور " کیش شخصیت " می چرخد و هر یک از احزابی که نظریات مختلف با یک دیگر دارند، مسئلهﻯ " کیش شخصیت " را به منزلهﻯ سنگ محّکِ وفاداری به مارکسیسم ـ لنینیسم اعلام میدارند. و این طبیعی است زیرا پای نخستین تجربهﻯ دیکتاتوری پرولتاریا در میان است. مسلماً جنبش کمونیستی بدون روشن ساختن این مسئله نمی تواند گامی به پیش بردارد.“
(نقل از اعلامیه و برنامهﻯ کمونیستﻫﺎﻯ انقلابی بلشویک شوروی برگردان از فرانسه سال 1346 از طرف سازمان م-ل توفان)
“مبارزه با استالین زیر عنوان “مبارزه با شخص پرستی“ از کنگره بیستم و با گزارش باصطلاح محرمانه خروشچف شدت گرفت. مبارزه مذکور مبارزه با شخص نبود. بلکه تجسم و تلخیص مبارزه ایدئولوژیک بود. در زیر نام استالین به ایدئولوژی و سیاستی که وی از آن دفاع کرده بود یعنی به مارکسیسم- لنینیسم حمله میشد. خروشچف خوب می دانست که اگر آموزش و فعالیت چند ده ساله استالین نفی شود در واقع مارکسیسم –لنینیسم و ساختمان سوسیالیسم در شوروی نفی شده است. از این جهت دشمنی خود را با مارکسیسم – لنینیسم در دشمنی با استالین خلاصه می کرد. نفی استالین در کنگره بیستم ضربه جبران ناپذیری بر مجموعه نهضت کمونیستی و کارگری جهان وارد آورد و به کلیه جریانات شکست خورده ضد پرولتری، مانند ترتسکیسم، بوخارینیسم، آنارشیسم و غیره و غیره جان داد. نفی استالین به معنای تائید ایدئولوژی های غیر پرولتری بود“
رفیق احمد قاسمی
اخیرا نوشته ای از آقای گنادی زیوگانف رهبر حزب رویزیونیست جمهوری فدرال روسیه تحت عنوان “دولتمردی نابغه، سیاستمداری بی همتا و رهبری توانا“ به مناسبت 125 سالگی تولد یوسف استالین بدست ما رسیده است. آنچه جلب نظر می کند “بیداری“ بیکباره رویزیونیستهاست که از رفیق استالین بهمان صفاتی یاد می کنند که مارکسیست لنینیستهای جهان جسورانه و با شهامت کمونیستی بر سر آن در بعد از کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی با مفتریان استالین به مبارزه برخاستند و به “دگماتیسم“، “هواداران کیش شخصیت“، “مستبدها“، “دیکتاتورها“ و... متهم شدند. بیکباره استالین به “دولتمردی نابغه“، “رهبری استثنائی“ “رهبری با ارثیه عظیم تئوریک“ بدل گردید. رویزیونیستهای روسیه زحمتی بخود نمی دهند که این چرخش 180 درجه ای را که مقامی تاریخی در جنبش کمونیستی جهانی داشته است توضیح دهند. این است که اثری فاقد مبنای تئوریک و علمی و بی توجه به مبانی تحلیل ماتریالیسم تاریخی منتشر می کنند که تنها رنگ عوض کردن و ادامه سیاست دورویانه و خائنانه گذشته می تواند تلقی شود.
مطالعه این سند حاوی مسایل مهمی است که حزب کار ایران(توفان) آنها را مورد مداقه قرار می دهد.
شکست مادر پیروزی است
این ضرب المثل درستی است و ناشی از تجربه هزاران سال زندگی بشری است. انسانها در زندگی روزمره و مبارزه خویش برای معاش پند گرفته اند که با مشکلات روبرو شده برای حل مشکلات و موانع مبارزه نموده ودر رفع آنها در پاره ای موارد با شکست روبرو شوند. اگر بر همه مشکلات طبیعت و زندگی می شد بدون شکست غلبه کرد، بدون تجربه اندوزی تسلط یافت نه تنها زندگی “آسان“ بود بلکه زیبائیها و تنوع خویش را از دست می داد. حرکت را از انسان می گرفت و همه چیز را به حالت “سکون“ در می آورد.
ما با این پدیده در مسایل علمی روبرو هستیم. از عمل انسانها تئوری ساخته می شود که مجددا در عمل صحت و یا عدم صحت خود را بازگو می کند. این تئوری مجددا تصحیح می شود و مجددا در عمل آزموده می گردد تا نتایج پیشبینی شده از آن بدست آید. آنگاه ما با یک تئوری منطبق بر واقعیت روبرو هستیم. در علوم تجربی نظیر فیزیک، شیمی و نظایر آن همه انسانها با آن روبرو بوده اند. این امر بویژه در زندگی اجتماعی که محصول مبارزه انسانهاست بیشتر به چشم می خورد. دقت مبارزه اجتماعی مانند معادلات ریاضی نیست زیرا نقش اراده فعال انسانها در آن برجسته است و افکار انسانها که راهنمای عمل آنهاست محصول هستی اجتماعی بوده و بازتاب دهنده منافع طبقاتی متضادند. پس در اهدافی که انسانها برای نیل به آن در مقابل خود می گذارند با موانعی روبرو می شوند که بیان تلاش انسانهائی با منافع متضاد آنها برای تحقق اهداف خویش است. در این مبارزه که به صورت مبارزه طبقات بروز می کند جنگی در می گیرد که همه قوانین جنگ بر آن حاکم است. این است که نمی توان به دقت علوم دقیقه در این عرصه نظر داد. این جنگ به رهبری، به انضباط، به حجم اطلاعات، به سامان تدارکاتی، به نیروهای ذخیره، به درجه فداکاری، به پنهانکاری، به خلاقیت، به سیاست، به استراتژی به توانائیهای نظامی و تناسب قوا و...مربوط می شود. آن نیروئی در این جنگ برنده است که دارای توانائیهای بیشتر است. عده ای بر این تصورند که به مصداق “حق به حقدار“ می رسد برنده واقعی کسی است که “حق“ دارد. صرفنظر از اینکه خود مقوله “حق“ یک امر طبقاتی است و صاحب کارخانه مالکیت خصوصی بر وسایل تولید را “حق“ خود می داند و هدف پرولتاریا را برای لغو مالکیت خصوصی برای وسایل تولید “ناحق“ جلوه می دهد و برعکس در پراتیک اجتماعی، قانون “حق با قوی تر“ است عمل می کند. کسی در این مبارزه پیروز است و “حق“ را در سایه قدرت خویش تفسیر می کند که طرف قویتر باشد. این حقایقی که بر کسی پوشیده نیست نشان می دهد که به چه مناسبت قرنها مبارزه انسانها برای زندگی بهتر در دوران برده داری، فئودالیسم، سرمایه داری و یا سوسیالیسم با شکست روبرو شده ولی آنها هرگز از تلاش برای زندگی بهتر و جامعه عاری از استثمار دست برنداشته اند. این درست است که در اثر مبارزه انسانها بهر صورت بر اساس جبر تاریخ و نقش تعیین کننده هستی اجتماعی جامعه در حال تکوین و تحول بوده و در تحلیل نهائی به جلو رفته و پیشرفت می کند ولی این به آن مفهوم نیست که حرکت جامعه به سمت جلو با تاخیر، عقب گرد، دست انداز و نظایر آنها روبرو نیست. در ایران ما انقلاب مشروطیت دست مشروعه خواهان را کوتاه کرد و ضربه کاری به آنها وارد ساخت ولی همان مشروعه خواهان مجددا در ایران بر سر کار آمدند و جامعه ایران را متوقف کرده و به عقب راندند. این عقب نشینی و توقف نسبی است حال آنکه پیشرفت جامعه ایران مطلق است. شرایطی که این دستاربندان بر سر کارند از ریشه با شرایط دوران مشروطیت فرق دارد به همان نسبت نیز عمر آنها کوتاه است و در تضادهای خویش خفه خواهند شد زیرا جامعه ایران در دنیای مرتبط کنونی بشدت به سمت جلو می رود. در انقلاب فرانسه که به پادشاهی خاتمه داده شد مجددا سلطنت طلبان با آخرین تلاشهای قبل از مرگ خود بر سر کار آمدند و یا در اسپانیا با حمایت امپریالیستها و فاشیستها جنبش مردم اسپانیا سرکوب شد و جمهوری دموکرتیک اسپانیا در دست خون کارلوس که مولود “حرامزاده“ ژنرال فرانکوی فالانژیست و فاشیست اسپانیا است قرار گرفت. ما از مبارزه بردگان و دهقانان تا زماینکه در طی قرنها مبارزه خویش توانستند برده داری و فئودالی را از بین ببرند سخن نمی گوئیم تمام تاریخ بشر گواه این ادعای ماست. پس راه مبارزه سر راست نیست و با پیچ و خمهای خطرناک که ناشی از شرایط عینی و ذهنی و تناسب قوای طبقاتی و منافع طبقاتی است همراه است. اینکه انقلابیون در مبارزه شکست بخورند و سرکوب شوند امر شگفتی نیست. حزب توده ایران که در گذشته یک حزب مارکسیستی لنینیستی بوده و حزب طبقه کارگر ایران بود در 28 مرداد بشدت سرکوب شده و شکست خورد. سفیهانه است از شکست حزب توده ایران نتیجه گرفت که ماهیت این حزب کمونیستی نبوده است. این طرز تفکر اپورتونیستی خرده بورژوازی بیگانگی خویش را ازدرک ماتریالیستی تاریخ نشان می دهد و گواه آنست که حاملین این نظریه از ماتریالیسم تاریخی بوئی نبرده اند. آنها با مغزهای کوچک خود نمی توانند بفهمند که اتفاقا افراد و جریانات سیاسی می توانند در طرف حقیقت قرار داشته باشند و در مبارزه شکست بخورند. این تئوری که هرکس حقیقت را در جانب خود دارد حتما پیروز است درک “هرکولی“ و عقب مانده از تاریخ است. ملهم از افکاری است که نه ماهیت جنگ را می فهمد و نه از مبارزه طبقاتی خبر دارد و نه می تواند تاریخ زنده بشریت را توضیح دهد. این تئوری به شما تلقین می کند پیروزی خمینی در ایران به علت آن بود که آخوندها بر حق بودند و یا اگر هیتلر دنیا را می گرفت نشانه حقانیت هیتلر بود و یا پیروزیهای اسرائیل در جنگ با اعراب ناشی از حقانیت صهیونیسم بوده و مردم کشور اشغال شده فلسطین و یا لبنان برحق نیستند.
ما این مطالب را از آن جهت بیان کردیم تا روشن کنیم که از فروپاشی شوروی هرگز به شگفتی دچار نشدیم. زیرا در جامعه سوسیالیستی که تحت رهبری لنین و استالین در شوروی بنا شده مبارزه طبقاتی به پایان نرسید و طبقات ارتجاعی چه در عرصه داخلی و چه در عرصه خارجی تلاش داشتند با تضعیف دیکتاتوری پرولتاریا که نقش تعیین کننده دارد. یعنی با تضعیف قدرت سیاسی که نقش تعیین کننده دارد، با تغییر ماهیت رهبری کشور یعنی حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی که نقش تعیین کننده دارد ماهیت دولت سوسیالیستی را دگرگون کرده و طبقات غیر پرولتری و ضد انقلابی را بر سر کار آورند. استقرار سوسیالیسم پایان تاریخ نیست آغاز تاریخ است زیرا همانگونه که استالین بارها تاکید کرده است مبارزه طبقاتی را تشدید می کند.
رویزیونیستها می گفتند که یک بار سوسیالیسم همیشه سوسیالیسم. از آنجا که شوروی زمان لنین و استالین سوسیالیستی بود و اقتصاد دولتی شد پس تا بروز حضرت یلتسین شوروی سوسیالیستی بوده است. اینکه ماهیت دیکتاتوری حاکم، ماهیت دولت، سیاست و دیکتاتوری طبقاتی چه بوده است. اینکه رابطه متقابل روبنا و زیر بنا از نظر مارکسیستها لنینیستها نسبت بهم چیست، اینکه نقش طبقات و مبارزه طبقاتی کدام است به آنها مربوط نیست. آنها یک بار تصمیم خود را گرفته اند و مارکسیسم را در حال سکون می نگرند. طبیعتا این گونه برخورد به گذشته، اینگونه ادعای شکست مادر پیروزی است، ادعای واهی است. این نیآموختن از شکست و عدم تجربه اندوزی از آن برای کاشتن نهالهای شکستهای آینده است. این چنین توضیح گذشته رویزیونیستی اتحاد شوروی تسکین خود است و جنبه دلداری دارد. این چنین مادری فقط کودکان علیل متولد می کند.
آنچه که مارکسیسم-لنینیسم بدان معتقد است این است که در تکامل جامعه عامل اقتصاد نقش تعیین کننده دارد. این نه به مفهوم لحظه ای و مرحله ایست به مفهوم بُعد تاریخی و در تحلیل نهائی است. ممکن است قیام بردگان ده ها بار شکست بخورد، ممکن است قیام دهقانان ده ها بار شکست بخورد و طبقات ارتجاعی برده داران و اربابان بر جان و مال ناموس رعایا و بردگان خویش مسلط شوند ولی از میان این همه گرد و خاک و عقب نشینیها و مشکلات، سرانجام اقتصاد سرمایه داری راه خود را باز می کند و جامعه را در تحلیل نهائی به جلو سوق می دهد. وقتی ما می گوئیم خلقها پیروز می شوند هرگز به مفهوم نفی شکستها و یا کتمان سرنوشت خلق فلسطین و یا ایران نیست به آن مفهوم است که پیروزی نهائی در مقابل آنهاست و آنها می تواند با تداوم مبارزه به این اهداف دست یابند. به تاریخ بشریت از بلندای مفهوم مبارزه طبقاتی نگاه کنید تا تکامل، تحول و پیشرفت بشریت را علیرغم همه شکستها، ناکامیها، عقب نشینیها ببینید. درک ماتریالیستی و نه مکانیکی از مفهوم نقش عامل اقتصادی این است. کمونیستها هرگز به جبر تاریخ به جبراقتصاد بدون حضور فعال انسانها و نقش مبارزه طبقاتی اعتقادی نداشته اند. این یکی از تفاوتهای مهم آنها با اکونومیستها و رویزیونیستهاست.
وقتی ما از عامل اقتصادی بعنوان عامل قطعی ولی فقط به همان مفهوم بالا سخن می رانیم به مفهوم نفی نقش عامل ذهنی و یا روبنای نیست. ساختمان سیاسی و حقوقی و دیگر عناصر روبنا که همه از زیر بنای اقتصادی بر می خیزند بنوبه خود بر تکامل اقتصادی تاثیر می بخشند. به گفته انگلس: “اگر قدرت سیاسی از لحاظ اقتصادی ناتوان می بود پس ما آنوقت برای چه بخاطر دیکتاتوری سیاسی پرولتاریا مبارزه می کردیم؟ قهر(یعنی قدرت دولتی) نیروی اقتصادی نیز هست“.(تاکید از توفان).
قدرت سیاسی با توجه به شرایط اقتصادی و با تکیه بر قوانین عینی می تواند به رشد این یا آن شکل اقتصاد کمک، از تکامل این یا آن اقتصاد جلو گیرد، رشد این یا آن اقتصاد را تسریع و یا کند کند.
رفیق ضد رویزیونیست ما دکتر غلامحسین فروتن که یادش گرامی باد، نوشت: “اقتصاد و سیاست نه با هم برابرند و نه مستقل از یکدیگر، تاثیر متقابل اقتصاد و سیاست تاثیر متقابل دو عامل نامساوی است. اقتصاد در آخرین تحلیل تعیین کننده سیاست است ولی از آن این نتیجه حاصل نمی آید که نقش سیاست فرعی و ناچیز است. روبنای سیاسی بیان سلطه طبقه معین است و ناگزیر بیان سلطه روابط اقتصادی و تولیدی معین. پرولتاریا برای آنکه وظایف اقتصادی خود را انجام دهد و به بنای جامعه سوسیالیستی بپردازد باید نخست قدرت سیاسی را بدست گیرد، باید بر اتحاد با دهقانان تکیه زند، باید قبل از هر چیز قدرت سیاسی خود را نگاه دارد و تحکیم کند، بعبارت دیگر پرولتاریا به تمام وظایف خویش و در درجه اول وظایف اقتصادی باید برخورد سیاسی داشته باشد، یعنی بهر یک از وظایف خویش از دریچه تحکیم قدرت سیاسی بنگرد، در غیر اینصورت از عهده انجام هیچ وظیفه ای بر نخواهد آمد. لنین درست همین نکته را در نظر دارد وقتی می نویسد: “سیاست نمی تواند بر اقتصاد مقدم نباشد. هرگونه استدلال دیگر فراموش کردن الفبای مارکسیسم است“.
ما با این فراموشی الفبای مارکسیسم که در حقیقت توجیه رویزیونیسم و حمایت شرمگینانه از آن است در اثر آقای زیوگانوف روبرو هستیم. ... ادامه دارد
*****
بر گرفته ازتوفان شماره 103 مهر ماه 1387 ارگان مرکزی حزب کارایران
http://www.toufan.org/
toufan@toufan.org
حمایت رویزیونیستی از رفیق استالین(2)
رهبر جدید رویزیونیستها
نویسندگان این اثر رویزیونیستی و ناسیونال شونیستی توضیح می دهند که: آقای زیوگانف در سال 1944 بدنیا آمده است. تحصیلات خود را در دانشکده فیزیک-ریاضی ابتداء در دانشگاه تربیت معلم آرلوف و سپس در سال 1980 دوره فوق لیسانس خود را در رشته علوم انسانی در آکادمی علوم انسانی به پایان رسانده و به اخذ درجه نامزد دکترای علوم موفق شده است. در سال 1966 به عضویت حزب کمونیست(بخوانید رویزیونیست-توفان) اتحاد جماهیر شوروی در آمده است. همزمان در اتحادیه های کارگری، سازمان جوانان حزب به کار پرداخته مدتی در دانشگاه تربیت معلم آرلوف به تدریس اشتغال داشته و پس از آن در سالهای 1974-1972 دبیر اول کمیته ایالتی سازمان جوانان حزب در استان آرلوف و بعد از آن تا سال 1983 در سمت دبیر کمیته ایالتی حزب در آرلوف به کار اشتغال داشته است. از سال 1983 تا 1989 در شعبه ترویج و تبلیغات کمیته مرکزی حزب کمونیست(بخوانید رویزیونیست-توفان) اتحاد شوروی ابتداء به کار و سپس در مقام مسئول شعبه کار می کرده است. در عین حال معاونت شعبه ایدئولوژیِ کمیته مرکزی حزب را بر عهده داشته است. در این سند اضافه می شود: زیوگانوف پس از تشکیل حزب کمونیست(بخوانید رویزیونیست-توفان) جمهوری فدراتیو روسیه، در کنگره موسسان حزب در ماه ژوئن سال 1990 به دبیری کمیته مرکزی حزب کمونیست(بخوانید رویزیونیست-توفان) و عضویت دفتر سیاسی و ریاست شعبه مسایل انسانی و ایدئولوژیکی این حزب برگزیده شده است. در بنیانگذاری و تاسیس تشکلهای سیاسی-ملی از جمله جبهه نجات روسیه و جامعه ملی روس نقش فعال ایفا کرده است. در دومین کنگره حزب کمونیست(بخوانید رویزیونیست-توفان) جمهوری فداتیو روسیه به عضویت کمیته اجرائی و در پلنوم تشکیلاتی به ریاست همان کمیته انتخاب گردید و در سومین کنگره حزب در سال 1995 به مقام صدر کمیته مرکزی برگزیده شد.
این توصیفی است که نویسنده از آقای زیوگانوف می کند. واقعیت این است که تربیت و آموزش ایشان در زمان سلطه رویزیونیستها در اتحاد شوروی انجام پذیرفته و از منابعی الهام گرفته است که رویزیونیستها به وی تلقین کرده اند. در تمام روند تکامل شغلی و مبارزاتی آقای زیوگانوف اثری از مبارزه علیه رویزیونیسم خروشچفی دید ه نمی شود. ایشان با سامان موجود در اتحاد شوروی تا روی کار آمدن یلتسین همکاری صمیمانه داشته و هرگز پای خود را از گلیم خویش بیرون نگذاشته است، هرگز سعی نکرده به دفاع از منافع طبقه کارگر و از مارکسیسم لنینیسم دست زند. وی امروز هم در اساس خویش با دشمنان طبقه کارگر همدست است و ریشه های نگرانیش نه در دفاع از منافع طبقه کارگر قهرمان شوروی و بویژه مردم روس و پرولتاریای جهان بلکه در تهدید منافع امپریالیسم روسیه و بازندگی روسیه در رقابت با سایر امپریالیستها است.
سراپای اثر آقای زیوگانوف بر شالوده درک طبقاتی استوار نیست. توگوئی وی اساسا نمی فهمد که تاریخ تاریخ مبارزات طبقات اجتماعی است و وظیفه کمونیستها شناخت این واقعیت، قرار گرفتن در راس این مبارزه و رهبری کمونیستها و کسب قدرت سیاسی و رهروی برای استقرار جامعه سوسیالیستی است.
طبیعتا کسی نمی تواند به گذشته تاریخ جهان بویژه قرن پرتلاطم بیستم، برخورد کند و از بردن نام لنین چه برسد به استالین که معمار بزرگ سوسیالیسم در شوروی بود خودداری نماید. این است که آقای زیوگانوف نیز برای فریب مارکسیست لنینیستها و با علم به علاقه عظیم مردم شوروی و طبقه کارگر آن به رفیق استالین و دستآوردهای عظیم دوران وی ناچار است که برخورد به تاریخ شوروی را از استالین شروع کند. وی می نویسد:“ استالین، نامی که پیوندی ناگسستنی با تاریخ میهن ما دارد. او، تمام قرن بیستم، پر تحرک ترین و طوفانی ترین قرن و پرثمر ترین و مخربترین دوره تاریخ بشری را به خود معطوف داشت. قرنی که در طول آن، تمدن بشری چندین گام به پیش جهید. در بطن قرن بیستم، در پی تحولات پیاپی و شکستهای مهلک، بحرانها و اوجها، در همه مناقشات حاد اجتماعی و انقلابها، وقوع دو جنگ جهانی در عصر فضای کیهانی، انسان نوینی پا به عرصه وجود گذاشت و به هزاره سوم راه یافت. و نام استالین در تمام این امور، در همه مقاطع تاریخی نقش مهمی ایفاء کرد.
بزرگترین و فاجعه بارترین صفحات تاریخ میهن ما، انقلابات و ویرانیهای ناشی از جنگ تحمیلی داخلی و تهاجمات امپریالیستی، با نام استالین پیوند خورده است. صنعتی کردن و تشکیل تعاونی ها علیرغم فشارها، محاصره، تهدیدات و تعرضات دائمی امپریالیسم، مشکلات ناپیدای بازسازی اقتصاد ملی بعد از جنگ با فاشیسم، که زندگی 27 میلیون انسان قربانی آن شد، اتحاد شوروی را به یکی از کشورهای پیشرو جهان تبدیل کرد...
همه آنهائیکه برای شناخت دوره استالین به تحلیل های مجرد و بر خط مستقیم اتکاء می کنند، پیشاپیش محکوم به شکست هستند. استالین را تنها بر اساس معیار و متدهای دیالکتیکی باید شناخت(کاری که نویسنده خودش نمی کند-توفان).
در مورد شخصیت استالین با قاطعیت می توان گفت که وی بزرگترین و بی نظیرترین شخصیت دوران تجدد قرن گذشته و حاضر بود که گذار بشریت به دوران و مسیر رشد تاریخی تازه را فراهم ساخت“(تکیه از توفان).
آقای زیوگانوف در این سند مطالب زیر را در تجلیل از شخصیت استالین بیان می کند: “نتیجه نظر خواهی های اجتماعی زیادی که نهادهای مختلف از مرکز تحقیقات فرهنگ سیاسی روسیه گرفته تا نهادهای مشابه چپگرا، در سال 2003 به مناسبت پنجاهمین سال مرگ ی. و. استالین به عمل آوردند نشان می دهد که امروز بیش از یک سوم هموطنان ما نقش استالین در تاریخ میهن ما را مثبت ارزیابی می کنند. همچنین کمتر از 20 درصد مردم روسیه وی را “دیکتاتور و مستبد“ می شمارند.
در اینجا لازم به یاد آوری است که این “دیکتاتور“ در پایان کار کنگره پانزدهم حزب کمونیست سراسری شوروی(بلشویک) که با غلبه بر مواضع اپوزیسیون تروتسکی-زینوویف و اخراج رهبران آن از حزب خاتمه یافت، برای سومین بار تقاضای خود مبنی بر آزاد ساختن خویش از مقام دبیرکلی حزب کمونیست را تکرار کرد. علاوه بر آن یادآوری کرده که سه سال متوالی این تقاضا را تکرار می کند، بویژه با پیروزی بر اپوزیسیون ضرورتی برای احراز چنین پستی باقی نمانده است. ولی پلنوم یک صدا با یک رای ممتنع تقاضای استالین را رد کرد. در چنین وضعیتی اسالین حذف پست دبیرکلی را پیشنهاد کرد. این هم بی نتیجه ماند. همه مخالفت کردند. این است واقعیت!
... ما فکر می کنیم ... زمان بررسی عاقلانه و آگاهانه شخصیت و عمل استالین به عنوان بزرگترین و اصیل ترین پدیده در تاریخ میهن ما و به عنوان مهمترین شگفتی های ایدئولوژیکی و ژئوپلیتیکی در مقیاس جهانی فرا رسیده است.
ما از دستآوردهای کشور شوراها در دوره استالین برای حل عملی مجموعه کامل وظایف امروزی و آینده کمک می گیریم. چگونه می توان بار دیگر در روسیه دولت مقتدر، عدالتخواه و تاثیرگذار تشکیل داد؟ چگونه می توان اداره متمرکز کشور را باز سازی نمود؟ مسائل حاد کشور را چگونه حل کرد؟ چگونه می توان در کوتاه مدت بر هرج و مرج اقتصادی، فقر و بی کاری غلبه کرد؟ چگونه می توان همه تلاشهای جامعه را حول عالیترین ایده آلها اخلاقی و اهداف مهم سیاسی متحد ساخت؟“
آقای زیوگانوف که پس از فروپاشی شوروی یادش آمده که باید از دستآوردهای دوره استالین حمایت کند در ادامه ستایشهای خویش می آورد:
شخصیت دولتی-بزرگترین ویژگی استالین است که به ذهن هر کسی که در باره وی لب به سخن می گشاید خطور می کند. استالین قبل از همه به عنوان یک شخصیت سیاسی-دولتی با اراده، متین، قاطع و مقتدر در یاد خلقها مانده است. رهبر ملت بود. معمار و سازنده دولت قدرتمند و بزرگ بود. امروز در شرایط فاجعه ژئوپلیتیک، پس از تجزیه اتحاد شوروی و انحطاط پر هرج و مرج جامعه، تنها مهمترین وظیفه ما ارزیابی درست و مطمئن تجارب سازندگی دولت قدرتمند، در دوره رهبری استالین است. چرا که فقط در آن دوره خلق ما در جنگ کبیر و وحشتناک پیروز شد. امنیت ملی بی سابقه ای را برای خود تامین کرد. کشور خویش را به ابر قدرت تبدیل نمود که دورترین نقطه کره زمین را تحت تاثیر خود قرار داده بود.
بعنوان مثال در سالهای اولین برنامه پنجساله قدرت تولیدات صنعتی اتحاد شوروی دو برابر افزایش یافت. در زمینه صنایع سنگین جایگاه نخست را احراز کرد. مناطق حاشیه ای پیشین به مدار تولید وارد شدند. شهرها و شهرک های صنعتی جدید بسیار زیادی بنیان نهاده شد. مراکز قدیمی دگرگونی اساسی یافت. در پایان سالهای دهه سی 6 هزار موسسه تولیدی مورد بهره برداری قرار گرفت. در سال 1937 موسسات تولیدی جدید بیش از 80 در صد تولیدات صنعتی کشور را تولید می کردند. در ابتدای برنامه پنج ساله سوم موسسات صنعتی به مرحله سود آوری رسیدند.
در نتیجه صنعتی کردن، فرهنگ کار میلیونها مردم ریشه ای تغییر یافت. در اواسط برنامه پنج ساله اول(در سال 1929) معضل بی کاری بطور کامل حل شد. تا آغاز سالهای دهه چهل 80 درصد جمعیت کشور با سواد شدند. صدها هزار انسان جوان با منشاء طبقاتی کارگر و یا دهقان در مراکز آموزش عالی و حرفه ای به تحصیل اشتغال داشتند. جامعه نسل جدید روشنفکران شکل گرفت.
علیرغم خرابکاریهای سنگین در تعاونی کردن کشاورزی روسیه از نو جان گرفت و سرپا ایستاد. فقط در مدت دومین برنامه پنج ساله کالخوزها بیش از 500 هزار تراکتور، در حدود 124 هزار کمباین و بیش از140 هزار کامیون باری دریافت کردند. در طول چند سال در حدود 5 میلیون دهقان به حرفه مکانیک دست یافتند. روستائیان وقت آزاد بدست آوردند. یعنی فرصت تحصیل، ارتقاء سطح فرهنگی و پرداختن به امور اجتماعی کسب کردند.
در اواسط دهه سی افزایش مستمر دستمزدها به امر عادی تبدیل شده بود. سیستم جیره بندی به تاریخ سپرده شد. خواربار مورد نیاز مردم بطور تام و تمام تامین گردید. دسترسی به امکانات فرهنگی برای همگان میسر بود. هزاران کتابخانه سالنهای تئاتر و موزه تاسیس و راه اندازی گردید. “
نویسنده که تو گوئی از خواب طولانی بدر آمده است بدرستی و تا حدودی به نقش یک رهبر استثنائی تاریخ بشریت در یک شرایط استثنائی تاریخی اشاره می کند و تلاش می کند نقش تاریخی استالین را بازگو کرده و دروغهای رویزیونیستها و امپریالیستها را در مورد وی خنثی نماید. ولی تلاشهای وی به دل نمی چسبد زیرا غیر علمی و ناصادقانه است و حال که معما حل گشته آسان نمائی می کند.
تحریف ریشه اختلافات
مخالفت با رفیق استالین که از کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی تحت عنوان مبارزه با “کیش شخصیت استالین“ شروع شد یک مبارزه شخصی و جنگ میان گلادیاتورها نبود. این مبارزه، مبارزه میان جریانهای سیاسی متضاد نبود که بر سر اتخاذ این یا آن موضع سیاسی با یکدیگر توافق نظر نداشتند. این مبارزه حتی بر سر آن نیز نبود که نارسائی ها و اشتباهات واقعی و یا انتصابی غیر واقعی به دوران استالین را تصحیح کنند. این نزاع بر سر این نبود که گویا استالین “خشونت“ داشت و خروشچف و تروتسکی دسیسه گر و بوخارین کودتاچی مظاهر مجسم شفقت بودند و “دستشان به خون بی گناهی“ آلوده نبود. این نزاع بر سر تحلیل از دوره رهبری استالین در اتحاد شوروی و نگارش ترازنامه فعالیتها و پیشرفتها و شکستهای شوروی نبود. این نزاع نزاع بین کمونیسم و ضد کمونیسم بود. نزاع میان مارکسیسم لنینیسم و رویزیونیسم بود که در اصول مارکسیسم به تجدید نظر پرداخته بودند و آنرا برای سازش طبقاتی و همدستی با امپریالیسم می پروراندند. این نزاع یک نزاع جهانی در جنبش کمونیستی بود و به جدائی حزب کمونیست چین، حزب کمونیست آلبانی در دو کشور سوسیالیستی و در تمامی احزاب کمونیستی جهان منجر شد. سازمان مارکسیستی لنینیستی توفان محصول این مبارزه بود.
در این جا ما با بزرگترین و پردامنه ترین مبارزه تاریخی ایدئولوژیک در عرصه جامعه بشری روبرو هستیم. نزاع میان نور و ظلمت. نزاع بر سر آینده، بر سر سرنوشت بشریت. تنها از این دریچه است که می توان به تحلیل عاری از غرض و مرض و حرص و آز، به استنتاجات علمی رسید. پرگوئی در مورد استالین حتی مبالغه گوئی، حلال هیچ مشکلی نیست زیرا نویسنده اثر از برخورد به اصل مسئله با زیرکی و تجاهل پرهیز می کند. کسی که می خواهد شخصیت استالین را بشناسد باید به دانش مبارزه طبقاتی اعتقاد داشته باشد. باید در مورد بروز رویزیونیسم در شوروی و مبارزه با “کیش شخصیت استالین“ نظر دهد. نمی شود تجدید نظر در مارکسیسم لنینیسم را زیر سبیلی رد کرد و تنها از دوران “رکود“(عبارت غیر طبقاتی و بی محتوی-توفان) سخن راند. زیوگانوف در مورد این عصر تعیین کننده تاریخ شوروی که از تجاوز هیتلر نیز وحشتناکتر و مخربتر بود تنها می نویسد: “هنوز جسد رهبر در آرامگاهش سرد نشده بود که جانشینان او با یک چرخش تند، خط و مشی سیاسی قهقرائی در پیش گرفتند. همه غرب “متمدن“ بگرمی از این چرخش استقبال نموده و در باره این چرخش که محصول زحمات سیاستمداران، دیپلوماتها، سازمانهای اطلاعاتی و “آژانسهای متنفذ“ آنهاست سکوت کردند.
ابتداء “جنگ سرد“ زمانی که مکانیزم مخفی ویرانگری در اتحاد شوروی به کار گرفته شد و تا پایان فاجعه در سال 1991 را بطور شرطی به سه دوره ، سه دوره متوالی گسترش خرابکاری بر علیه اتحاد شوروی، می توان تقسیم کرد:
اولین آن بلافاصله بعد از مرگ استالین با شعار “استالین زدائی“ و “اعتدال“ خروشچفی آغاز گردید.
در دوره “رکود“ این پروسه ویرانگر بطور منظم ادامه یافت. در سایه کوششهای بسیاری از دموکراتهای “نامدار“ کنونی که آن وقتها ارتدوکسهای سازش ناپذیری بودند ایدن منسوخ دگماتیک بسته بندی و حفظ شد. فقدان شالوده جهان بینی سالم، باعث آشفتگی بیمارگونه زمینه های ژئوپولیتیک اتحاد شوروی هم گردید.
سال به سال ما صنایع پتانسیل نظامی و انسانی کشور را در جستجوی سراب رهبری جهانی که با روح سنتهای روسی بیگانه بود، صرف کردیم. اوضاع اقتصادی در داخل اتحاد شوروی بطور منظم رو به خرابی گذاشت. خلاء سیاسی، دینی و فرهنگی، زمینه های بی اندازه مساعدی را برای تزریق ارزشهای بیگانه وارد ساختن جهان بینی های ویرانگر و انگلهای مبتذل در شعور اجتماعی جامعه فراهم ساخت.
دوره دوم تخریب اتحاد شوروی- ساختن بنیانهای ایدئولوژیک تخریب- را آغاز کنند.
ترتیب زمانی این تخریب در سالهای 1990-1985 با “نوسازی“ گورباچف آغاز شد و آن به مکانیزمهای مشخص “فاجعه نا محسوس“ نابود کننده اتحاد شوروی در این سالها محدود نشد. در اینجا فقط جهات اصلی جنگ روانی – تبلیغاتی بر علیه شوروی را یادآوری می کنم. آنها شامل تبلیغات ضد روسی اشاعه هیستری ضد میهن پرستی، مجموعه به هم پیوسته یک سری تزویرهای عریان آنتی کمونیستی و راه انداختن تبلیغات جنجالی و پرهیاهو پیرامون “جاذبه های“ لیبرالیسم غرب بود.
سومین و آخرین مرحله تخریب تام و تمام مجموعا دو سال (1191-1990) طول کشید و هدف آن تامین شرایط سیاسی گسست اتحاد دولتهای متحد بود. در عرصه سیاست داخلی نیز، “مبارزه با مرتجعین“ در ارگانهای رهبری حزب و دولت، فریادهای گوشخراش جدائی طلبانه در نواحی . مناطق مختلف، وجه مشخصه آن بود. با مختل ساختن حاکمیت مرکزی و سوء استفاده از رهبری “دموکراتیک“ روس به عنوان عامل محرک حریم عمومی اقتصادی حقوق و فرهنگی دولت بزرگ را تخریب کردند.“
در جای دیگر نویسنده می آورد: “این مشی استالینی(مشی ای که نویسنده به پای استالین می نویسد-توفان) در دوره خروشچف و برژنف دوباره در پرده قرار گرفت، روحیات ضد روسی جدید در دوره “اصلاحات“ لیبرالی و در زمان نوسازی “گورباچف“ بطور وحشیانه ای گسترش یافت“.
خوب که به این بازگوئیهای طولانی نظر اندازید نظرتان به این نکته جلب می شود که در قاموس آقای زیوگانوف ذره ای از تمایل به مبارزه با رویزیونیسم نیست. شما شخص ایشان را در جبهه مبارزه ضد رویزیونیستی پیدا نمی کنید. برعکس در زمانیکه این جنگ سخت در گرفته بود شخص ایشان در کنار سایر رویزیونیستها با مارکسیست لنینیستها می جنگیدند. شخص ایشان یکدوره کامل از تاریخ جنبش کمونیستی را در اثر خود حذف کرده است زیرا این کار و بررسی در تفکر ایشان بنفع و به صلاح ناسیونال شونیسم روس نیست. تقسیم بندی فروپاشی و به قول وی تخریب شوروی به سه دوره، دوران “رکود“، دوران “برافکنی ایدئولوژیک“ و دوران “گسست سیاسی اتحاد دولتها“ هیچ چیز بیش از یک دوره نیست. آنهم دوران تسلط رویزیونیسم بر حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی که آقای زیوگانف از زیر اعتراف به آن در می رود. فروپاشی شوروی محصول تخریب چند تا عنصر جاسوس و خرابکار و تحت تاثیر غرب نبود که با دو اعلامیه و یک بمب، کار شوروی عظیم را که زور هیتلر هم به آن نرسید ساختند. تخریب شوروی محصول فریب سراب قدرت را خوردن و بودجه های نظامی سرسام آور تدوین کردن نبود. چرا شوروی زمان جنگ با زمینهای سوخته فرو نپاشید؟ دژ شوروی آنطور که آقای زیوگانوف جا می زند و در پی تبرئه سوسیال امپریالیسم شوروی است از بیرون تسخیر نشد از درون تسخیر شد، از درون حزب کمونیست شوروی تسخیر شد. عوامل آن خروشچفها، کاسیگینها، برژنفها، علی اوفها، ترکمن باشی ها، نیازوفها، شوادنادزه ها، گورباچفها و یلتسینها و نظایر آنها بودند. این ایدئولوژی رویزیونیستی بود که در کنگره بیستم و بیست و دوم حزب کمونیست شوروی بر آن حزب غالب شد و منجر به این گردید که کمونیستهای صادق را از حزب اخراج کردند، آثار استالین را ممنوع کردند و یارانش را کشتند و به زندان افکندند و تبعید کردند و... کودتای خروشچف سر آغاز این سقوط وحشتناک بود. حال همه کاسه کوزه ها را بر سر گورباچف و یلتسین شکاندن کمال بی معرفتی و ناجوانمردی است. چنین کسی در پی کشف حقیقت نیست در پی تحریف جدید آن است چون شکل تحریف قدیم دیگر رنگی ندارد..... ادامه دارد.
*****
بر گرفته ازتوفان شماره 104 آبان ماه 1387 ارگان مرکزی حزب کارایران
http://www.toufan.org/
toufan@toufan.org
رهبر جدید رویزیونیستها
نویسندگان این اثر رویزیونیستی و ناسیونال شونیستی توضیح می دهند که: آقای زیوگانف در سال 1944 بدنیا آمده است. تحصیلات خود را در دانشکده فیزیک-ریاضی ابتداء در دانشگاه تربیت معلم آرلوف و سپس در سال 1980 دوره فوق لیسانس خود را در رشته علوم انسانی در آکادمی علوم انسانی به پایان رسانده و به اخذ درجه نامزد دکترای علوم موفق شده است. در سال 1966 به عضویت حزب کمونیست(بخوانید رویزیونیست-توفان) اتحاد جماهیر شوروی در آمده است. همزمان در اتحادیه های کارگری، سازمان جوانان حزب به کار پرداخته مدتی در دانشگاه تربیت معلم آرلوف به تدریس اشتغال داشته و پس از آن در سالهای 1974-1972 دبیر اول کمیته ایالتی سازمان جوانان حزب در استان آرلوف و بعد از آن تا سال 1983 در سمت دبیر کمیته ایالتی حزب در آرلوف به کار اشتغال داشته است. از سال 1983 تا 1989 در شعبه ترویج و تبلیغات کمیته مرکزی حزب کمونیست(بخوانید رویزیونیست-توفان) اتحاد شوروی ابتداء به کار و سپس در مقام مسئول شعبه کار می کرده است. در عین حال معاونت شعبه ایدئولوژیِ کمیته مرکزی حزب را بر عهده داشته است. در این سند اضافه می شود: زیوگانوف پس از تشکیل حزب کمونیست(بخوانید رویزیونیست-توفان) جمهوری فدراتیو روسیه، در کنگره موسسان حزب در ماه ژوئن سال 1990 به دبیری کمیته مرکزی حزب کمونیست(بخوانید رویزیونیست-توفان) و عضویت دفتر سیاسی و ریاست شعبه مسایل انسانی و ایدئولوژیکی این حزب برگزیده شده است. در بنیانگذاری و تاسیس تشکلهای سیاسی-ملی از جمله جبهه نجات روسیه و جامعه ملی روس نقش فعال ایفا کرده است. در دومین کنگره حزب کمونیست(بخوانید رویزیونیست-توفان) جمهوری فداتیو روسیه به عضویت کمیته اجرائی و در پلنوم تشکیلاتی به ریاست همان کمیته انتخاب گردید و در سومین کنگره حزب در سال 1995 به مقام صدر کمیته مرکزی برگزیده شد.
این توصیفی است که نویسنده از آقای زیوگانوف می کند. واقعیت این است که تربیت و آموزش ایشان در زمان سلطه رویزیونیستها در اتحاد شوروی انجام پذیرفته و از منابعی الهام گرفته است که رویزیونیستها به وی تلقین کرده اند. در تمام روند تکامل شغلی و مبارزاتی آقای زیوگانوف اثری از مبارزه علیه رویزیونیسم خروشچفی دید ه نمی شود. ایشان با سامان موجود در اتحاد شوروی تا روی کار آمدن یلتسین همکاری صمیمانه داشته و هرگز پای خود را از گلیم خویش بیرون نگذاشته است، هرگز سعی نکرده به دفاع از منافع طبقه کارگر و از مارکسیسم لنینیسم دست زند. وی امروز هم در اساس خویش با دشمنان طبقه کارگر همدست است و ریشه های نگرانیش نه در دفاع از منافع طبقه کارگر قهرمان شوروی و بویژه مردم روس و پرولتاریای جهان بلکه در تهدید منافع امپریالیسم روسیه و بازندگی روسیه در رقابت با سایر امپریالیستها است.
سراپای اثر آقای زیوگانوف بر شالوده درک طبقاتی استوار نیست. توگوئی وی اساسا نمی فهمد که تاریخ تاریخ مبارزات طبقات اجتماعی است و وظیفه کمونیستها شناخت این واقعیت، قرار گرفتن در راس این مبارزه و رهبری کمونیستها و کسب قدرت سیاسی و رهروی برای استقرار جامعه سوسیالیستی است.
طبیعتا کسی نمی تواند به گذشته تاریخ جهان بویژه قرن پرتلاطم بیستم، برخورد کند و از بردن نام لنین چه برسد به استالین که معمار بزرگ سوسیالیسم در شوروی بود خودداری نماید. این است که آقای زیوگانوف نیز برای فریب مارکسیست لنینیستها و با علم به علاقه عظیم مردم شوروی و طبقه کارگر آن به رفیق استالین و دستآوردهای عظیم دوران وی ناچار است که برخورد به تاریخ شوروی را از استالین شروع کند. وی می نویسد:“ استالین، نامی که پیوندی ناگسستنی با تاریخ میهن ما دارد. او، تمام قرن بیستم، پر تحرک ترین و طوفانی ترین قرن و پرثمر ترین و مخربترین دوره تاریخ بشری را به خود معطوف داشت. قرنی که در طول آن، تمدن بشری چندین گام به پیش جهید. در بطن قرن بیستم، در پی تحولات پیاپی و شکستهای مهلک، بحرانها و اوجها، در همه مناقشات حاد اجتماعی و انقلابها، وقوع دو جنگ جهانی در عصر فضای کیهانی، انسان نوینی پا به عرصه وجود گذاشت و به هزاره سوم راه یافت. و نام استالین در تمام این امور، در همه مقاطع تاریخی نقش مهمی ایفاء کرد.
بزرگترین و فاجعه بارترین صفحات تاریخ میهن ما، انقلابات و ویرانیهای ناشی از جنگ تحمیلی داخلی و تهاجمات امپریالیستی، با نام استالین پیوند خورده است. صنعتی کردن و تشکیل تعاونی ها علیرغم فشارها، محاصره، تهدیدات و تعرضات دائمی امپریالیسم، مشکلات ناپیدای بازسازی اقتصاد ملی بعد از جنگ با فاشیسم، که زندگی 27 میلیون انسان قربانی آن شد، اتحاد شوروی را به یکی از کشورهای پیشرو جهان تبدیل کرد...
همه آنهائیکه برای شناخت دوره استالین به تحلیل های مجرد و بر خط مستقیم اتکاء می کنند، پیشاپیش محکوم به شکست هستند. استالین را تنها بر اساس معیار و متدهای دیالکتیکی باید شناخت(کاری که نویسنده خودش نمی کند-توفان).
در مورد شخصیت استالین با قاطعیت می توان گفت که وی بزرگترین و بی نظیرترین شخصیت دوران تجدد قرن گذشته و حاضر بود که گذار بشریت به دوران و مسیر رشد تاریخی تازه را فراهم ساخت“(تکیه از توفان).
آقای زیوگانوف در این سند مطالب زیر را در تجلیل از شخصیت استالین بیان می کند: “نتیجه نظر خواهی های اجتماعی زیادی که نهادهای مختلف از مرکز تحقیقات فرهنگ سیاسی روسیه گرفته تا نهادهای مشابه چپگرا، در سال 2003 به مناسبت پنجاهمین سال مرگ ی. و. استالین به عمل آوردند نشان می دهد که امروز بیش از یک سوم هموطنان ما نقش استالین در تاریخ میهن ما را مثبت ارزیابی می کنند. همچنین کمتر از 20 درصد مردم روسیه وی را “دیکتاتور و مستبد“ می شمارند.
در اینجا لازم به یاد آوری است که این “دیکتاتور“ در پایان کار کنگره پانزدهم حزب کمونیست سراسری شوروی(بلشویک) که با غلبه بر مواضع اپوزیسیون تروتسکی-زینوویف و اخراج رهبران آن از حزب خاتمه یافت، برای سومین بار تقاضای خود مبنی بر آزاد ساختن خویش از مقام دبیرکلی حزب کمونیست را تکرار کرد. علاوه بر آن یادآوری کرده که سه سال متوالی این تقاضا را تکرار می کند، بویژه با پیروزی بر اپوزیسیون ضرورتی برای احراز چنین پستی باقی نمانده است. ولی پلنوم یک صدا با یک رای ممتنع تقاضای استالین را رد کرد. در چنین وضعیتی اسالین حذف پست دبیرکلی را پیشنهاد کرد. این هم بی نتیجه ماند. همه مخالفت کردند. این است واقعیت!
... ما فکر می کنیم ... زمان بررسی عاقلانه و آگاهانه شخصیت و عمل استالین به عنوان بزرگترین و اصیل ترین پدیده در تاریخ میهن ما و به عنوان مهمترین شگفتی های ایدئولوژیکی و ژئوپلیتیکی در مقیاس جهانی فرا رسیده است.
ما از دستآوردهای کشور شوراها در دوره استالین برای حل عملی مجموعه کامل وظایف امروزی و آینده کمک می گیریم. چگونه می توان بار دیگر در روسیه دولت مقتدر، عدالتخواه و تاثیرگذار تشکیل داد؟ چگونه می توان اداره متمرکز کشور را باز سازی نمود؟ مسائل حاد کشور را چگونه حل کرد؟ چگونه می توان در کوتاه مدت بر هرج و مرج اقتصادی، فقر و بی کاری غلبه کرد؟ چگونه می توان همه تلاشهای جامعه را حول عالیترین ایده آلها اخلاقی و اهداف مهم سیاسی متحد ساخت؟“
آقای زیوگانوف که پس از فروپاشی شوروی یادش آمده که باید از دستآوردهای دوره استالین حمایت کند در ادامه ستایشهای خویش می آورد:
شخصیت دولتی-بزرگترین ویژگی استالین است که به ذهن هر کسی که در باره وی لب به سخن می گشاید خطور می کند. استالین قبل از همه به عنوان یک شخصیت سیاسی-دولتی با اراده، متین، قاطع و مقتدر در یاد خلقها مانده است. رهبر ملت بود. معمار و سازنده دولت قدرتمند و بزرگ بود. امروز در شرایط فاجعه ژئوپلیتیک، پس از تجزیه اتحاد شوروی و انحطاط پر هرج و مرج جامعه، تنها مهمترین وظیفه ما ارزیابی درست و مطمئن تجارب سازندگی دولت قدرتمند، در دوره رهبری استالین است. چرا که فقط در آن دوره خلق ما در جنگ کبیر و وحشتناک پیروز شد. امنیت ملی بی سابقه ای را برای خود تامین کرد. کشور خویش را به ابر قدرت تبدیل نمود که دورترین نقطه کره زمین را تحت تاثیر خود قرار داده بود.
بعنوان مثال در سالهای اولین برنامه پنجساله قدرت تولیدات صنعتی اتحاد شوروی دو برابر افزایش یافت. در زمینه صنایع سنگین جایگاه نخست را احراز کرد. مناطق حاشیه ای پیشین به مدار تولید وارد شدند. شهرها و شهرک های صنعتی جدید بسیار زیادی بنیان نهاده شد. مراکز قدیمی دگرگونی اساسی یافت. در پایان سالهای دهه سی 6 هزار موسسه تولیدی مورد بهره برداری قرار گرفت. در سال 1937 موسسات تولیدی جدید بیش از 80 در صد تولیدات صنعتی کشور را تولید می کردند. در ابتدای برنامه پنج ساله سوم موسسات صنعتی به مرحله سود آوری رسیدند.
در نتیجه صنعتی کردن، فرهنگ کار میلیونها مردم ریشه ای تغییر یافت. در اواسط برنامه پنج ساله اول(در سال 1929) معضل بی کاری بطور کامل حل شد. تا آغاز سالهای دهه چهل 80 درصد جمعیت کشور با سواد شدند. صدها هزار انسان جوان با منشاء طبقاتی کارگر و یا دهقان در مراکز آموزش عالی و حرفه ای به تحصیل اشتغال داشتند. جامعه نسل جدید روشنفکران شکل گرفت.
علیرغم خرابکاریهای سنگین در تعاونی کردن کشاورزی روسیه از نو جان گرفت و سرپا ایستاد. فقط در مدت دومین برنامه پنج ساله کالخوزها بیش از 500 هزار تراکتور، در حدود 124 هزار کمباین و بیش از140 هزار کامیون باری دریافت کردند. در طول چند سال در حدود 5 میلیون دهقان به حرفه مکانیک دست یافتند. روستائیان وقت آزاد بدست آوردند. یعنی فرصت تحصیل، ارتقاء سطح فرهنگی و پرداختن به امور اجتماعی کسب کردند.
در اواسط دهه سی افزایش مستمر دستمزدها به امر عادی تبدیل شده بود. سیستم جیره بندی به تاریخ سپرده شد. خواربار مورد نیاز مردم بطور تام و تمام تامین گردید. دسترسی به امکانات فرهنگی برای همگان میسر بود. هزاران کتابخانه سالنهای تئاتر و موزه تاسیس و راه اندازی گردید. “
نویسنده که تو گوئی از خواب طولانی بدر آمده است بدرستی و تا حدودی به نقش یک رهبر استثنائی تاریخ بشریت در یک شرایط استثنائی تاریخی اشاره می کند و تلاش می کند نقش تاریخی استالین را بازگو کرده و دروغهای رویزیونیستها و امپریالیستها را در مورد وی خنثی نماید. ولی تلاشهای وی به دل نمی چسبد زیرا غیر علمی و ناصادقانه است و حال که معما حل گشته آسان نمائی می کند.
تحریف ریشه اختلافات
مخالفت با رفیق استالین که از کنگره بیستم حزب کمونیست شوروی تحت عنوان مبارزه با “کیش شخصیت استالین“ شروع شد یک مبارزه شخصی و جنگ میان گلادیاتورها نبود. این مبارزه، مبارزه میان جریانهای سیاسی متضاد نبود که بر سر اتخاذ این یا آن موضع سیاسی با یکدیگر توافق نظر نداشتند. این مبارزه حتی بر سر آن نیز نبود که نارسائی ها و اشتباهات واقعی و یا انتصابی غیر واقعی به دوران استالین را تصحیح کنند. این نزاع بر سر این نبود که گویا استالین “خشونت“ داشت و خروشچف و تروتسکی دسیسه گر و بوخارین کودتاچی مظاهر مجسم شفقت بودند و “دستشان به خون بی گناهی“ آلوده نبود. این نزاع بر سر تحلیل از دوره رهبری استالین در اتحاد شوروی و نگارش ترازنامه فعالیتها و پیشرفتها و شکستهای شوروی نبود. این نزاع نزاع بین کمونیسم و ضد کمونیسم بود. نزاع میان مارکسیسم لنینیسم و رویزیونیسم بود که در اصول مارکسیسم به تجدید نظر پرداخته بودند و آنرا برای سازش طبقاتی و همدستی با امپریالیسم می پروراندند. این نزاع یک نزاع جهانی در جنبش کمونیستی بود و به جدائی حزب کمونیست چین، حزب کمونیست آلبانی در دو کشور سوسیالیستی و در تمامی احزاب کمونیستی جهان منجر شد. سازمان مارکسیستی لنینیستی توفان محصول این مبارزه بود.
در این جا ما با بزرگترین و پردامنه ترین مبارزه تاریخی ایدئولوژیک در عرصه جامعه بشری روبرو هستیم. نزاع میان نور و ظلمت. نزاع بر سر آینده، بر سر سرنوشت بشریت. تنها از این دریچه است که می توان به تحلیل عاری از غرض و مرض و حرص و آز، به استنتاجات علمی رسید. پرگوئی در مورد استالین حتی مبالغه گوئی، حلال هیچ مشکلی نیست زیرا نویسنده اثر از برخورد به اصل مسئله با زیرکی و تجاهل پرهیز می کند. کسی که می خواهد شخصیت استالین را بشناسد باید به دانش مبارزه طبقاتی اعتقاد داشته باشد. باید در مورد بروز رویزیونیسم در شوروی و مبارزه با “کیش شخصیت استالین“ نظر دهد. نمی شود تجدید نظر در مارکسیسم لنینیسم را زیر سبیلی رد کرد و تنها از دوران “رکود“(عبارت غیر طبقاتی و بی محتوی-توفان) سخن راند. زیوگانوف در مورد این عصر تعیین کننده تاریخ شوروی که از تجاوز هیتلر نیز وحشتناکتر و مخربتر بود تنها می نویسد: “هنوز جسد رهبر در آرامگاهش سرد نشده بود که جانشینان او با یک چرخش تند، خط و مشی سیاسی قهقرائی در پیش گرفتند. همه غرب “متمدن“ بگرمی از این چرخش استقبال نموده و در باره این چرخش که محصول زحمات سیاستمداران، دیپلوماتها، سازمانهای اطلاعاتی و “آژانسهای متنفذ“ آنهاست سکوت کردند.
ابتداء “جنگ سرد“ زمانی که مکانیزم مخفی ویرانگری در اتحاد شوروی به کار گرفته شد و تا پایان فاجعه در سال 1991 را بطور شرطی به سه دوره ، سه دوره متوالی گسترش خرابکاری بر علیه اتحاد شوروی، می توان تقسیم کرد:
اولین آن بلافاصله بعد از مرگ استالین با شعار “استالین زدائی“ و “اعتدال“ خروشچفی آغاز گردید.
در دوره “رکود“ این پروسه ویرانگر بطور منظم ادامه یافت. در سایه کوششهای بسیاری از دموکراتهای “نامدار“ کنونی که آن وقتها ارتدوکسهای سازش ناپذیری بودند ایدن منسوخ دگماتیک بسته بندی و حفظ شد. فقدان شالوده جهان بینی سالم، باعث آشفتگی بیمارگونه زمینه های ژئوپولیتیک اتحاد شوروی هم گردید.
سال به سال ما صنایع پتانسیل نظامی و انسانی کشور را در جستجوی سراب رهبری جهانی که با روح سنتهای روسی بیگانه بود، صرف کردیم. اوضاع اقتصادی در داخل اتحاد شوروی بطور منظم رو به خرابی گذاشت. خلاء سیاسی، دینی و فرهنگی، زمینه های بی اندازه مساعدی را برای تزریق ارزشهای بیگانه وارد ساختن جهان بینی های ویرانگر و انگلهای مبتذل در شعور اجتماعی جامعه فراهم ساخت.
دوره دوم تخریب اتحاد شوروی- ساختن بنیانهای ایدئولوژیک تخریب- را آغاز کنند.
ترتیب زمانی این تخریب در سالهای 1990-1985 با “نوسازی“ گورباچف آغاز شد و آن به مکانیزمهای مشخص “فاجعه نا محسوس“ نابود کننده اتحاد شوروی در این سالها محدود نشد. در اینجا فقط جهات اصلی جنگ روانی – تبلیغاتی بر علیه شوروی را یادآوری می کنم. آنها شامل تبلیغات ضد روسی اشاعه هیستری ضد میهن پرستی، مجموعه به هم پیوسته یک سری تزویرهای عریان آنتی کمونیستی و راه انداختن تبلیغات جنجالی و پرهیاهو پیرامون “جاذبه های“ لیبرالیسم غرب بود.
سومین و آخرین مرحله تخریب تام و تمام مجموعا دو سال (1191-1990) طول کشید و هدف آن تامین شرایط سیاسی گسست اتحاد دولتهای متحد بود. در عرصه سیاست داخلی نیز، “مبارزه با مرتجعین“ در ارگانهای رهبری حزب و دولت، فریادهای گوشخراش جدائی طلبانه در نواحی . مناطق مختلف، وجه مشخصه آن بود. با مختل ساختن حاکمیت مرکزی و سوء استفاده از رهبری “دموکراتیک“ روس به عنوان عامل محرک حریم عمومی اقتصادی حقوق و فرهنگی دولت بزرگ را تخریب کردند.“
در جای دیگر نویسنده می آورد: “این مشی استالینی(مشی ای که نویسنده به پای استالین می نویسد-توفان) در دوره خروشچف و برژنف دوباره در پرده قرار گرفت، روحیات ضد روسی جدید در دوره “اصلاحات“ لیبرالی و در زمان نوسازی “گورباچف“ بطور وحشیانه ای گسترش یافت“.
خوب که به این بازگوئیهای طولانی نظر اندازید نظرتان به این نکته جلب می شود که در قاموس آقای زیوگانوف ذره ای از تمایل به مبارزه با رویزیونیسم نیست. شما شخص ایشان را در جبهه مبارزه ضد رویزیونیستی پیدا نمی کنید. برعکس در زمانیکه این جنگ سخت در گرفته بود شخص ایشان در کنار سایر رویزیونیستها با مارکسیست لنینیستها می جنگیدند. شخص ایشان یکدوره کامل از تاریخ جنبش کمونیستی را در اثر خود حذف کرده است زیرا این کار و بررسی در تفکر ایشان بنفع و به صلاح ناسیونال شونیسم روس نیست. تقسیم بندی فروپاشی و به قول وی تخریب شوروی به سه دوره، دوران “رکود“، دوران “برافکنی ایدئولوژیک“ و دوران “گسست سیاسی اتحاد دولتها“ هیچ چیز بیش از یک دوره نیست. آنهم دوران تسلط رویزیونیسم بر حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی که آقای زیوگانف از زیر اعتراف به آن در می رود. فروپاشی شوروی محصول تخریب چند تا عنصر جاسوس و خرابکار و تحت تاثیر غرب نبود که با دو اعلامیه و یک بمب، کار شوروی عظیم را که زور هیتلر هم به آن نرسید ساختند. تخریب شوروی محصول فریب سراب قدرت را خوردن و بودجه های نظامی سرسام آور تدوین کردن نبود. چرا شوروی زمان جنگ با زمینهای سوخته فرو نپاشید؟ دژ شوروی آنطور که آقای زیوگانوف جا می زند و در پی تبرئه سوسیال امپریالیسم شوروی است از بیرون تسخیر نشد از درون تسخیر شد، از درون حزب کمونیست شوروی تسخیر شد. عوامل آن خروشچفها، کاسیگینها، برژنفها، علی اوفها، ترکمن باشی ها، نیازوفها، شوادنادزه ها، گورباچفها و یلتسینها و نظایر آنها بودند. این ایدئولوژی رویزیونیستی بود که در کنگره بیستم و بیست و دوم حزب کمونیست شوروی بر آن حزب غالب شد و منجر به این گردید که کمونیستهای صادق را از حزب اخراج کردند، آثار استالین را ممنوع کردند و یارانش را کشتند و به زندان افکندند و تبعید کردند و... کودتای خروشچف سر آغاز این سقوط وحشتناک بود. حال همه کاسه کوزه ها را بر سر گورباچف و یلتسین شکاندن کمال بی معرفتی و ناجوانمردی است. چنین کسی در پی کشف حقیقت نیست در پی تحریف جدید آن است چون شکل تحریف قدیم دیگر رنگی ندارد..... ادامه دارد.
*****
بر گرفته ازتوفان شماره 104 آبان ماه 1387 ارگان مرکزی حزب کارایران
http://www.toufan.org/
toufan@toufan.org
حمایت رویزیونیستی از رفیق استالین(3)
استالین یک ناسیونال شونیست روس؟
نویسنده با بندبازی می خواهد از کنار واقعیت بروز رویزیونیسم در شوروی بگذرد و ناچار می شود به تحریف مارکسیسم لنینیسم بپردازد و ایدئولوژی را به سخره بگیرد و نقش تعیین کننده آن را به صفر برساند. زیوگانوف از همان رویزیونیسم دفاع می کند که آنرا تا حد ناسیونال شونیسم روس که گویا “مظلوم“ واقع شده است ترقی می دهد و سوء استفاده از وجود استالین نیز برای تحکیم و قابل پذیرش کردن ناسیونال شونیسم روس برای وی مناسب به نظر می آید. وی از “استالین زدائی“ به مفهوم مارکسیسم لنینیسم زدائی و دشمنی با کمونیسم ناراضی نیست از “ناسیونال شونیسم زدائی روس“ که استالین را مانند رویزیونیستها و تروتسکیستها مظهر آن جا می زند ناراضی است. وی به استالین نابغه نه برای رهائی جنبش کمونیستی و وحدت جهانی این جنبش بلکه برای رهائی مادر روس نیاز دارد، همانگونه که به زعم وی، تزارها در فکر روحیه و فرهنگ و ملیت روس و مذهب ارتدوکس اسلاوها بودند.
آقای زیوگانوف فراموش کرده است که برای برخورد واقعبیانه به گذشته باید ازماهیت قدرت سیاسی در شوروی بعد از درگذشت استالین آغاز کند. اینکه امروز کسی مدعی شود که اتحاد جماهیر شوروی هنوز سوسیالیستی است همه به ریشش می خندند. ولی حداقل باید روشن کند که این کشور از چه موقع سوسیالیستی نبوده و به چه علت از آن زمان نمیشده است آن کشور را سوسیالیستی نامید. کسانیکه شوروی را تا سال 1991 سوسیالیستی جا می زنند حق دفاع از شخصیت استالین را ندارند. دشمنان لنین و استالین، دشمنان مارکسیسم لنینیسم هستند زیرا الفبای مارکسیسم لنینیسم را نفهمیده اند و می خواهند شکست تاریخ را با فضیحت بیشتری تکرار کنند. آنها هرگز پیروزی ای نخواهند داشت. شکستهای متواتر هست که آنها را تعقیب خواهد کرد.
آقای زیوگانوف مرتب از استالین نقل قول می کند. منابع این نقل قولها معلوم نیست. زمان تاریخی این نقل قولها معلوم نیست. متن نوشته کامل و ارتباط آنها با متن اصلی معلوم نیست. تنها تکه پاره هائی بدلخواه سر همبندی شده بنام استالین بازگو شده است.
وی می نویسد: “... دشمنان کینه جوی روسیه باده نوشی او به سلامتی خلق روس را فراموش نکردند. و بسیاری دیگر را فراموش نمی کنند“ و یا آموزش از استالین را در این عبارت بازگو می کند. وی می آورد :“پیوند دادن مبارزه برای دموکراسی واقعی و حاکمیت خلق با ایده روسی و سنن مردمی، با مبارزه آزادیبخش ملی آن وظیفه ای است که استالین به ما وصیت کرد“ و یا در جای دیگر می آورد :“به همین سبب، ما امروز اغلب اوقات در باره “سوسیالیسم روسی“ به عبارتی دیگر، در مورد راههای پیوند هارمونیک خودویژگیهای ملی روسی و تجربیات تاریخی چندین قرن ما، با بهترین دستآوردهای شوروی و نظام سوسیالیستی، صحبت می کنیم. زیرا ما، درک می کنیم که برقراری اتحاد شوروی به عنوان قدرت بزرگ جهانی، رهبر بلوک عظیم ژئوپولیتیکی، فرهنگی و ایدئولوژیکی شگفت انگیز در مقیاس جهانی- تاریخی، تنها در دوره رهبری استالین ممکن و میسر گردید“. وی سپس اظهار می دارد که باید از تجربیات و رهنمودهای استالین آموخت و این آموزش را در این عبارت خلاصه می کند: “استفاده از بهترین تجربیات وی، باید به معنی میهن پرستی فداکارانه، میهن پرستی در عمل، یعنی دفاع از آداب و سنن ملی، باشد... استالین، حقیقت مسلم فوق العاده ضروری و همیشه مبرم کشور ما را بسیار خوب درک می کرد..... این کشور باید همیشه برای دفع تجاوز خارجی آماده باشد. بنابراین، پای بندی به سنن حاکمیت دولتی قدرتمند کهن روسیه در واقع چیزی غیر از تنها امکان جواب ممکن و موثر به تهدیدات خارجی نیست.“
آقای زیوگانوف حتی در مورد ماهیت قرار عدم حمله متقابل شوروی با آلمان نظر شگفت آمیزی می دهد و می آورد: “در جریان سازش “دولتهای دموکراتیک“ با هیتلر وموسولینی در مونیخ، اتحاد شوروی مجبور بود به قرارداد عدم حمله متقابل اتحاد شوروی-آلمان پاسخ دهد. بر اساس این قرار داد، مرزهای کشور، به طرف غرب گسترش یافت، حمله هیتلر به تعویق افتاد، برادران اسلاو ساکن سرزمینهای اوکرائین غربی و بلیو روس غربی، مورد حمایت و پشتیبانی قرار گرفتند“. این بیان نفی تمام تاریخ دیپلماسی پرولتری شوروی در زمان استالین و تاریخچه جنگ جهانی دوم است.(رجوع کنید به اثر تحریف کنندگان تاریخ برگردان و چاپ توفان).
وی سپس از کشورگشائی تزارها سخن می راند و برای تعیین برنامه کنونی خویش از استناجات دانیلوفسکی استفاده می کند که نوشته است: ““نیازی به خود فریبی نیست. دشمنی اروپا واضح تر از آن است که، در حرکات اتفاقی سیاستمداران اروپائی، در جاه طلبی این و یا آن مقام دولتی جستجو شود، بلکه در پایه های اصلی منافع آن دیده می شود“. پس فقط بر اساس اتحاد سیاسی پایدار روس-اسلاو، در شرایط توازن سیاسی در جهان، می تواند تحقق یابد.“
وی در مورد استالین می نویسد که سیاست جغرافیا-سیاسی وی آموزش از سنتهای روسی بود و توانست “بلحاظ امپراتوری-درک قابلیتهای دولتی آن و بلحاظ پان اسلاویستی- درک حریم بسیار وسیع اسلاوها“ را تلفیق نماید“(در همه بازگوئیها تکیه از ماست-توفان)
در سراسر بازگوئیهای قبل، شما با روح ناسیونال شونیسم روسی آقای زیوگانوف روبرو هستید که برای پرده پوشی آن از نام پرافتخار استالین مایه گذارده است. تو گوئی استالین می خواسته است ملت اسلاو را متحد کند و بر ضد سایر ملل به جنگ وا دارد. تو گوئی میهن پرستی مورد اشاره استالین دفاع از میهن امپریالیستی و مترادف با همان میهنپرستی خائنین انترناسیونال دوم است. تو گوئی رفیق استالین بوئی از مارکسیسم نبرده بوده و دنباله رو ناسیونال شونیسم بوده است. تو گوئی استالین برخوردی ملی گرایانه و نه طبقاتی به پدیده های اجتماعی و معضلات اتحاد شوروی داشته است. وی حتی تا جای می رود که استالین را شاگرد سنتهای قدرتمند کهن تزاریسم جا می زند و میهن پرستی وی را از مفهوم طبقاتی جدا می سازد. وی به زعم خود وصیتنامه ای برای استالین تدوین کرده است که بی شباهت به دروغهائی که تروتسکی در مورد “وصیتنامه نامه“ لنین در مورد رهبران حزب کمونیست اتحاد شوروی و از جمله استالین بود، نیست. طبیعتا این دروغها تحریف تاریخ است.
استالین به سلامتی ملت روس جام خود را سرکشید. لنین از غرور ملی ولیکاروسها صحبت می کند ولی هیچکدام از آنها نه باین علت که آنها روس بوده اند و ملیتشان اسلاو است. آنها از ملت روس تجلیل می کنند زیرا از ملتهای پیشرفته و متمدن روسیه بوده و نقش تعیین کننده در انجام انقلاب کبیر اکتبر داشتند. مراکز انقلاب در آسیای میانه نبود که در تحت تاثیر مذهب قرار داشته و حتی سواد آموزی در آنجا جرم محسوب می شد. از رفتن دختران به مدرسه جلوگیری می کردند. مرکز انقلاب در روسیه بود و سرنوشت آن در پتروگراد و مسکو تعیین شد. بهمین جهت افتخار به ملت روس افتخار به پرولتاریای این ملت است که رهبری جنبش کمونیستی روسیه را در دست داشت. افتخار به ملت روس افتخار به خانواده تزار، کرنسکی، کلچاک، دنیکین، ترتسکی و بوخارین و زینوویف نیست این قلب تاریخ خواهد بود، این نفی مبارزه طبقاتی و دامن زدن به شونیسم ملی است. ما هم به افتخار پرولتاریای روس جامهای خویش را سر می کشیم و به خروشچف، کاسیکین و برژنف و پوتین تف و لعنت می فرستیم. استالین را مخلص اسلاوها به صرف اینکه آنها اسلاو هستند قرار دادن کذب محض است.
لیکن استالین نه تنها شخصا اسلاو نبود، نه تنها پدیده ها را از دریچه چشم ناسیونالیستی نمی نگریست بلکه وی یک کمونیست انترناسیونالیست بود و به عنوان یگ گرجی بزرگ بر ضد گرجیهای حقیر و مرتجع نظیر منشویکهای گرجی می جنگید و در کنار همه کمونیستهای ملیتهای غیر گرجی قرار داشت. استالین در مقابل یوگسلاوهای یوگسلاوی که با رهبری تیتو به رویزیونیسم روی آورده بودند ایستاد و به “نژاد اسلاو“ آنها رحم نکرد زیرا برای وی ماهیت طبقاتی مبارزه مردم اهمیت داشت و نه تعلق ملی آنها. تاجیکها، قزاقها، قرقیزها، آذریها، ارمنی ها، گرجی های کمونیست، صدها بار شرفشان بیشتر بود از اسلاوهای غیر کمونیست که به همدست امپریالیسم آمریکا بدل شده بودند. تیتو مارشال خائنین بود و برای شکاف در جبهه سوسیالیسم بدستور امپریالیستها پارس می کرد و راه رشد “سوسیالیسم“ را از راه خود مختاریهای کارگری تبلیغ و اجراء می کرد. همان راهی که امروزه عده ای می خواهند سرنوشت تولید و اداره کشور را بدست “خودِ کارگران“ گذاشته و ازدست رهبری حزب و دولت سوسیالیستی خارج کنند. آنوقت آقای زیوگانوف استالین را مدافع “اسلاوها“ در مقابل سایر مردمان جا می زند. مبارزه شونیستی و نژادی را به جای مبارزه طبقاتی و پرولتری می گذارد.
استالین بر خلاف زیوگانوف به مبارزه طبقاتی در روسیه و نه صرفا به روسیه و روس بودن نظر داشت. وی در اثرش بنام “طبقهﯼ پرولتاریا و حزب پرولتاریا(راجع به بند یک مقررات حزب) نوشت:
“زمانی که مردم بی باکانه اعلام می کردند "روسیهﻯ واحد وغیرقابل تجزیه" دیگر سپـری شده است. امروز حتی یک کودک نیز می داند که چیزی به عنوان "روسیـهﻯ واحد و غیـرقابل تجزیه" وجود ندارد چون مدتﻫﺎ پیش روسیه به دوطبقهﻯ مخالف تقسیم شده: طبقهﻯ بورژوازی و طبقهﻯ پرولتاریا. امروز برهیچ کس پوشیده نیست که مبارزه بین این دو طبقه به محوری مبدل شده است که زندگانی کنونی عصر ما به دور آن می چرخد.
معهذا تا این اواخر تمام این موضوع، مشکل به نظرمی رسید، دلیل آن این بود که ما تا به حال فقط گروهﻫﺎﻯ مجزائی را درمیدان مبارزه مشاهده می کردیم، برای این که فقط این گروهﻫﺎﻯ مجزا بودند که درشهرها و نقاط مختلف کشوردست به مبارزه زدند و این در حالی بود که پرولتاریا و بورژوازی به عنوان یک طبقهﻯ بخصوص به آسانی قابل تشخیص نبودند. اما اکنون شهرها و بخشﻫﺎ متحد شدهﺍند و با گروهﻫﺎﻯ مختلفی ازکارگران دست به دست هم دادهﺍند. اعتصابات و تظاهرات مشترک زیادی انجام گرفته است وتصویر با شکوه مبارزه میان دو روسیه درمقابل چشمان ما قرارگرفته است. مبارزه میان روسیهﻯ بورژوازی و روسیهﻯ پرولتاریا. دو ارتش بزرگ وارد میدان گردید، ارتش پرولتاریا و ارتش بورژوازی و مبارزه میان این دو ارتش سرتاسر زندگی اجتماعی ما را در بر می گیرد“. برای استالین برخورد به روسیه یک برخورد طبقاتی است که در یک طرف آن پرولتاریا و در طرف دیگر آن بورژوازی قرار گرفته است. مرز میان آنها را منافع طبقاتی و نه منافع ملی جدا می کند. استالین از روسیه متحد در مقابل دشمنان روسیه سخن نمی گوید وی با دانشی که به علم مارکسیسم دارد می داند که دشمنان روسیه طبقات حاکمه روسیه ملاکان و بورژوازی روسیه است که در قدرت نشسته اند. وی روسیه را به دو جبهه روسهای انقلابی و متحدینشان و روسهای ضد انقلابی و متحدینشان تجزیه می کند و تئوری "روسیـهﻯ واحد و غیـرقابل تجزیه" را به سخره می گیرد و به انتقاد می کشد.
استالین در اثر جاودانیش اصول لنینیسم بشدت این نظریه ضد لنینی را که گویا لنینیسم یک تئوری روسی است و فقط برای روسیه تدوین شده است افشاء می کند و جنبه جهانشمول و طبقاتی وی را برجسته می نماید. وی نشان می دهد که لنینیسم اسلحه کمونیستها بر ضد مرتجعین و دشمنان طبقاتی است حال روس باشند و یا غیر روس. وی می آورد:
“باری، لنینیسم چیست؟
بعضی می گویند که لنینیسم همان تطبیق مارکسیسم با شرایط مختص اوضاع روسیه است. این تعریف سهمی از حقیقت را در بر دارد، ولی ابداً حاوی کلیهﻯ حقایق نیست. لنین حقیقتاً مارکسیسم را با اوضاع روسیه تطبیق نمود و با استادی هم این تطبیق را انجام داد. ولی اگر لنینیسم فقط تطبیق سادهﯼ مارکسیسم با اوضاع مختص روسیه بود، آن وقت لنینیسم یک پدیدهﻯ صرفاً ملی و فقط ملی، صرفاً روسی و فقط روسی می شد. و حال آن که ما می دانیم لنینیسم پدیدهﺍی است بینﺍلمللی و نه فقط روسی که در تمام سیر تکامل بینﺍلمللی ریشه دارد، به این جهت است که من گمان می کنم این تشخیص، از لحاظ این که یک طرفی است ناقص می باشد“.(تکیه از ماست-توفان).
آنچه ما در مورد نظر رفیق استالین گفتیم در مورد لنین نیز صادق است. درک رفیق لنین نیز از ملت، میهن پرستی و روسی بودن با درک آقای زیاگانوف متفاوت است. لنین در اثر مشهور خویش “در باره غرور ملی ولیکاروسها“ به این مسئله اشاره دارد.
لنین در باره مسئله میهن پرستی که مورد سوء استفاده ناسیونال شونیستهای روس و تزاریستهاست قرار می گرفت توجه داشت که باید موضع کمونیستها و یا به عنوان آن روز سوسیال دمکراتها را روشن گرداند. وی یک کمونیست بود و مسایل اجتماعی را از نقطه نظر وجود طبقات و مبارزه طبقاتی بررسی می کرد. وی نوشت:
“ما سوسیال دموکراتهای ولیکاروس هم می کوشیم تا روش خود را نسبت باین جریان مسلکی روشن سازیم. برای ما نمایندگان ملت عظمت طلب انتهای خاوری اروپا و بخش بزرگی از آسیا سزاوار نیست اهمیت عظیم مسئله ملی را فراموش کنیم- بخصوص در کشوریکه به حق آنرا “زندان ملل“ می نامند، - بخصوص هنگامیکه در خاور دورِ اروپا و نیز در آسیا، سرمایه داری، یک سلسله از ملتهای “جدید“ بزرگ و کوچک را به جنبش واداشته و بیدار ساخته،- بخصوص در لحظه ایکه سلطنت تزاری میلیونها از افراد ولیکاروس و “ملتهای غیر خودی“ را تحت سلاح در آورده تا یک سلسله از مسایل ملی را طبق منافع شورای متحده اشراف...“حل نماید“.(تکیه از توفان)
آیا ما پرولتارهای آگاه ولیکاروس از حس غرور ملی بری هستیم؟ البته خیر! ما زبان خود و میهن خود را دوست داریم، ما بیش از هر چیز کوشش می کنیم توده های زحمتکش آن را به سطح زندگی آگاهانه دموکراتها و سوسیالیستها ارتقاء دهیم. برای ما دردناکتر از هر چیزی مشاهده و احساس زورگوئی و ستمگری و اهانتی است که دژخیمان تزاری و اشراف و سرمایه داران، میهن زیبای ما را دستخوش آن نموده اند.(تکیه از توفان) ما افتخار می کنیم که به این زورگوئیها از محیط ما یعنی ولیکاروسها پاسخ شایسته داده شد، ما افتخار می کنیم که این محیط افرادی مثل رادیشچف، دکابریستها و انقلابیهای رازنوچین را در سالهای هفتاد قرن گذشته پرورش داد، ما افتخار می کنیم که طبقه کارگر ولیکاروس در سال 1905 حزب انقلابی نیرومند توده ها را بوجود آورد و موژیک ولیکاروس نیز در عین حال شروع به دموکرات شدن نمود و به سرنگون ساختن کشیشها و ملاکان پرداخت.
....
ما از حس غرور ملی سرشاریم و بهمین جهت است که بویژه از گذشته برده وار(که در آن مالکان اشراف موژیک ها را به جنگ می فرستادند تا آزادی مجارستان، لهستان، ایران و چین را مختنق سازند) و از اکنونِ برده وار خویش که باز هم همان ملاکان بیاری سرمایه داران، ما را به جنگ می کشانند تا لهستان و اوکرائین را خفه کنند و نهضت دموکراتیک را در ایران و چین سرکوب نمایند و باند رومانف ها، بوبرینسکی ها و پوریشکویچ ها را که مایه ننگ حیثیت ملی ولیکاروس هستند تقویت کنند بیزاریم. (تکیه از توفان).
....
“ملتی که بر ملتهای دیگر ستم روا می دارد نمی تواند آزاد باشد“، این از سخنان مارکس-انگلس بزرگترین نمایندگان دموکراسی پیگیر قرن نوزدهم- آموزگاران پرولتاریای انقلابی است. و ما کارگران ولیکاروس، که از حس غرور ملی سرشاریم می خواهیم بهر قیمتی شده است کشور ولیکاروس به کشوری آزاد و وارسته و مستقل و دموکراتیک و جمهوری و سربلند مبدل گردد که بنای مناسباتش با کشورهای همسایه بر روی اصل مساوات بشری مستقر باشد نه بر روی اصل فئودالی امتیازات که موجب کسرشأن این ملت بزرگ است. و همانا بدانجهت که ما چنین خواهانیم می گوئیم: در قرن بیستم در اروپا (ولو در خاور دور آن) نمی توان “از میهن دفاع کرد“ مگر اینکه با کلیه وسایل انقلابی بر ضد سلطنت و ملاکان و سرمایه داران میهن خود یعنی بدترین دشمنان میهن خویش مبارزه نمود- ولیکاروسها نمی توانند “از میهن دفاع کنند“ مگر اینکه در هر جنگی طالب شکست تزاریسم باشند، شکستی که برای نه دهم جمعیت ولیکاروس حکم کمترین بلا را دارد. (تکیه از توفان) زیرا تزاریسم نه تنها بر این نه دهم جمعیت از لحاظ اقتصادی و سیاسی ستم روا می دارد بلکه با خو دادن آنها به ستمگری نسبت به ملتهای غیر و به استتار ننگ خویش از طریق عبارت پردازی های سالوسانه و ظاهرا میهن پرستانه اخلافشان را تباه می کند، خوارشان می سازد، حیثیت شان را برباد می دهد و براه رذالت می اندازد.“
لنین سرانجام در همان مقاله اشاره می کند “مصالح ( منظور مفهوم برده وار آن نیست) غرور ملی ولیکاروس ها با مصالح سوسیالیستی پرولتارهای ولیکاروس(و کلیه پرولتارهای دیگر) مطابقت دارد. سرمشق ما مارکس است که پس از ده ها سال زندگی در انگلستان و نیمه انگلیسی شدن، بنفع جنبش سوسیالیستی کارگران انگلستان، آزادی و استقلال ملی ایرلند را طلب می کرد“.
پس روشن است که وقتی لنین از روسها سخن می راند و غرور ملی آنها را می ستاید نه به مفهوم بورژوائی و امپریالیستی آن، نه به مفهوم دفاع از تزاریسم و ملاکان است بلکه به مفهوم پرولتاریای بزرگ روس است که با مبارزه خویش جهان را تغییر داد. لنین حتی سلطنت طلبان و ملاکان و تزاریسم را که در اکثریت خویش در حاکمیت روسیه روس بودند بزرگترین دشمنان ملیت روس معرفی می کند که نه تنها غیر روسها بلکه روسها را نیز تحت ستم قرار می دهد. از نظر لنین نیز از منظر مبارزه طبقاتی باین پدیده نگریسته می شود و نه از منظر منافع سوسیال شونیسم روس.
حال آنکه آقای زیاگانوف همه چیز را از دریچه منافع ملی روس و سوسیال شونیسم می نگرد. وی طالب روسیه بزرگ و قدرتمند است که بتواند در مقابل تجاوز اروپا مقاومت کند. اینکه این روسیه کمونیسیت باشد و یا امپریالیستی برای وی فرقی نمی کند مهم نجات مادر روس است. این طرز تلقی بوئی از کمونیسم در خود ندارد و بی جهت خویش را به لنین و استالین می چسباند. برچسب زدن به چنین رهبران بزرگ انترناسیونالیست عین تزویز و دوروئی رویزیونیستی است. ..... ادامه دارد.
*****
بر گرفته ازتوفان شماره 105 آذر ماه 1387 ارگان مرکزی حزب کارایران
www.toufan.org
toufan@toufan.org
استالین یک ناسیونال شونیست روس؟
نویسنده با بندبازی می خواهد از کنار واقعیت بروز رویزیونیسم در شوروی بگذرد و ناچار می شود به تحریف مارکسیسم لنینیسم بپردازد و ایدئولوژی را به سخره بگیرد و نقش تعیین کننده آن را به صفر برساند. زیوگانوف از همان رویزیونیسم دفاع می کند که آنرا تا حد ناسیونال شونیسم روس که گویا “مظلوم“ واقع شده است ترقی می دهد و سوء استفاده از وجود استالین نیز برای تحکیم و قابل پذیرش کردن ناسیونال شونیسم روس برای وی مناسب به نظر می آید. وی از “استالین زدائی“ به مفهوم مارکسیسم لنینیسم زدائی و دشمنی با کمونیسم ناراضی نیست از “ناسیونال شونیسم زدائی روس“ که استالین را مانند رویزیونیستها و تروتسکیستها مظهر آن جا می زند ناراضی است. وی به استالین نابغه نه برای رهائی جنبش کمونیستی و وحدت جهانی این جنبش بلکه برای رهائی مادر روس نیاز دارد، همانگونه که به زعم وی، تزارها در فکر روحیه و فرهنگ و ملیت روس و مذهب ارتدوکس اسلاوها بودند.
آقای زیوگانوف فراموش کرده است که برای برخورد واقعبیانه به گذشته باید ازماهیت قدرت سیاسی در شوروی بعد از درگذشت استالین آغاز کند. اینکه امروز کسی مدعی شود که اتحاد جماهیر شوروی هنوز سوسیالیستی است همه به ریشش می خندند. ولی حداقل باید روشن کند که این کشور از چه موقع سوسیالیستی نبوده و به چه علت از آن زمان نمیشده است آن کشور را سوسیالیستی نامید. کسانیکه شوروی را تا سال 1991 سوسیالیستی جا می زنند حق دفاع از شخصیت استالین را ندارند. دشمنان لنین و استالین، دشمنان مارکسیسم لنینیسم هستند زیرا الفبای مارکسیسم لنینیسم را نفهمیده اند و می خواهند شکست تاریخ را با فضیحت بیشتری تکرار کنند. آنها هرگز پیروزی ای نخواهند داشت. شکستهای متواتر هست که آنها را تعقیب خواهد کرد.
آقای زیوگانوف مرتب از استالین نقل قول می کند. منابع این نقل قولها معلوم نیست. زمان تاریخی این نقل قولها معلوم نیست. متن نوشته کامل و ارتباط آنها با متن اصلی معلوم نیست. تنها تکه پاره هائی بدلخواه سر همبندی شده بنام استالین بازگو شده است.
وی می نویسد: “... دشمنان کینه جوی روسیه باده نوشی او به سلامتی خلق روس را فراموش نکردند. و بسیاری دیگر را فراموش نمی کنند“ و یا آموزش از استالین را در این عبارت بازگو می کند. وی می آورد :“پیوند دادن مبارزه برای دموکراسی واقعی و حاکمیت خلق با ایده روسی و سنن مردمی، با مبارزه آزادیبخش ملی آن وظیفه ای است که استالین به ما وصیت کرد“ و یا در جای دیگر می آورد :“به همین سبب، ما امروز اغلب اوقات در باره “سوسیالیسم روسی“ به عبارتی دیگر، در مورد راههای پیوند هارمونیک خودویژگیهای ملی روسی و تجربیات تاریخی چندین قرن ما، با بهترین دستآوردهای شوروی و نظام سوسیالیستی، صحبت می کنیم. زیرا ما، درک می کنیم که برقراری اتحاد شوروی به عنوان قدرت بزرگ جهانی، رهبر بلوک عظیم ژئوپولیتیکی، فرهنگی و ایدئولوژیکی شگفت انگیز در مقیاس جهانی- تاریخی، تنها در دوره رهبری استالین ممکن و میسر گردید“. وی سپس اظهار می دارد که باید از تجربیات و رهنمودهای استالین آموخت و این آموزش را در این عبارت خلاصه می کند: “استفاده از بهترین تجربیات وی، باید به معنی میهن پرستی فداکارانه، میهن پرستی در عمل، یعنی دفاع از آداب و سنن ملی، باشد... استالین، حقیقت مسلم فوق العاده ضروری و همیشه مبرم کشور ما را بسیار خوب درک می کرد..... این کشور باید همیشه برای دفع تجاوز خارجی آماده باشد. بنابراین، پای بندی به سنن حاکمیت دولتی قدرتمند کهن روسیه در واقع چیزی غیر از تنها امکان جواب ممکن و موثر به تهدیدات خارجی نیست.“
آقای زیوگانوف حتی در مورد ماهیت قرار عدم حمله متقابل شوروی با آلمان نظر شگفت آمیزی می دهد و می آورد: “در جریان سازش “دولتهای دموکراتیک“ با هیتلر وموسولینی در مونیخ، اتحاد شوروی مجبور بود به قرارداد عدم حمله متقابل اتحاد شوروی-آلمان پاسخ دهد. بر اساس این قرار داد، مرزهای کشور، به طرف غرب گسترش یافت، حمله هیتلر به تعویق افتاد، برادران اسلاو ساکن سرزمینهای اوکرائین غربی و بلیو روس غربی، مورد حمایت و پشتیبانی قرار گرفتند“. این بیان نفی تمام تاریخ دیپلماسی پرولتری شوروی در زمان استالین و تاریخچه جنگ جهانی دوم است.(رجوع کنید به اثر تحریف کنندگان تاریخ برگردان و چاپ توفان).
وی سپس از کشورگشائی تزارها سخن می راند و برای تعیین برنامه کنونی خویش از استناجات دانیلوفسکی استفاده می کند که نوشته است: ““نیازی به خود فریبی نیست. دشمنی اروپا واضح تر از آن است که، در حرکات اتفاقی سیاستمداران اروپائی، در جاه طلبی این و یا آن مقام دولتی جستجو شود، بلکه در پایه های اصلی منافع آن دیده می شود“. پس فقط بر اساس اتحاد سیاسی پایدار روس-اسلاو، در شرایط توازن سیاسی در جهان، می تواند تحقق یابد.“
وی در مورد استالین می نویسد که سیاست جغرافیا-سیاسی وی آموزش از سنتهای روسی بود و توانست “بلحاظ امپراتوری-درک قابلیتهای دولتی آن و بلحاظ پان اسلاویستی- درک حریم بسیار وسیع اسلاوها“ را تلفیق نماید“(در همه بازگوئیها تکیه از ماست-توفان)
در سراسر بازگوئیهای قبل، شما با روح ناسیونال شونیسم روسی آقای زیوگانوف روبرو هستید که برای پرده پوشی آن از نام پرافتخار استالین مایه گذارده است. تو گوئی استالین می خواسته است ملت اسلاو را متحد کند و بر ضد سایر ملل به جنگ وا دارد. تو گوئی میهن پرستی مورد اشاره استالین دفاع از میهن امپریالیستی و مترادف با همان میهنپرستی خائنین انترناسیونال دوم است. تو گوئی رفیق استالین بوئی از مارکسیسم نبرده بوده و دنباله رو ناسیونال شونیسم بوده است. تو گوئی استالین برخوردی ملی گرایانه و نه طبقاتی به پدیده های اجتماعی و معضلات اتحاد شوروی داشته است. وی حتی تا جای می رود که استالین را شاگرد سنتهای قدرتمند کهن تزاریسم جا می زند و میهن پرستی وی را از مفهوم طبقاتی جدا می سازد. وی به زعم خود وصیتنامه ای برای استالین تدوین کرده است که بی شباهت به دروغهائی که تروتسکی در مورد “وصیتنامه نامه“ لنین در مورد رهبران حزب کمونیست اتحاد شوروی و از جمله استالین بود، نیست. طبیعتا این دروغها تحریف تاریخ است.
استالین به سلامتی ملت روس جام خود را سرکشید. لنین از غرور ملی ولیکاروسها صحبت می کند ولی هیچکدام از آنها نه باین علت که آنها روس بوده اند و ملیتشان اسلاو است. آنها از ملت روس تجلیل می کنند زیرا از ملتهای پیشرفته و متمدن روسیه بوده و نقش تعیین کننده در انجام انقلاب کبیر اکتبر داشتند. مراکز انقلاب در آسیای میانه نبود که در تحت تاثیر مذهب قرار داشته و حتی سواد آموزی در آنجا جرم محسوب می شد. از رفتن دختران به مدرسه جلوگیری می کردند. مرکز انقلاب در روسیه بود و سرنوشت آن در پتروگراد و مسکو تعیین شد. بهمین جهت افتخار به ملت روس افتخار به پرولتاریای این ملت است که رهبری جنبش کمونیستی روسیه را در دست داشت. افتخار به ملت روس افتخار به خانواده تزار، کرنسکی، کلچاک، دنیکین، ترتسکی و بوخارین و زینوویف نیست این قلب تاریخ خواهد بود، این نفی مبارزه طبقاتی و دامن زدن به شونیسم ملی است. ما هم به افتخار پرولتاریای روس جامهای خویش را سر می کشیم و به خروشچف، کاسیکین و برژنف و پوتین تف و لعنت می فرستیم. استالین را مخلص اسلاوها به صرف اینکه آنها اسلاو هستند قرار دادن کذب محض است.
لیکن استالین نه تنها شخصا اسلاو نبود، نه تنها پدیده ها را از دریچه چشم ناسیونالیستی نمی نگریست بلکه وی یک کمونیست انترناسیونالیست بود و به عنوان یگ گرجی بزرگ بر ضد گرجیهای حقیر و مرتجع نظیر منشویکهای گرجی می جنگید و در کنار همه کمونیستهای ملیتهای غیر گرجی قرار داشت. استالین در مقابل یوگسلاوهای یوگسلاوی که با رهبری تیتو به رویزیونیسم روی آورده بودند ایستاد و به “نژاد اسلاو“ آنها رحم نکرد زیرا برای وی ماهیت طبقاتی مبارزه مردم اهمیت داشت و نه تعلق ملی آنها. تاجیکها، قزاقها، قرقیزها، آذریها، ارمنی ها، گرجی های کمونیست، صدها بار شرفشان بیشتر بود از اسلاوهای غیر کمونیست که به همدست امپریالیسم آمریکا بدل شده بودند. تیتو مارشال خائنین بود و برای شکاف در جبهه سوسیالیسم بدستور امپریالیستها پارس می کرد و راه رشد “سوسیالیسم“ را از راه خود مختاریهای کارگری تبلیغ و اجراء می کرد. همان راهی که امروزه عده ای می خواهند سرنوشت تولید و اداره کشور را بدست “خودِ کارگران“ گذاشته و ازدست رهبری حزب و دولت سوسیالیستی خارج کنند. آنوقت آقای زیوگانوف استالین را مدافع “اسلاوها“ در مقابل سایر مردمان جا می زند. مبارزه شونیستی و نژادی را به جای مبارزه طبقاتی و پرولتری می گذارد.
استالین بر خلاف زیوگانوف به مبارزه طبقاتی در روسیه و نه صرفا به روسیه و روس بودن نظر داشت. وی در اثرش بنام “طبقهﯼ پرولتاریا و حزب پرولتاریا(راجع به بند یک مقررات حزب) نوشت:
“زمانی که مردم بی باکانه اعلام می کردند "روسیهﻯ واحد وغیرقابل تجزیه" دیگر سپـری شده است. امروز حتی یک کودک نیز می داند که چیزی به عنوان "روسیـهﻯ واحد و غیـرقابل تجزیه" وجود ندارد چون مدتﻫﺎ پیش روسیه به دوطبقهﻯ مخالف تقسیم شده: طبقهﻯ بورژوازی و طبقهﻯ پرولتاریا. امروز برهیچ کس پوشیده نیست که مبارزه بین این دو طبقه به محوری مبدل شده است که زندگانی کنونی عصر ما به دور آن می چرخد.
معهذا تا این اواخر تمام این موضوع، مشکل به نظرمی رسید، دلیل آن این بود که ما تا به حال فقط گروهﻫﺎﻯ مجزائی را درمیدان مبارزه مشاهده می کردیم، برای این که فقط این گروهﻫﺎﻯ مجزا بودند که درشهرها و نقاط مختلف کشوردست به مبارزه زدند و این در حالی بود که پرولتاریا و بورژوازی به عنوان یک طبقهﻯ بخصوص به آسانی قابل تشخیص نبودند. اما اکنون شهرها و بخشﻫﺎ متحد شدهﺍند و با گروهﻫﺎﻯ مختلفی ازکارگران دست به دست هم دادهﺍند. اعتصابات و تظاهرات مشترک زیادی انجام گرفته است وتصویر با شکوه مبارزه میان دو روسیه درمقابل چشمان ما قرارگرفته است. مبارزه میان روسیهﻯ بورژوازی و روسیهﻯ پرولتاریا. دو ارتش بزرگ وارد میدان گردید، ارتش پرولتاریا و ارتش بورژوازی و مبارزه میان این دو ارتش سرتاسر زندگی اجتماعی ما را در بر می گیرد“. برای استالین برخورد به روسیه یک برخورد طبقاتی است که در یک طرف آن پرولتاریا و در طرف دیگر آن بورژوازی قرار گرفته است. مرز میان آنها را منافع طبقاتی و نه منافع ملی جدا می کند. استالین از روسیه متحد در مقابل دشمنان روسیه سخن نمی گوید وی با دانشی که به علم مارکسیسم دارد می داند که دشمنان روسیه طبقات حاکمه روسیه ملاکان و بورژوازی روسیه است که در قدرت نشسته اند. وی روسیه را به دو جبهه روسهای انقلابی و متحدینشان و روسهای ضد انقلابی و متحدینشان تجزیه می کند و تئوری "روسیـهﻯ واحد و غیـرقابل تجزیه" را به سخره می گیرد و به انتقاد می کشد.
استالین در اثر جاودانیش اصول لنینیسم بشدت این نظریه ضد لنینی را که گویا لنینیسم یک تئوری روسی است و فقط برای روسیه تدوین شده است افشاء می کند و جنبه جهانشمول و طبقاتی وی را برجسته می نماید. وی نشان می دهد که لنینیسم اسلحه کمونیستها بر ضد مرتجعین و دشمنان طبقاتی است حال روس باشند و یا غیر روس. وی می آورد:
“باری، لنینیسم چیست؟
بعضی می گویند که لنینیسم همان تطبیق مارکسیسم با شرایط مختص اوضاع روسیه است. این تعریف سهمی از حقیقت را در بر دارد، ولی ابداً حاوی کلیهﻯ حقایق نیست. لنین حقیقتاً مارکسیسم را با اوضاع روسیه تطبیق نمود و با استادی هم این تطبیق را انجام داد. ولی اگر لنینیسم فقط تطبیق سادهﯼ مارکسیسم با اوضاع مختص روسیه بود، آن وقت لنینیسم یک پدیدهﻯ صرفاً ملی و فقط ملی، صرفاً روسی و فقط روسی می شد. و حال آن که ما می دانیم لنینیسم پدیدهﺍی است بینﺍلمللی و نه فقط روسی که در تمام سیر تکامل بینﺍلمللی ریشه دارد، به این جهت است که من گمان می کنم این تشخیص، از لحاظ این که یک طرفی است ناقص می باشد“.(تکیه از ماست-توفان).
آنچه ما در مورد نظر رفیق استالین گفتیم در مورد لنین نیز صادق است. درک رفیق لنین نیز از ملت، میهن پرستی و روسی بودن با درک آقای زیاگانوف متفاوت است. لنین در اثر مشهور خویش “در باره غرور ملی ولیکاروسها“ به این مسئله اشاره دارد.
لنین در باره مسئله میهن پرستی که مورد سوء استفاده ناسیونال شونیستهای روس و تزاریستهاست قرار می گرفت توجه داشت که باید موضع کمونیستها و یا به عنوان آن روز سوسیال دمکراتها را روشن گرداند. وی یک کمونیست بود و مسایل اجتماعی را از نقطه نظر وجود طبقات و مبارزه طبقاتی بررسی می کرد. وی نوشت:
“ما سوسیال دموکراتهای ولیکاروس هم می کوشیم تا روش خود را نسبت باین جریان مسلکی روشن سازیم. برای ما نمایندگان ملت عظمت طلب انتهای خاوری اروپا و بخش بزرگی از آسیا سزاوار نیست اهمیت عظیم مسئله ملی را فراموش کنیم- بخصوص در کشوریکه به حق آنرا “زندان ملل“ می نامند، - بخصوص هنگامیکه در خاور دورِ اروپا و نیز در آسیا، سرمایه داری، یک سلسله از ملتهای “جدید“ بزرگ و کوچک را به جنبش واداشته و بیدار ساخته،- بخصوص در لحظه ایکه سلطنت تزاری میلیونها از افراد ولیکاروس و “ملتهای غیر خودی“ را تحت سلاح در آورده تا یک سلسله از مسایل ملی را طبق منافع شورای متحده اشراف...“حل نماید“.(تکیه از توفان)
آیا ما پرولتارهای آگاه ولیکاروس از حس غرور ملی بری هستیم؟ البته خیر! ما زبان خود و میهن خود را دوست داریم، ما بیش از هر چیز کوشش می کنیم توده های زحمتکش آن را به سطح زندگی آگاهانه دموکراتها و سوسیالیستها ارتقاء دهیم. برای ما دردناکتر از هر چیزی مشاهده و احساس زورگوئی و ستمگری و اهانتی است که دژخیمان تزاری و اشراف و سرمایه داران، میهن زیبای ما را دستخوش آن نموده اند.(تکیه از توفان) ما افتخار می کنیم که به این زورگوئیها از محیط ما یعنی ولیکاروسها پاسخ شایسته داده شد، ما افتخار می کنیم که این محیط افرادی مثل رادیشچف، دکابریستها و انقلابیهای رازنوچین را در سالهای هفتاد قرن گذشته پرورش داد، ما افتخار می کنیم که طبقه کارگر ولیکاروس در سال 1905 حزب انقلابی نیرومند توده ها را بوجود آورد و موژیک ولیکاروس نیز در عین حال شروع به دموکرات شدن نمود و به سرنگون ساختن کشیشها و ملاکان پرداخت.
....
ما از حس غرور ملی سرشاریم و بهمین جهت است که بویژه از گذشته برده وار(که در آن مالکان اشراف موژیک ها را به جنگ می فرستادند تا آزادی مجارستان، لهستان، ایران و چین را مختنق سازند) و از اکنونِ برده وار خویش که باز هم همان ملاکان بیاری سرمایه داران، ما را به جنگ می کشانند تا لهستان و اوکرائین را خفه کنند و نهضت دموکراتیک را در ایران و چین سرکوب نمایند و باند رومانف ها، بوبرینسکی ها و پوریشکویچ ها را که مایه ننگ حیثیت ملی ولیکاروس هستند تقویت کنند بیزاریم. (تکیه از توفان).
....
“ملتی که بر ملتهای دیگر ستم روا می دارد نمی تواند آزاد باشد“، این از سخنان مارکس-انگلس بزرگترین نمایندگان دموکراسی پیگیر قرن نوزدهم- آموزگاران پرولتاریای انقلابی است. و ما کارگران ولیکاروس، که از حس غرور ملی سرشاریم می خواهیم بهر قیمتی شده است کشور ولیکاروس به کشوری آزاد و وارسته و مستقل و دموکراتیک و جمهوری و سربلند مبدل گردد که بنای مناسباتش با کشورهای همسایه بر روی اصل مساوات بشری مستقر باشد نه بر روی اصل فئودالی امتیازات که موجب کسرشأن این ملت بزرگ است. و همانا بدانجهت که ما چنین خواهانیم می گوئیم: در قرن بیستم در اروپا (ولو در خاور دور آن) نمی توان “از میهن دفاع کرد“ مگر اینکه با کلیه وسایل انقلابی بر ضد سلطنت و ملاکان و سرمایه داران میهن خود یعنی بدترین دشمنان میهن خویش مبارزه نمود- ولیکاروسها نمی توانند “از میهن دفاع کنند“ مگر اینکه در هر جنگی طالب شکست تزاریسم باشند، شکستی که برای نه دهم جمعیت ولیکاروس حکم کمترین بلا را دارد. (تکیه از توفان) زیرا تزاریسم نه تنها بر این نه دهم جمعیت از لحاظ اقتصادی و سیاسی ستم روا می دارد بلکه با خو دادن آنها به ستمگری نسبت به ملتهای غیر و به استتار ننگ خویش از طریق عبارت پردازی های سالوسانه و ظاهرا میهن پرستانه اخلافشان را تباه می کند، خوارشان می سازد، حیثیت شان را برباد می دهد و براه رذالت می اندازد.“
لنین سرانجام در همان مقاله اشاره می کند “مصالح ( منظور مفهوم برده وار آن نیست) غرور ملی ولیکاروس ها با مصالح سوسیالیستی پرولتارهای ولیکاروس(و کلیه پرولتارهای دیگر) مطابقت دارد. سرمشق ما مارکس است که پس از ده ها سال زندگی در انگلستان و نیمه انگلیسی شدن، بنفع جنبش سوسیالیستی کارگران انگلستان، آزادی و استقلال ملی ایرلند را طلب می کرد“.
پس روشن است که وقتی لنین از روسها سخن می راند و غرور ملی آنها را می ستاید نه به مفهوم بورژوائی و امپریالیستی آن، نه به مفهوم دفاع از تزاریسم و ملاکان است بلکه به مفهوم پرولتاریای بزرگ روس است که با مبارزه خویش جهان را تغییر داد. لنین حتی سلطنت طلبان و ملاکان و تزاریسم را که در اکثریت خویش در حاکمیت روسیه روس بودند بزرگترین دشمنان ملیت روس معرفی می کند که نه تنها غیر روسها بلکه روسها را نیز تحت ستم قرار می دهد. از نظر لنین نیز از منظر مبارزه طبقاتی باین پدیده نگریسته می شود و نه از منظر منافع سوسیال شونیسم روس.
حال آنکه آقای زیاگانوف همه چیز را از دریچه منافع ملی روس و سوسیال شونیسم می نگرد. وی طالب روسیه بزرگ و قدرتمند است که بتواند در مقابل تجاوز اروپا مقاومت کند. اینکه این روسیه کمونیسیت باشد و یا امپریالیستی برای وی فرقی نمی کند مهم نجات مادر روس است. این طرز تلقی بوئی از کمونیسم در خود ندارد و بی جهت خویش را به لنین و استالین می چسباند. برچسب زدن به چنین رهبران بزرگ انترناسیونالیست عین تزویز و دوروئی رویزیونیستی است. ..... ادامه دارد.
*****
بر گرفته ازتوفان شماره 105 آذر ماه 1387 ارگان مرکزی حزب کارایران
www.toufan.org
toufan@toufan.org