۱۳۸۷ آذر ۹, شنبه

نفی مبارزه ملی و استقلال طلبانه ، سیاستی ارتجاعی ودرخدمت امپریالیسم است

هجوم امپریالیسم به منطقه و تجاوز آشکار به حقوق و تمامیت ارضی و نقض حق تعیین سرنوشت خلقهای افغانستان و عراق موجب گردید تا انحرافات اکونومیستی و ترتسکیستی که در بسیاری از سازمانها و احزاب ایرانی لانه گزیده بود خود را نمایان سازند و ورشکستگی تئوریهای خود را درقالب نفی پیکارعادلانه ملل مورد تجاوز به نمایش بگذارند.سکوت معنی دار این جریانات درمورد مقاومت عادلانۀ خلقهای افغانستان و عراق علیه نیروهای استعماری ، فقدان تاکتیک و عدم همبستگی با این خلقها به بهانۀ حضور و نفوذ نیروهای غیرپرولتری ومذهبی در رأس این جنبشها .... همه نشانۀ نفی پیکار ملی و اسقلال طلبانۀ خلقهاست و این فقط به دو کشور افغانستان و عراق ختم نمی شود. نوع برخورد آنها به اشغال لبنان، انتخابات دمکراتیک فلسطین و جنبش حماس و حملۀ احتمالی به ایران نیز درهمین کادر قابل تبیین است. این جریانات عملاً به سیاست تجاوزکارانه، راهزنانه و صدور "تمدن" امپریالیستها به ممالک "وحشی" تن میدهند، زیرا، زیر بار شعار صحیح ممانعت از تجاوز به کشورهای ضعیف که از سوی جنبش جهانی صلح و همۀ مردم جهان طرح می شود نرفته و نمی روند و امروزنیز با تحقق یافتن این تجاوز، از ترس قدرت گیری نیروهای مذهبی ازبیان شعار خروج بی قید وشرط و فوری نیروهای اشغالگر ازخاک افغانستان و عراق امتناع می ورزند و به ادامه و تداوم اشغال یاری می رسانند. اینها درگفتار انترناسیونالیستﺍند اما درکردار در باتلاق تجاوزگری و شوونیسم ملت ستمگرعلیۀ ملت تحت ستم فرورفتهﺍند.
مارکس درپاسخ به پدر همین آقایان یعنی پردون که مسئلۀ ملی و استقلال طلبانۀ ستمدیدگان را درزیر لوای کلی "انقلاب اجتماعی" نفی می کرد و اهمیتی برای آن قایل نبود علیرغم این که در درجۀ نخست منافع مبارزۀ طبقاتی پرولتاریای ممالک پیشرفته را درنظر داشت، اصل اساسی انترناسیونالیسم را مطرح کرد که عبارت باشد "ملتی که به ملت دیگر ستم می کند خودش آزاد نیست". مارکس از موضع منافع انقلابی جنبش کارگران آلمان درسال 1848 می طلبید که دموکراسی پیروزمند آلمان، آزادی ملل تحت سلطۀ آلمان را اعلام کند و آن را عملی نماید. از همین موضع درسال 1869 وی از جدائی ایرلند از انگلستان حمایت کرد. برای مارکس شرط پیروزی پرولتاریای انگلیس آزادی مردم ایرلند بود.
لنین می گفت سه نمونه ممالک وجود دارند: "........... سوم:
نیمه مستعمرات نظیر چین، ایران و ترکیه و تمام مستعمراتی که دارای جمعیتی درحدود 100 میلیون نفر هستند.....سوسیالیستها........ . باید آزادی فوری و بدون قید وشرط مستعمرات را بطلبند- این خواست از نظر سیاسی معنی دیگری نمی دهد بجز به رسمیت شناختن حق خود تعیینی سرنوشت ملل-...."

مارکس و انگلس آموزگاران پرولتاریا همواره از استقلال ملتها و مبارزۀ ملی آنها حمایت کردهﺍند. کسی نمی تواند ادعا کند که مارکسیست است و آن هم ازنوع "مارکسی" مارکسیست وبرای بررسی و سرگرمی مارکسیسم سمینار برگذارکند ولی وقتی ازملیت، منافع ملی، استقلال و آزادی ملی، حق خود تعیینی سرنوشت ملل سخن به میان می آید چهره درهم بکشد، روترش کند و علیه مارکسیسم لشگرکشی نماید. این گفتۀ بزرگ را بیاد آوریم "ملتی که به ملت دیگر ستم می کند خودش آزاد نیست." این مبنای تفکر مبارزۀ ملی ملتهای ستمکش برعلیه ملتهای ستمگر است و تمام هنر دیالکتیکی مارکس و انگلس دراینجاست که نشان می دهند پرولتاریای ملت ستمگر باید ازمبارزۀ ملی پرولتاریا و نه تنها پرولتاریای ملت تحت سلطه بلکه مجموعۀ مبارزه ملت تحت سلطه علیه استعمار حمایت کند و نه این که به بهانۀ این که "میهن پرستی" بورژوائی است، ازحمایت از این مبارزات سرباززند. کسی که این مفهوم دیالکتیکی را نفهمد بین این دو گفتۀ مارکس "پرولتاریا میهن ندارد" و "ملتی که به ملت دیگر ستم می کند خودش آزاد نیست"، "تناقص" پیدا خواهد کرد و تصور می کند مارکس و انگلس دیوانه بودهﺍند که هم هوادار نفی وطن وهم حامی ملتهائی هستند که برای وطن واستقلال ملی خود می رزمند.
لنین که نظریاتش مانند خاری درچشمان اکونومیستها فرو می رود این نظریه را به صورت زیر بیان کرد: "پرولتاریای جهان و خلقهای ستمکش متحد شوید" و این رهنمودی بود که پرولتاریای همه کشورها به ویژه پرولتاریای ممالک امپریالیستی یار و یاور پرولتاریای ممالک مستعمره، زیر سلطه و تحت ستم باشد و درحالی که این پرولتاریا برای آزادی میهنش اززیر سلطۀ اسارت امپریالیستی و استعمار می رزمد، درممالک امپریالیستی درکنار آنها قرار گرفته، بورژازی خود را تحت فشارقرارداده، اعتصاب کرده، نمایشات خیابانی راه انداخته، نیروهای کمکی به یاری پرولتاریای ملت ستمکش گسیل دارد و....... تا روح همبستگی جهانی پرولتاریا را به نمایش بگذارد. مارکس می دانست و بارها تأکید کرده که شرط آزادی پرولتاریای ممالک استعمارگر و سرمایهﺩاری بدورافکندن یوغ استعمار ازگردن ملتهای تحت سلطه است. "میهن نداشتن" همراه با "میهن پرستی" دیگری شرط آزادی هردوی آنهاست. ازهمین جاست که روح پشتیبانی ازمبارزۀ ملتهای تحت ستم می گسترد و بربرمنشی استعمار مورد حمله قرار می گیرد.
"حزب کمونیست کارگری" که خودرا به "ایران" منتسب میکند درواقع سخنگوی ایدئولوژی استعمار است. این حزب مبارزۀ ملی خلقهای زیر سلطه علیه امپریالیسم را نفی میکند. بخش بزرگی از برنامۀ این حزب رونویسی ناشیانه از "بیانیۀ حزب کمونیست" بود و در روند تغییرات خود به بیانیۀ سرمایهﺩاری بدل شده و بازتاب همین انحراف فکری جریانی است که به مجموعهﺍﻯ از بیگانگان نسبت به ایران بدل شده است. تئوری دفاع از سرمایهﺩاری "متمدن" غرب درمقابل کشور"وحشی" و فئودالی افغانستان و به همین ترتیب تبلیغ برچیدن "اسلام سیاسی" درمنطقه توسط نیروهای استعماری و امپریالیستی و دفاع از رژیم صهیونیستی اسرائیل به عنوان الگوی دموکراسی غربی درمقابل رژیمهای عربی تعفن فکری و ایدئولوژیک این جریان را به نمایش گذاشته و متأسفانه برخی ازجریانات سیاسی ایران که خود را "چپ" می نامند نیز آلوده به همین ویروس خطرناک حزب کمونیست کارگری شدهﺍند .آنها با وقاحت تمام افتخار می کنند که ضد وطنﺍند، ضد منافع ملی ایرانند، جهان وطنند، سیاست ضد میهنی و بی وطنی را فضیلتی ساخته وغیر مسئولانه به مشوب کردن افکار و گمراهی و منحرف کردن جنبش کمرهمت بستهﺍند. از نظر اکونومیست- ترتسکیستها بورژوازی به هرصورت استثمارگر است و موجودیتش ازقِبَل ستم وبهره کشی ازطبقۀ کارگر تأمین می گردد. این تفکر انحرافی جائی برای مبارزه و تعیین تاکتیک کمونیستی باقی نمی گذارد. آنها بین شاه و مصدق، بین احمد سوکارنو و سوهارتو، بین پینوشه و آلنده، بین لومومبا و چومبه، بین عبدالناصر و ملک فاروق، بین ملک فیصل و عبدالکریم قاسم، بین سونیاتسن و چانکایچک ... علامت تساوی میگذارند و به قعر ارتجاع سرنگون می شوند. اکونومیست – ترتسکیستها ناتوانند که درعرصۀ فعالیت اجتماعی تاکتیک روشن کمونیستی و انقلابی اتخاذ کنند. آنها درکلی گوئیﻫﺎﻯ سفسطه آمیز "تئوریک" گم می شوند و برای فرار از برخورد سیاسی به مسایل روز به بحثهای فرعی پرداخته در دریای نظریات شایع بورژوازی غرق می شوند و همانها را با پس و پیش کردن کلمات و آرایش "کمونیستی" به عنوان نظریات جدید و "انقلابی" به جنبش عرضه می کنند. کمرنگ کردن تضاد خلقهای تحت ستم منطقه با امپریالیسم وعمده کردن تضاد نیروهای بنیادگرا و" اسلام سیاسی" با امپریالیسم و به تبع آن، ارتجاعی ارزیابی کردن جنبش مقاومت افغانستان و عراق و امتناع از طرح خروج فوری و بی قید وشرط امپریالیستها از خاک این دوکشور نمونۀ برجستهﺍﻯ از درک ترتسکیستی- اکونومیستی و خانمان برانداز جریاناتی است که به ناحق نام کمونیست بر خود گذاردهﺍند. نفی مبارزۀ ملی وضد استعماری خلقهای افغانستان و عراق و تن دادن به ادامۀ اشغال و تجاوز به این ملل، سیاستی درخدمت ارتجاع و امپریالیسم است و جز این نیز نمی باشد. شما همین سیاست ارتجاعی را چون خط قرمزی در بمباران لبنان توسط اسرائیل و ارتجاعی ارزیابی کردن جنبش استقلال طلبانه ملت لبنان به دلیل رهبری نیروی مذهبی دراین مقاومت شاهد بودهﺍید. این جریانات اکونومیست ــ ترتسکیستی قبل از تحلیل از ماهیت و انگیزۀ تجاوز به یک کشور وتفکیک تضاد عمده ازغیر عمده؛ به ماهیت نیروهای سیاسی شرکت کننده در جنگ دفاعی پرداخته واز آنجا که آلترناتیو مطلوب خود را نمی یابند با طرح شعار نه به این و نه به آن و لعنت به هردوتاشون! به نفی مبارزۀ ملی ملل تحت ستم می پردازند درصورتی که مبارزۀ ملی علیه استعمار و امپریالیسم همواره مورد تأئید کمونیستها بوده و با سیاست ارتجاعی دفاع ازمیهن ودفاع از دولت خودی دریک جنگ امپریالیستی زمین تا آسمان تفاوت دارد.
توفان الکترونیک شماره 28 آذر ماه 1387
حزب کار ایران ( توفان )