۱۳۸۸ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

تکامل و نه تنوّع(7)

مارکس و انگلس طی چندین دهه وضع طبقه کارگر را در انگلستان دنبال کرده اند. استناد به تمام نوشته های آنها از حوصله مقاله بیرون است ولی میتوان فشرده بخشی از آنها را که در اثر لنین “کارل مارکس“ آمده است در اینجا آورد(در این نقل قول هر آنچه که در درون گیومه جای دارد از آن مارکس یا انگلس است).
“اشارات فراوان مارکس و انگلس که بر پایه تجربه آنها از جنبش کارگری انگلستان استوار است نشان می دهد که چگونه “شکوفائی“ صنعتی موجب کوششهائی برای “خرید کارگران“ و منحرف ساختن آنها از مبارزه می گردد، چگونه این “شکوفائی“ “کارگران را از راه بدر می برد،“ چگونه پرولتاریای انگلستان “بورژوا می شود“ و “بورژواترین ملت در میان ملتها می خواهد بالاخره در کنار بورژوازی یک اشرافیت و یک پرولتاریای بورژوا داشته باشد، “چگونه“ انرژی انقلابی پرولتاریا تحلیل می رود“ چگونه باید مدتی کم و بیش طولانی در انتظار ماند “تا کارگران انگلیسی خود را از چنگال بیماری بورژوا شدن که به آنها سرایت کرده رها سازند “چگونه آن“ شور و حدّت چارتیست ها از جنبش کارگری انگلیس رخت بربسته است“ ، چگونه رهبران کارگران انگلیس به یک نوع واسطه ای میان “بورژوازی رادیکال و کارگر“ تبدیل شده اند، چگونه بر اثر انحصار انگلستان و تا موقعی که انحصار وجود دارد “هیچ کاری با کارگران انگلیس نمی توان کرد“.
تاکتیک مبارزه اقتصادی در اتباط با حرکت کلی کارگری از دیدگاه بسیار وسیع، دیالکتیکی و واقعا “انقلابی مورد بررسی قرار گرفته است.“
آیا نمونه انگلستان نشان نمی دهد که محدود ساختن مبارزه به مبارزه سندیکائی(که از خود طبقه کارگر نشأت می گیرد) طبقه کارگر را تحت نفوذ ایدئولوژیِ بورژوائی و در نتیجه تحت نفوذ طبقه بورژوازی در می آورد؟ آیا عدم اشاعه ایدئولوژی سوسیالیستی به میان کارگران به معنی خلع سلاح کارگران در برابر ایدئولوژی بورژوائی نیست؟ آیا نمونه انگلستان بر این حکم لنین صحه نمی گذارد که “یا ایدئولوژِی بورژوائی سوسیالیستی، در اینجا حد وسطی وجود ندارد!؟ هرگونه کوچک شمردن ایدئولوژیِ سوسیالیستی، هرگونه دوری از آن، بخودی خود به معنی تقویت ایدئولوژیِ بورژوائی است“؟
(چه باید کرد؟) در انگلستان حزب کمونیست وجود نداشت تا “در میان کارگران آگاهی روشن و دقیق در باره آنتاگونیسم شدیدی که در میان بورژوازی و پرولتاریا وجود دارد بیدار کند تا در فرصت مناسب کارگران بتواند در شرایط سیاسی و اجتماعی ایجاد شده توسط رژیم بورژوائی را به همانقدر سلاح علیه بورژوازی تبدیل کنند تا مبارزه، بتواند علیه بورژوازی در گیر شود“ مانیفست“(تکیه از ماست) مارکسیست ها بر آنند که حزب طبقه کارگر مجهز به سوسیالیسم علمی از جنبش “خود بخودی“ طبقه کارگر بیرون نمی آید و جنبش چارتیست چنین حزبی نبود.
مبارزه اقتصادی برای آنست که طبقه کارگر نیروی کار خود را به مثابه کالائی که در اختیار اوست هر چه می تواند بیشتر بفروشد. هنگامی که این مبارزه تا سطح تمام جامعه گسترش می یابد آنگاه به مبارزه سیاسی می انجامد که هدف آن تحمیل یک سلسله قوانین بر دولت بورژوائی است که از طبقه کارگر حمایت می کنند و مانع را کم و بیش از سر راه نهضت کارگری بر می دارند. اما مبارزه سیاسی در مارکسیسم به آن مبارزه ای که از مبارزه اقتصادی بر می خیزد محدود نمی شود. هدف مبارزه سیاسی واقعی برانداختن نظام سرمایه داری است برای آنکه هیچکس مجبور نشود نیروی کار خود را بفروشد، برای آنکه اساسا نیروی کار از صورت کالا بیرون آید تا در بازار آنرا نتوان خرید و فروخت. یکی در چارچوب سرمایه داری خواهان بهبود وضع طبقه کارگر است و دیگری تیشه به ریشه سرمایه داری می زند تا طبقه کارگر و دیگر استثمار شوندگان را یکبار برای همیشه از استثمار و ستم طبقاتی برهاند، یکی از حدود رفرم فراترنمی رود و دیگری انقلاب را وجهه همت خود قرار می دهد. مبارزهسیاسی واقعی مستلزمشناخت سوسیالیسم علمی و بطور کلیمارکسیسم است و مبارزه سندیکائی موجد چنین شناختی نیست. و بالاخره مارکسیسم با هرگونه حرکت “خود بخوی یا خود روئی در تضاداست، مارکسیسم دشمن “خود روئی“ است. مارکسیست ها هیچوقتو در هیچ وضعیتی دست روی دست نمی گذارند تا شاهد وضع موجود باشند. مارکسیسم به آنها می آموزد که هر آنچه در قوه دارند (از فکر یا عمل) بکار اندازند برای آنکه وضع حوجود را در جهت مطلوب تغییر دهند. مارکسیسم تئوری صِرف نیست تئوری در آویخته با عمل است. لنین بدرستی وظیفه کمونیست ها را “مبارزه علیه خود روئی“ می داند. روشن است کسانی که خود بنام مارکس و انگلس موعظه می کنند که باید طبقه کارگر را به حال خود گذارد تا خود حزب خود را بسازد، به انقلاب سوسیالیستی مبادرت ورزد و سوسیالیسم بنا نهد در واقع رسالت تاریخی طبقه کارگر و آرمانهای او را به خاک می سپرند. بنام مارکس و انگلسِ انقلابی که فکر و عملشان جز در پیرامون انقلاب نمی گشت انقلاب را دور می افکند و بدیهی است چنین نیتی هرگز به واقعیت در نخواهد آمد. امروز مارکسیست- لنینیست ها در سراسر جهان و از آنجمله در ایران پراکنده اند و این امر نمی تواند مایه خرسندی بورژوازی و از آن جمله بورژوازی شوروی نباشد. اما این پراکندگی گذرا است مارکسیست ها دیر یا زود در حزب طبقه کارگر گرد خواهند آمد و بهر آنچه که وظیفه آنهاست عمل خواهند کرد. مارکسیست ها مانند آموزگاران خود انقلابی اند و انقلاب، وحدت و تشکیلات طبقه کارگر را می طلبد از اینها گذشته فرض کنیم- و می گویند فرض محال محال نیست که طبقه کارگر خود در آینده – آینده ای که معلوم نیست کی خواهد آمد – از ادامه مبارزه سندیکائی به لزوم حزب پی بردو به ایدئولوژی سوسیالیستی دست یابد، خوب چه گناهی است اگر مارکسیست ها آنچه را که طبقه کارگر پس از تحمل دشواریها و سختی ها به آن می رسد از هم اکنون در اختیار او قرار دهند.
آیا لاقل اینکار به تسریع روند تاریخی کمک نخواهد کرد؟ آیا تسریع پروسه تاریخی هم گناهی نابخشودنی است؟ اگر تشکیل حزب و کسب ایدئولوژی سوسیالیستی خصلتی انقلابیدارد چرا از هم اکنون طبقه کارگر را به اهمیت نقش تاریخی او و طرقیکه برای ایفای این نقش ضروری است واقف نگردانید؟ آیا طبقه کارگر خواهد بخشود که ما راه آزادی او را می شناخته ایم ولی آنرا به او ننموده ایم؟ اگر دوستی، آشنائی، انسان شریفی در اسارت بسر می برد و تحت ستم است و من راه آزادی او را می دانم ولی در اختیار او نمی گذارم به این بهانه غیر انسانی که او باید خودش راه آزادی خود را بیابد، آیا من در چنین حالتی خصائل انسانی را زیر پا نگذاشته ام و بر خلاف انسانیت رفتار نکرده ام؟ چرا او باید در زیر ستم بماند تا خودش را با فکر و عمل خود از مضیقه بیرون بکشد و من از کمکی که می توانم به او بکنم. کمکی که او را به آزادی می رساند دریغ ورزم؟ کدام منطق، کدام فضیلت کمونیستی چنین رفتاری را تجویز می کند؟ البته سخن بر سر اخلاقیات نیست بر سر رهانیدن بشریت زحمتکش از قیود فلاکت بار و فلاکت آور نظام سرمایه داری است. سخن بر سر راهی است که مارکس و انگلس، لنین، استالین و مائو برای پیمودن آن نشان داده اند.
خطاب به روشنفکران کمونیست می گویند: طبقه کارگر وکیل و وصی نمی خواهد. اگر این سخن درستی است چرا همین مردمان مدام بعنوان وکیل و قیم از جانب طبقه کارگر حزف می زنند؟ کی و کجا طبقه کارگر به آنها ماموریت داده که به کمونیست ها بگویند، برای کارگرانحزب نسازند؟ کمونیست ها از آموزگاران خود آموخته اند که در قبال طبقه کارگر چه وظایفی دارند، نیازی هم به “رهنمودهای“ جنبش “چپ“ نیست. مارکس و انگلس خود نخستین سازمان انقلابی آلمان یعنی “اتحادیه کمونیستها“ را ایجاد کردند برای آن برنامه (“مانیفست“) و اساسنامه نوشتند، خود از اعضای کمیته مرکزی آن بودند، در فعالیت انقلابی آن شرکت داشتند و آنرا رهبری کردند. این سازمانبعلت تعقیب شدید پلیس با نظر مارکس منحل اعلام شد. احزاب سوسیال-دموکرات که در سراسر اروپابوجود آمدند و در انترناسیونال دومشرکت داشتند گویا بدون تائید مارکس و انگلس بود، انتقاد بر برنامه های گوتا و ارفورت گویا به این علت صورت گرفت که مارکس انگلس با تشکیل حزب توسط روشنفکران مخالف بودند مارکس خود از جانب حزب طبقه کارگر آلمان در شورای عالی انترناسیونال نمایندگی داشت. یا شاید احزاب سوسیال دموکرات را خود کارگران ایجاد کردند؟ شاید رهبری آنها منحصرا یا در مجموع در دست کارگران بود؟
نه، اینکه مارکس و انگلس تشکیل حزب طبقه کارگر را وظیفه خود ندانستند دروغی است که سراسر زندگی انقلابی آنها و ماهیت انقلابی تئوری آنها آنرا به اثبات می رساند. مارکس و انگلس به ضرورت تشکیل حزب برای طبقه کارگر وقوف داشتند و این ضرورت را به واقعیت تبدیل کردند، آنها در انتظار نماندند که طبقه کارگر خود به آن اقدام کند. تئوری مارکس و انگلس با هر گونه“خود روئی“مخالف است و بنا بر این آنها نمی توانستند جز این بیندیشند و عمل کنند و با پراتیک خود اندیشه “خود روئی“ را درهم نکوبند. تئوری مارکس و انگلس و پس از آنها لنین در برابر روشنفکران کمونیست است و سرمشق فعالیت فکری و عملی آنهاست.
روشنفکران کمونیست خود را از طبقه کارگر جدا نمی دانند همانطور که مارکس و انگلس نمی دانستند. کمونیست ها تفاوتشان با طبقه کارگر در این است که “آنها بر بقیه پرولتاریا این مزیت را دارند که آگاهی روشنی از شرایط و حرکت جنبش کارگری و هدفهای کلی آن دارند“(“مانیفست“). شاید منظور از کمونیستها در نزد مارکس و انگلس کارگران کمونیست است و آنها با بیان این مطلب کمونیست بودن خود را نفی کرده اند؟
بر گرفته ازتوفان شماره 110 اردیبهشت ماه 1388 ارگان مرکزی حزب کارایران
www.toufan.org
toufan@toufan.org