۱۳۸۷ خرداد ۲۸, سه‌شنبه

آغاز فروپاشی سوسیالیسم در شوروی

آغاز فروپاشی سوسیالیسم در شوروی
یک بازنگری مجدد(7)
دولت غیر طبقاتی یا دولت تمام خلق
برای اینکه بفهمیم رویزیونیستها چه خیانت بزرگی مرتکب شده و چه تحریف عظیمی در مارکسیسم لنینیسم کرده اند لازم است که در گام نخست پاره ای مفاهیم را بدقت توضیح داده و تفسیر کنیم تا عمق اهمیت برخورد به آموزش دولت برای همگان روشن گردد.
درک رایج و غیر علمی از دولت :
هر روز گوش مردم با این واژه آشناست که در رادیو، مطبوعات و یا رسانه های جمعی مرتب تکرار می گردد، اینکه دولتی سقوط کرده است، اینکه دولت جدیدی بر سرکار آمده است، اینکه دولتی استعفا داده است، اینکه دولتی استیضاح شده است، اینکه دولتی بودجه اش را تعیین کرده است، اینکه پارلمان بودجه دولتی را برسمیت شناخته و تصویب کرده است، اینکه ...
همه بوقهای تبلیغاتی بورژوازی صبح و ظهر و شب، پیش و پس از غذا باین کار مشغولند و ایدئولوژی خود را در مغز مردم جا می دهند و برای خود افکار عمومی می سازند. آزادی بیان آنها در خدمت پخش دروغ و اکاذیب و فریب مردم است، بدون آنکه کسی به این تزویر بورژوازی ظنین شود.
نخست باید تعریف دولت را از درک متعارف و عامیانه عمومی جدا نمود. در میان مردم درک رایج از دولت این است که دولت شامل دولتمردان و یا کابینه است. آنها از رجال و مردان سیاسی صحبت می کنند. وقتی مثلا از "دولت" مصدق نام می برند و آنرا در مقابل "دولت" زاهدی قرار می دهند و یا زمانیکه امینی را بجای شریف امامی می نشانند برایشان تغییر "دولت" به مفهوم تغییر دولتمردان سیاسی، تغییر نخست وزیر و هیات وزراء و یا تغییر کابینه منظور است. این تعریف وارونه و ضد علمی و برای انحراف افکار عمومی و فریب آنها صورت می گیرد.در زبانهای اروپائی ما با واژه
state
Staat و در آلمانی و یا
در انگلیسی روبرو هستیم که بیانگر مفهوم دولت است.در حالیکه هیات دولت و یا کابینه و یا دولتمران همراه نخست وزیر در این زبانها شباهتی با مفهوم دولت ندارند. در آلمانی از
Regierung
و در انگلیسی از
goverment
صحبت می گردد که با مفهوم دولت به مفهوم رایج نزد ما ایرانیها یکسان است. ولی با مفهوم علمی دولت فرق دارد. دولت، نخست وزیر و هیات وزیران که هر روز قابل تغییرند نیست، دولت عام تر است، استمار دارد، ادکان سرکوب و تضمینهای اسقرار وبقاء نظام است و هر روز قابل تعویض نیست. وقتی شما تعریف نا درست دولت را بپذیرید عملا ماهیت دولت را از روی خصوصیات افراد تعریف می کنید و نه از روی خصوصیات نظام. در برخورد مارکسیستی به مساله دولت
را state
دولت بمنزله مجموعه ای از دستگاههای سرکوب شامل ارتش، قوای انتظامی، سازمان امنیت و گروههای شبه نظامی همراه با دادگاهها و زندانهای تعریف میکنند. آن طبقه و یا گروهبندی اجتماعی که بر سر قدرت است و حکومت می کند برای حفظ منافع اقتصادی وسیاسی خود از ابزاری برای بقاء خود سود می جوید که ضرورتا عامل سرکوب طبقات فرودست است. دولت در حقیقت آن دستگاه سرکوبی است که برای حفظ نظام حاکم فعال است. اینکه چه کسی در کابینه باشد و یا ترکیب هیات وزیران وسیاستمداران چه باشد در ماهیت دستگاه دولتی تغییری نمیدهد. نظام حاکم آن دولتمردی را که با مجموعه خواستهای نظام منطبق نباشد و نتواند خود را بر آن وفق دهد و بسخنی "عوضی" در راس هیات وزیران قرار گرفته باشد یا توسط همان دولتمرادان و یا در مرحله نهائی با کودتا سر به نیست می کند . مجلس بخش اساسی دولت نیست زیرا با انحلال آن نظام پاشیده نمی شود ولی انحلال ارتش به پاشیدگی نظام منجر می گردد. همین مثال دو دو تا چهار تا نشان می دهد که ارکان دولت همان پایه های سرکوب نظام است. کمونیستها وقتی از دولت سخن می رانند دولت را به همین مفهوم قبول دارند و مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهند.
پیدایش دولت:
دولت از بدو پیدایش بشریت وجود نداشت جوامعی بودند که کار خویش را بدون وجود دولت پیش می بردند و اساسا از دولت و یا قدرت سیاسی آن تصوری هم به ذهن خویش خطور نمی دادند. در خانواده دودمانی(دودمان به معنای نسب و خویشاوندی خونی است)که انسانها بر اساس خویشاوندی خونی با هم می زیستند از دولت خبری نبود. در جامعه بدوی که از دودمانهای کوچک پدید آمده بود با سلطه آداب و قدرت و نفوذ ریش سفیدان بر می خوریم. جامعه فاقد یک پدیده ای است که خود را با نیروی قهر بر تر از دیگران دانسته و خویش را بر راس جامعه قرار دهد. دولت همراه با تکامل اجتماع پدید آمد و وابسته به مرحله معینی از رشد اقتصادی بود. وقتی جامعه به طبقات تقسیم شد وجود دولت بعلت این تقسیم بندی ضروری گردید. هگل دولت را "تحقق ایده اخلاق" و یا "نمودار و تحقق عقل" تعریف می کرد. وی برای تنظیم امور جامعه و رفع "انحرافات" آن، به دولت متوسل می شود و آنرا "پویه روح مطلق بر روی زمین" می داند. دولت در حقیقت همان کاری را که خدا در آسمان به منزله روح مطلق انجام می دهد
بر روی زمین بعهده گرفته است. پس دولت هدفی است که باید بر روی زمین به آن رسید تا تعادل عقلی جامعه بر قرار شود و تضادها و ناهماهنگی های جامعه بر طرف گردد. اندیشمندان بورژوازی دولت را ارگانی برای حفظ نظم و امنیت تعریف می کنند که برای تعدیل تصادمات اجتماعی ایجاد شده است و قصد دارد بین منافع متفاوت گروهها و طبقات آشتی بوجود آورد. دولت مظهر آشتی طبقاتی می گردد. در حالیکه لنین بر این نکته انگشت می گذارد که اگر آنطور که ادعا می شود با استناد نا درست به نظریه مارکس آشتی طبقات ممکن بود، دولت نه می توانست پدید آید و نه پایدار بماند. زیرا با رسیدن طبقات به آشتی لزوم دولت و شرط بقاء آن نه آشتی بلکه مبارزه طبقات است که به آشتی نمی رسند و در حال مبارزه با یکدیگر هستند. این امر لزوم دولت و استمرار آن را می طلبد و ثابت می کند. اینجاست که معلوم می گردد که دولت آلت و ارگان سرکوب یک طبقه بدست طبقه دیگر است. نظم حاکم، نظم ستمگران بر ستمکشان است و دولت عامل حفظ این امنیت بنفع اقلیت در مقابل اکثریت می باشد. دولت ارگان سیادت طبقاتی است و حاکی از ایجاد "نظمی" است که این ستمگری را با تعدیل تصادمات طبقات، قانونی و استوار می سازد. بورژواها این "نظم" را همان آشتی طبقات وانمود می کنند که دولت چون یک پدیده غیر طبقاتی بر بالای سر جامعه قرار گرفته و پارسا گونه و از روی حسن نیت طرفین نزاع را به آشتی باز میدارد زیرا نمودار اخلاق است، تحقق عقل و دانائی است، نیروئی خداگونه است. ستمگر نیست ناظم است.
برای کمونیستها برخورد به مساله دولت یک مساله اساسی است. نوع برخورد باین مساله محکی است برای شناختن کمونیستها از ضد و یا غیر کمونیستها. پذیرش تئوری دولت از دیدگاه مارکسیستی قطب نمای تحلیل کمونیستها در مسایل اجتماعی است. هر کس که ماهیت دولت را نشناسد و به سلاح تحلیل مارکسیستی مسلح نباشد قادر نخواهد بود رهبری تصادمات اجتماعی را بکف آورد و قصد نیل به قدرت سیاسی را بنماید. کمونیستها بصورت تاریخی به پدیده دولت بمنزله یک مقوله اجتماعی برخورد می نمایند و این مقوله را در تکامل تاریخی و پیدایش، تکامل و مرگ آن بررسی می کنند. دولت بنظر آنها از آسمان نیافتاده و یا محصول عقل کلهای جامعه نیست.
علت پیدایش دولت بعلل درونی جامعه وابسته است، تقسیم جامعه به دنبال ظهور مالکیت خصوصی بر وسایل تولید به طبقات ناسازگار و لزوم ایجاد نهادی تضییقی برای حفظ تعادل درونی جامعه وجود دولت را ضروری می سازد. در غیر این صورت در نبود این مرکز قدرت، "امنیت" جامعه مختل می گردد. انگلس با مطالعه تاریخ یونان و روم و اقوام ژرمنی باستان به این نتیجه رسید که قدرتی خاص لازم می آید که بر راس جامعه قرار گیرد و تنازع طبقاتی را "نرم کند" و اجازه دهد تا مبارزه طبقاتی منحصرا در عرصه اقتصادی و در حد حفظ "نظم" و در چارچوب "زمین و خون" انجام گیرد. "قدرت عامه" دارای واحدهای مسلح و زندانها و هر نوع نهادهای تضییقی شد که بدون فرض این "اضافات مادی" تصور دولت("قدرت عامه")محال است. (منتخب آثار مارکس و انگلس جلد 3 ص 328)
و یا
دولت عبارتست از "پر قدرت ترین طبقه که از لحاظ اقتصادی مسلط است ولی با واسطه دولت به طبقه ای که از لحاظ سیاسی نیز حاکم است بدل می شود و وسایل جدید برای تحت سلطه نگاه داشتن و بهره کشی طبقه ستمدیده کسب می نماید" (منتخب آثار مارکس و انگلس جلد 3 ص 328 )
اهمیت مساله دولت:
شاید بتوان از زبان رفیق لنین اهمیت آموزش دولت را به بهترین وجهی بیان داشت:
"قبلا گفتم که بزحمت میتوان مساله دیگری را یافت که باندازه مساله دولت بوسیله نمایندگان دانش، فلسفه، حقوق، اقتصاد و جریده نگاری بورژوائی، بطور عمدی و غیر عمدی، دستخوش آشفتگی شده باشد. تا امروز غالبا این ساله را با مسایل مذهبی مشتبه می گردانند، و می کوشند تعالیمی غالبا بغرنج با استدلالی و بر داشتی نظری و فلسفی بسازند مشعر بر اینکه دولت، امری الهی است، امری مافوق طبیعت است، نیروئی است که بشریت با آن زندگی کرده است، نیروئی است که از بشر سرچشمه نمی گیرد، حامل چیزی غیر بشری است، به انسانها چیزی غیر بشری می دهد و یا می تواند بدهد، نیروئی است که از خدا ناشی می شود. و باید گفت که این تعالیم بقدری با منافع طبقات استثمارگر- مالکان و بزرگ سرمایه داران- در پیوند است، بقدری به منافع آنها خدمت می کند، بقدری کلیه عادات، کلیه معتقدات و همه دانش آقایان نمایندگان بورژوازی را اکنده است که شما در هر قدم با بقایای آن برخودر می کنید.. این مساله از آن جهت این چنین دستخوش بغرنجی و آشفتگی گردیده که بیش از هر مساله دیگری (از این حیث فقط مبادی علم اقتصاد بر آن مقدم است)با منافع طبقات فرمانروا تماس دارد. تعالیم مربوط به دولت در این راه بکار می رود که امتیازات اجتماعی را تبرئه کند، وجود سرمایه داری را تبرئه کند. پس در این مساله انتظار بی طرفی داشتن یا در این مساله چنان برخورد کردن که گویا ممکن است مدعیان علمیت در این مورد نظریه ای صرفا علمی ابراز دارند، اشتباهی عظیم خواهد بود". (دولت اثر لنین، سخنرانی در دانشگاه آسوردلف در ژوئیه 1919 )
تعریف دولت از دیدگاه مارکسیسم:

انگلس انطور که لنین توضیح می دهد ضمن تجزیه و تحلیل تاریخی خود می گوید:"دولت بهیچ وجه نیروئی نیست که از خارج به جامعه تحمیل شده باشد و نیز دولت، بر خلاف ادعای هگل، "تحقق ایده اخلاق"، نمودار و تحقق عقل نیست" بلکه :
"دولت محصول جامعه در پله معینی از تکامل آن است، وجود دولت اعترافی است باین که این جامعه سر در گم تضادهای لاینحلی با خود گردیده و به نیروهای متقابل آشتی نا پذیری منشعب شده است که خلاصی از آن در ید قدرتش نیست. و برای اینکه این نیروهای متقابل یعنی این طبقات دارای منافع اقتصادی متضاد، در جریان مبارزه ای بی ثمر، یکدیگر و خود جامعه را نبلعد، نیروئی لازم آمد که ظاهرا مافوق جامعه قرار گرفته باشد، نیروئی که از شدت تصادمات بکاهد و آنرا در چهارچوب "نظم" محدود سازد. همین نیروئی که از درون جامعه برون آمده ولی خود را مافوق آن قرار می دهد و بیش از پیش با آن بیگانه می شود- دولت است(نقل از انگلس ص 178- 177 چاپ آلمانی).
و یا لنین می گفت:
"دولت محصول و مظهر آشتی نا پذیری تضادهای طبقاتی است. دولت در آنجا، در آنزمان و در حدودی پدید می آید که تضادهای طبقاتی در آنجا، آنزمان و در آن حدود بطور آبژکتیف دیگر نمی توانند آشتی پذیر باشند. و بالعکس: وجود دولت ثابت میکند که تضادهای طبقاتی آشتی ناپذیرند".
رویزیونیسم و آموزش مارکسیستی دولت :
در کنگره بیست و دوم حزب "کمونیست" اتحاد جماهیر شوروی سابق، خروشچف علنا پرچم جدیدی بدست گرفت که بر روی آن نوشته بود که خصوصیت حزب پرولتری تغییر کرده است. وی جایگزین کردن باصطلاح "دولت عموم خلقی" را بجای دولت دیکتاتوری پرولتاریا اعلام داشت. در برنامه حزب "کمونیست" اتحاد جماهیر شوروی سابق گفته شد:" دولتی که به صورت دولت دیکتاتوری پرولتاریا پا به عرصه وجود نهاده بود، در مرحله تازه کنونی به دولت همه خلقی، به ارگان بیانگر منافع و اراده همه خلق مبدل گردیده است".
در این جا دولت بیکباره به همان عامل نظم در خدمت عموم بدل شده و دیگر ارگان سیادت طبقاتی نیست. دولت با تبدیل به ارگانی برای بیان منافع عمومی خود را بمنزله دولت و محصول ستمگری و سرکوب یک طبقه بدست طبقه دیگر نفی کرده و لزوم بقاء و استمرار خود را بزیر سئوال برده است. دولت در حقیقت زوال یافته است.
در این تحریف آگاهانه مارکسیسم درباره آموزش دولت دارودسته رویزیونیستی خروشچف تلاش دارند ماهرانه و بهر شگردی که هست دیکتاتوری پرولتاریا را به عدم دموکراسی متهم سازند. آنها می گویند که تکامل آتی دموکراسی و تبدیل آن به باصطلاح "دموکراسی واقعی عمومم خلق" فقط در شرایط تبدیل دولت دیکتاتوری پرولتاریا به باصطلاح "دولت عموم خلقی" ممکن است. خروشچف حتی اینطور وانمود می کرد که گویا الغای دیکتاتوری پرولتاریا مبین مشی "تکامل همه جانبه دموکراسی" می باشد و گویا "دموکراسی پرولتری به دموکراسی سوسیالیستی عموم خلق تبدیل می شود".(سخنرانی خروشچف در باره برنامه حزب کمونیست اتحاد شوروی و گزارش کمیته مرکزی در بیست و دومین کنگره حزب کمونیست اتحاد شوروی اکتبر 1961 ).
هر کس که با آموزش طبقاتی و بویژه آموزش در باره دولت از نظرگاه مارکسیسم آشنا است، هر کس که فهمیده دموکراسی پدیده ای طبقاتی است و دموکراسی بی قید و شرط و دموکراسی ناب وجود خارجی ندارد و تنها از بوق تبلیغاتی عوامفربیانه امپریالیستها و عمالشان سر داده می گردد، آنکس می فهمد که خروشچف به ریاکاری مشغول است و ماهیت مارکسیسم لنینیسم را آگاهانه تحریف می کند.
هر شخصی که از مارکسیسم لنینیسم حتی اندکی سر در آورد و آثار بزرگان مارکسیسم را خوانده باشد آگاه است که هم دموکراسی و هم دیکتاتوری بمثابه شکل دولت مفهوم طبقاتی دارند. تنها دموکراسی طبقاتی موجود است و هیچ باصطلاح "دموکراسی عموم خلقی" نمی تواند وجود خارجی داشته باشد. در این جا خروشچف نظریات کائوتسکی را تبلیغ می کند.
مارکسیت لنینیستها می دانند که جامعه بدون دولت، جامعه بدون طبقه است و جامعه بدون طبقه فقط در دنیای کمونیسم و در مقیاس جهانی تحقق می پذیرد. وجود دولت پرولتری و دیکتاتوری طبقه کارگر تا زمان وجود طبقات و دشمنان داخلی و خارجی ضروری است و نمیتوان جای آنرا با مفاهیم غیر طبقاتی که در واقع کودتائی علیه دیکتاتوری پرولتاریاست تعویض نمود. خروشچف و رویزیونیستهای در قدرت به خوبی به این امر واقف بودند. خطای آنها معرفتی نبود. طبقاتی بود.
مارکس در انتقاد از برنامه گوتا نوشته است:" بین جامعه سرمایه داری و کمونیستی دورانی وجود دارد که دوران تبدیل انقلابی اولی به دومی است. مطابق با این دوران یک دوران گذار سیاسی نیز وجود دارد و دولت این دوران چیزی نمی تواند باشد جز دیکتاتوری پرولتاریا"(انتقاد از برنامه گوتا آوریل تا مه 1875 ).
و یا ، "کسی که فقط مبارزه طبقاتی را قبول داشته باشد، هنوز مارکسیست نیست و ممکن است هنوز از چهارچوب تفکر بورژوائی و سیاست بورژوائی خارج نشده باشد. محدود ساختن مارکسیسم به آموزش مربوط به مبارزه طبقات- به معنای آنست که از سروته آن زده شود، مورد تحریف قرار گیرد و به آنجا رسانده شود که برای بورژوازی پذیرفتنی باشد. مارکسیست فقط آنکسی است که قبول نظریه مبارزه طبقات را تا قبول نظریه دیکتاتوری پرولتاریا بسط دهد. وجه
تمایز کاملا عمیق بین یک خرده بورژوازی عادی(و همچنین بورژوازی بزرگ) با یک مارکسیست در همین نکته است. با این سنگ محک است که باید چگونگی درک واقعی و قبول مارکسیسم را آزمود. لنین "دولت و انقلاب" اوت- سپتامبر 1917 ).
خروشچف با طرح این مساله در اساس مارکسیسم لنینیسم تحریف کرد و دست خود را برای آزادی دشمنان مارکسیسم باز نمود، با این کار دولت رویزیونیستی دست مدیران و قشر ممتاز پدید آمده در شوروی را در غارت طبقه کارگر باز گذارد و از سرکوب آنان ومبارزه با بروکراسی چشم پوشید. برای رویزیونیستها دیگر هیچ دشمن طبقاتی که لزوم سرکوبش احساس شود وجود نداشت. این امر یک خطای معرفتی نبود، ناشی از درک نادرست از آموزش مساله دولت نبود، ناشی از این بود که خروشچف می خواست تئوریهای خود را با شرایط جدیدی که در شوروی پدید آمده بود تطبیق دهد، خروشچف در مقابل بروکراسی که شامل مدیران کارخانجات و کادرهای بالا و فاسد حزبی بود لنگ می انداخت. دیکتاتوری پرولتاریا چون شمشیر دموکلس مانع رشد این بروکراسی می شد حال آنکه تئوری دولت عموم خلق که فاقد مضمون طبقاتی بود راه را بر هر رشد طبقات غیر پرولتری باز می گشود. مافیای دوران برژیف، رفرمهای کوسیگین، صعود گورباچف و یلتسین ادامه بروز رویزیونیسم در شوروی بود و یک شبه پدید نیآمد.
کسی که این را نفهمد مارکسیست نیست و از تجربه شکست سوسیالیسم و تشدید مبارزه طبقاتی در شوروی برای استقرار سوسیالیسم در ایران هیچ نیآموخته است. ادامه دارد

نقل از توفان الکترونیکی شماره 22 خرداد ماه 87
http://www.toufan.org/
toufan@toufan.org